پدرو پارامو / نوشته خوان رولفو

ادبیات اقلیت ـ کتابهایی هستند که همیشه «دوباره خوانده شدن» خود را به خواننده تحمیل میکنند. در انتظار «خوانش دوباره» و «خوانشهای دوباره»اند، تا خواننده را در آنچه در خود دارند، غرق کنند. کتابهایی هستند که در «خوانده شدن نخستین»شان، فقط خود را به رخ خواننده میکشند و مسحورش میکنند و بعد، گوشهای به انتظار مینشینند تا جادوشونده، همه آنچه را که خوانده است، برگردد و به صفحهی نخست برسد و خواندن را ادامه دهد. میخواهم خواندن خودم را از یکی از این کتابها بنویسم. میخواهم در این نوشته به خوانده شدن یکی از این کتابها نزدیک شوم… پدرو پارامو.
خوان پرسیادو، کسی که در آغاز، از دریچهی ذهن اوست که با جهان داستان روبهرو میشویم، به خواهش مادرش به کومالا میآید تا از پدرش، پدرو پارامو نامی، چیزهایی را که میبایست به آنها میداده و نداده، طلب کند. اما پدروپارامو مرده است و کومالا از او مردهتر. و آیا خود خوان پرسیادو که به جستوجوی پدرش آمده است، زنده است؟ حالاست که به آنچه باید نزدیک میشویم: سکوت مرگ همه جا سایه انداخته. چیزی جز سکوت احساس نمیشود. و برای شنیدن صدای مردگان به چه چیز نیاز داریم جز سکوت؟
به یاد گفتهی مادرم افتادم: «آنجا صدای مرا بهتر میشنوی، بهتر از حالا. آنجا من به تو نزدیکترم.» مادرم زنده…
میخواستم به او بگویم: «اشتباه کردی، نشانیهایی که دادی درست نبود. همهی گوشه و کنارهها را برایم شرح دادی اما من اینجا توی یک روستای مرده دنبال کسی میگردم که اصلا وجود ندارد.»
مرز دنیای زندهها و عالم مردگان کجاست؟ و از کجا بدانیم در کدامیک از این دو «زندگی میکنیم»؟ خوان پرسیادو از کجا بداند که زنده است یا مرده؟ در روستایی که در آن «تمامی برخوردهایش با ارواح و اوهام است»؟ در کومالا؛ روستایی که همه، از صدا و بازتاب صدا ساخته شده است؟
در پدرو پارامو صداها نامیرایند، در فضا موجودند، به گوش میرسند؛ هرچند چیزی جز سکوت احساس نمیشود. و همین صداها (در سکوت) هستند که در آغاز، خوان پرسیادو و به وسیلهی او خواننده را و در ادامه، به طور مستقیم خواننده را به کومالای زنده میبرند و گذشته را نمایان میکنند:
نمیشد ژرفای سکوتی را برآورد کرد که فریاد به پا کرده بود. انگار زمین از هوا تهی شده بود. هیچ صدایی حتی صدای نفس کشیدن یا تپیدن قلبم شنیده نمیشد. وقتی آن لحظه گذشت و حالم کم کم جا آمد، فریاد دوباره بلند شد و مدتی ادامه پیدا کرد: «بگذارید لگد بزنم! دارم هم میزنید بزنید، اما بگذارید لگد بزنم!»…
«اینجا از دست این داد و فریادها خوابم نمیبرد. نشنیدید اینجا چه چیزهایی اتفاق افتاد؟ مثل این بود که داشتند کسی را میکشتند.»
«شاید این بازتاب صدایی بوده که اینجا زندانی شده است. مدتها پیش، توریبیو آلدرت را توی این اتاق حلقآویز کردند. بعد در را قفل کردند و گذاشتند تنش بخشکد تا هیچ وقت آرامش پیدا نکند…»
و:
«بعضی بر این عقیدهاند که کسانی که گناهکار میمیرند محکوماند که تا ابد روی زمین سرگردان باشند.»
