واکاوی شعری از احمد بیرانوند / سریا داودی حموله
… از میان همۀ دویدنها …
خرگوشهای قهوهای
خرگوشهای سفید
از ساق پاهای من
تا دشتی از برف.
چقدر قطب جنوب است حرفهای من
میان دویدن نفسهای تو
توی سینهای سپید.
رگهای مرا ساده نگیر
که تمام خرگوشهای جهان
توی قلب من
لانه کردهاند.
دهلیزهای من چپ و راست
نفس کم میآورند
از بس که گرگ میان برف
به تولۀ گرسنهاش
اندیشیده است.
شکارچی سپید
شکارچی سیاه.
گرگی شدهام
که میان برف
گریسته است.
وقتی خرگوش سفید
خرگوش قهوهای
هراسش را توی لانهاش میدود.
از بس که دویدهام
کاش دانههای برف یکی سیاه
یکی سپید
میبارید
تا خانه خانه شود دشت.
تا اگر سفید کیش
تا اگر سیاه مات
به گرگ بگویم
پوزهات را از لانهام بردار.
رد خون تا انتهای دشت گریخته است.
تولهکه سرک میکشد
میبیند:
ماده گرگی که توی برف رفت
شکل برنگشتن است./ احمد بیرانوند[۱]
شعر احمد بیرانوند رازآمیز و رمزگونه است. در نظر نخست، اجرای شعر جلب توجه میکند. چند صحنۀ هراسانگیز به تصویر کشیده میشود. در نگاه دوم که زبان روایی بازوی محرکه است، راوی هر صحنه داستان خود را به پیش میبرد.
نقطۀ عطف شعر چگونگی ساختار روایی است، که ارتباط حسی بین سطرها و بندها برقرار کرده است. در این پیوستگی تردید و اضطراب بین دو فضای عینیت و ذهنیت برقرار است.
هر بندی خردهروایتی را در دل خود جای داده است. که با هر چرخشی راوی تغییر میکند. این چنین که هر کاراکتری (خرگوش، شکارچی، گرگ) منظرهای را توصیف میکند. در این فراروی صداهای مختلفی رقم میخورد. صدای خرگوش شنیده میشود. صدای شکارچی شنیده میشود. صدای گرگ شنیده میشود. صدای راوی شنیده میشود.
از طرف دیگر در این صحنهگردانی موقعیت هر کدام از کاراکترها نشانهای از احساسات بشری را به نمایش درآورده است. راوی مرکزی (که کاراکتر اصلی است) به هر کدام شلیک کند، کیش و مات خواهد شد. میان تردید و دو دلی به گرگ شلیک میشود و رد خونش پهنای دشت را میگیرد: (رد خون تا انتهای دشت گریخته است.)
گونۀ راویت در چرخش دورانی است. این چند بعدی ساختار روایی مشابهتهایی بین روایت خرگوش، روایت شکارچی، و روایت راوی برقرار میکند. زبان روایی و زمان روایی به صورت مستمر در تصویرگری تکرار میشوند.
در این وضعیت الفاظ جهتدارند. «سردی، گرسنگی، اشک» در تقارن با «برف، توله، گرگ» قرار میگیرند. در راستای جزئینگری چند تصویر دیده میشود. بین تصویر نخست، گریستن گرگ (گرگی شدهام/ که میان برف/گریسته است)، و تصویر دوم، هراس خرگوش (هراسش را توی لانهاش میدود.) تعارضی پارادوکسی است.
و چقدر دویدن از سر ترس به تصویر کشیده شده است، دویدن خرگوش از ترس شکارچی، دویدن خرگوش از ترس گرگ، دویدن شکارچی از ترس گرگ، دویدن راوی از ترس گرگ، دویدن راوی از ترس شکارچی… دویدن شکارچی در پی خرگوش، دویدن گرگ در پی خرگوش. دویدن برف در پی باد، دویدن باد در پی برف …
دراین دویدنها گرگ به تولۀ گرسنهاش فکر میکند، و البته به شکارچی هم فکر میکند. شکارچی به گرگ فکر میکند، و به خرگوش فکر میکند. خرگوش به شکارچی فکر میکند، و به گرگ فکر میکند، راوی هم به خرگوش، هم به گرگ و شکارچی فکر میکند.
در این صحنهگردانی وسعت بیان احساسات به تصویرکشیده شده است. از تفنگی که پایان قصه را رقم زده، حرف و نشانهای در شعر نیست. اما حذفی که علت و معلول را به هم پیوند دهد، گرگ را هدف گرفته است. شکارچی دشمن مشترک را از صحنه به در میکند. اما یک تعقید در اینجا هست، کدام راوی شلیک کرده است، راوی خرگوش است یا راوی شکارچی؟
هر خرگوشی با رنگ خاص (سپید، سیاه، قهوهای) نماد وضعیتی است. همچنانکه برف در دو معنای ضد هم به کار رفته است. باشگونی و بیشگونی، خیر و شر… که در هر صحنه احساسی به مخاطب انتقال داده میشود. اما آنچه قریب به دید میآید، وسعت بیکرانگی است که هم در صحنۀ برف، و هم در تصویرگردانی شعر سپید به نمایش در آمده است.
راوی برای این کشف با تلنگر میخواهد مفاهیم را تعارضی کند، پس با واژه «اگر»، به دال، چندین مدلول اختصاص میدهد: (تا اگر سفید کیش/ تا اگر سیاه مات)
استفاده از ترکیب (میان دویدن نفسهای تو)، بهرهمندی از تناسب (چقدر قطب جنوب است حرفهای من)، و تعارض (هراسش را توی لانهاش میدود.) در جهت گسترۀ مفاهیم است.
در آغاز شعر خرگوش جمع بسته شده است: (خرگوشهای قهوهای/ خرگوشهای سفید)، که با دیدن شکارچی هر کدام به مسیری فرار میکنند، و در صحنههای بعدی راوی تنها دو خرگوش در دید کانونی راوی توصیف میشوند. صحنهگردانی خرگوش سفید و خرگوش سیاه، شکارچی سیاه و شکارچی سفید، زیبایی کلامی را دوچندان کرده است. در تمام صحنهها برف میبارد، همه جا را برف پوشانده است. در همین چند سطر چندین تصویر هست. برف سپید است، خرگوش سپید است، شکارچی سپید است… پرداخت به فضای برفی و سرما تداعی مرگ و نیستی است. در این جهت مخاطب رابطۀ احساسی عاطفی با شعر برقرار میکند.
بازیهای لفظی بین سیاه و سفید فضای عین و ذهن را وسعت میدهد. به زبان ساده گرگ برای تولهاش در پی شکار است، خرگوش به لانهاش میدود. گرگ پوزهاش را دم لانه خرگوش گذاشته است.
این شعر عینیتگرا در روایتهای بسیاری تنیده شده است. نوعی عصیانگری ضمنی در نوع روایت نهفته است. رئالیسم حاکم بر شعر سطحی فراگیرتر از سوررئالیسم دارد. شاخصهای تعریفشده بین دو رویکرد ذهنی و عینی سبب تکثر فرامعناست. فضاسازی با طراوت و تازهگی همراه است. تعلیق، ابهام، دوگانگی، چند لایگی با چند روایی در ارتباطاند.
شاعر با سطرهای نامتعارف و هنجارگریز معنای ساختاری را واژگون نشان میدهد. بافتار شعر بین واقعیت و فراواقعیت در نوسان است. به طوری که موضوع در عین سادگی به سمت پیچیدگی میرود. با آشناییزدایی لفظی وضعیت تراژیک را رقم میزند. با تکرار «خرگوش، شکارچی، گرگ»، «سفید، قهوهای، سیاه» صحنههایی دلهرهآور به تصویر کشیده است.
در این صحنهگردانی، ترس و هراس به تصویر کشیده میشود. به نظر میرسد مخاطب فیلمی را روی دور تند دیده باشد. گویا در پایان صحنۀ استعاره در زمهریر منجمد شده است. همچنانکه، شعر مانند برف در گسترهای بیانتها رها میشود.
——
[۱]. یاس فلسفی یک اسب، ناشر سیب سرخ، چاپ اول ۱۳۹۸.
ادبیات اقلیت / ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