کومالا، که روزگاری پیش، روستایی بود با سرزندگی و طراوت هر روستای دیگری، روستایی که در آن باران میبارید و «آفتاب روی سنگها میدرخشید و رنگ همه چیز را نمایان میکرد، از زمین آب مینوشید و با هوای درخشان که برگها را نوازش میداد بازی میکرد»، روستایی که شاهد بادبادک بازی پدرو و سوسانا بوده است، حالا عالم ارواح است؛ ارواحی همه نفرینشده و در عذاب. حالا نفرین دون پدرو گریباش را گرفته است؛ چراکه کومالا، در مرگ همسرش، سوسانا، سوگواری نکرده است:
«من دست روی دست میگذارم و کومالا از گرسنگی میمیرد.»
و همین شد که او گفت.
کومالا حالا جهنم است:
«… میگویند وقتی کسی توی کومالا میمیرد، پایش که به جهنم میرسد، برمیگردد پتویش را ببرد.»
از او پرسیدم: «پدرو پارامو را میشناسید؟»…
«نفرت است. سراپا نفرت.»
و جای دیگری میخوانیم که معشوقهی پدرو پارامو میپرسد:
«به جهنم اعتقاد داری، خوستینا؟»
«بله، سوسانا. و همین طور به بهشت.»
«من فقط به جهنم اعتقاد دارم.»…
دوست دارم بگویم پدرو پارامو که سخت وفادار به ساختارهای اسطورهای است («کودک نامشروع تا ابد در جستوجوی پدر ناشناس خویش است» و…) رمانی شرقزده است. نمیدانم اگر بگویم نام «خوان پرسیادو» برای من تلمیحی است به شرقزدگی این رمان، زیادهروی کردهام یا نه. اما بی شک، این نام را چنین «تفسیر» نمیکنم. چه میدانیم! شاید تأثیر پسینی این گفتهی اوکتاویوپاز باشد که گفته است: «پدروپارامو، بوف کور، رمان بزرگ نوگرای فارسی را، که آن همه تحسینِ آندره برتون را برانگیخت، تداعی میکند.» چه بعید است؟ در جهانی به پیچیدگی و رمزگونگی جهان پدرو پارامو و جهانی به بیقاعدگی و قانونگریزی جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، هیچ چیز بعید نیست. اما گذشته از این خیالپردازیها و زیادهرویها که در من هست و ممکن است در هر خوانندهای باشد، در مقام استدلال و احتجاج هم چندان تهیدست نمیمانیم. برگردیم به گفتهی اوکتاویوپاز و برای آن از لوئیس هاراس و گفتوگوی او با خوان رولفو شاهد بیاوریم:
«سرانجام آنچه پدرو پارامو را از پا در میآورد، همان چیزی است که به گمان خوان رولفو همه را از پا در میآورد: خیال، خیالی که به صورت عشقی ناممکن نسبت به سوسانا سان خوان تبلور پیدا میکند. سوسانا همبازی دوران کودکی پدروپاراموست که در نهرهای روستا برهنه با او آبتنی کرده و در فصل باد، بادبادک هوا کرده است. سوسانا، «زنی که از آنِ این دنیا نیست»، زنی عجیب، شکننده، رؤیایی، پیوسته در مرز دیوانگی و دچار کابوس و اوهام است. تصویری اثیری است که ذهن پدروپارامو را هیچگاه رها نمیکند… سوسانا به ازدواج پدروپارامو در میآید اما رابطهای در میان نیست. (و بسنجید با زن اثیری/ لکاته در بوف کور) حملههای پیاپی و تشنجهای شبانهی سوسانا، در بستر بیماری، پدروپارامو را مشوش میکند و هنگامی که زن پس از تحمل شکنجههای کشیشِ بخش جان میدهد، پدروپارامو با پریشانی دستور میدهد که ناقوس را سه شبانه روز به صدا درآورند. این کار را مردم به حساب اعلام جشن میگذارند. اما اربابِ «نیمهی ماه» را دیگر با سرزمینش کاری نیست. او روزها مینشیند و به جادهای خیره میشود که ]از آن،[ سوساسانا سان خوان را برای خاکسپاری بردهاند. خسته و سرخورده مرگ را انتظار میکشد و هنگامی که آبوندیو به دنبال درگذشت همسرش تلوتلوخوران از راه میرسد و چاقویی در تن او فرو میکند، مرگ را همچون دوست دیرین در آغوش میکشد.» (باز هم بسنجید با بوف کور…) بس نیست؟ به توصیف صحنهی همخوابگی دون پرسیادو و خواهر/ همسرِ دونیس توجه کنید: «از گرما بیدار شدم. نیمهشب بود. گرما و عرق. تنش از خاک ساخته شده بود، از خاک قالبگیری شده بود و حالا به صورت حوضی از گل آب میشد. احساس میکردم در عرقی که از او جاری بود غرق میشوم. نمیتوانستم نفس بکشم. بیدار شدم، اما زن همچنان خواب بود، دهنش باز بود و صدای غلغل، مانند خرخر مرگ، از آن بلند بود.» (بسنجید با توصیف همخوابگی راوی بوف کور با زن اثیری…)
دیگر اینکه میدانیم سنت فرهنگ شرق شنیداری است و سنت فرهنگ غرب دیداری. و اینکه فرهنگ غربی مردم را به زندگی کردن روی زمین و بهرهگیری از لذتهای زمینی (خداوند پاهای آدم را از خاک مغرب زمین ساخت) دعوت میکند و فرهنگ شرقی، (عرفان شرق) همیشه آدمیان را به دور شدن از زمین و رو کردن به آسمان و دست به سوی آسمان بردن و آلوده نشدن به زشتیها و ناپاکیهای زمین فرا خوانده است (خداوند دستان آدم را از خاک مشرق زمین ساخت). اگر این دو تفاوت عمدهی فرهنگ شرق و فرهنگ غرب را در نظر داشته باشیم، داوری دربارهی شرقزدگی پدرو پارامو آسانتر است: شاید با توجه به آنچه از رمان شرح دادهام نیازی به توضیح بیشتر نباشد، وگرنه میگفتم که در این رمان، نقش اساسی را صدا ایفا میکند، همه چیز با صداست که شکل میگیرد و کومالا روستایی است آکنده (ساخته شده؟) از صداها و بازتابهای صدا (سنت شنیداری فرهنگ شرق). و باز روشن است که در آن هیچ چیز زمینی نیست. آدمها همه خیالیاند، راه نمیروند؛ میآیند و ناپدید میشوند. و ببینید که مرگ (و نه زندگی) چهگونه همهجا ریشه دوانده است. و بیشک همینهاست که داستان را بدون دیالوگ -دیالوگ، به معنای واقعی کلمه- کرده است. کسی را با کسی کاری نیست:
«خندهآور این است که خودش تک تک ما را غسل تعمید داده است. شما را هم غسل تعمید داده، نداده؟»
«خبر ندارم.»
«جایتان توی جهنم است.»
«چی گفتید؟»
«گفتم، دیگر داریم میرسیم، آقا.»
بس است دیگر. بهتر از هر سخنی این است که رمان را بخوانیم و به طور مستقیم پدرو پارامو را بشناسیم. فقط یک نکتهی دیگر بگویم و دیگر خموش. و آن اینکه، گرچه خوان رولفو، سایهی مرگ را در همهی این رمان افکنده است و اینجا بوی مرگ از همهچیز قویتر است، میدانیم که چنین کتابهایی هرگز مرگ را به خواننده هدیه نمیکنند؛ در واقع نعل وارونه میزنند. زیرا همان طور که خوان پرسیادو در لحظات آخر زندگیاش با خود میگوید: «مرگ هدیهای نیست که به دست کسی بدهند. کسی به دنبال غم نمیگردد.
مهدی موسوی نژاد
ادبیات اقلیت / ۳۱ فروردین ۱۳۹۴
