چرا باید نقد پسااستعماری را جدی گرفت؟ / رنگ پوست اِلمر

نفیسه مرادی: رنگ پوستِ همهشان فیلی بود؛ همه به جز اِلمر. فیلی که پوست تنش زرد و نارنجی و قرمز و صورتی و بنفش و آبی و سبز و سیاه و سفید بود. یک شب المر از این فکر که چرا با دیگران فرق دارد و برای همین دیگران مسخرهاش میکنند خوابش نبرد و صبح روز بعد، قبل از اینکه فیلهای دیگر از خواب بیدار شوند، از پیشِ آنها رفت. آنقدر رفت تا بوتهای بزرگ پر از توتهای وحشیِ فیلیرنگ پیدا کرد و با ریختن توتها روی زمین و غلتیدن رویِ آنها خودش را به رنگ فیلی درآورد. المر که حالا رنگش شبیهِ رنگ فیلهای دیگر شده بود، به پیش آنها بازگشت. اما آنها متوجهِ بازگشتِ او نشدند. همه آرام و جدی بودند و کسی نمیخندید تا اینکه المر خرطومش را بالا برد و شروع کرد به خنداندنِ فیلها. آنها با خود گفتند: این باید المر باشد. همان لحظه بارانی گرفت و رنگ فیلیِ المر را شست و رنگارنگیِ پوستش دوباره نمایان شد.
این داستان فقط روایتِ اِلمر نیست. روایت دختربچهای زیبا با رنگ پوستی نسبتا تیره هم هست؛ دختربچهای به نام شَنتِل که در یک روزِ تعطیلِ آفتابی به همراهِ پدرش دیوید که نویسندهی کودکان و اهل بریتانیاست و مادرش، ویولت_ که یک هندیتبار است_ برای گردش به یکی از خیابانهای اصلی شهرشان، در جنوبغربی انگلستان، رفته بود. آنها از هوای دلانگیزِ بعدازظهری تابستانی لذت میبرند که پسربچهای از طرفِ دیگر خیابان به شنتل اشاره میکند و فریاد میزند: «اونجا رو نیگا! یه کاکاسیا!»
همان لحظه «دیوید مککی» تصمیم گرفت داستانی بنویسد و از تفاوتها بگوید. او «المر» را نوشت تا از لزومِ احترام به تفاوتها بگوید. تا دیگر دختری به خاطرِ رنگ پوستش آه نکشد و شرمگین نشود. نه شَنتِل و نه آن دخترِ سیاهِ بوشهری که در فیلمِ «پاپ» (به کارگردانی احسان عبدیپور) از ترس اینکه عاشقش با دیدنِ رنگ تیرهی پوستش از او روی بگرداند، دوستش را به جای خودش سر قرار میفرستد.
روزی که برای تماشای «پاپ» به سالن سینمای خانهی هنرمندان رفته بودم، نمیدانستم روایتِ دیگری از اِلمر بودن را در دلِ فرهنگِ ایرانی خواهم دید. روایت دختری شرمگین بهخاطر ویژگیای که در پدید آمدنش نقشی نداشته و پدری که هنوز با تحقیر شدن به خاطرِ رنگ تیرهی پوستش کنار نیامده و امیدوار است با انتخاب یک سیاهپوست به عنوانِ پاپ، سیاهانِ تمام دنیا از جمله بوشهر نه تنها حقوقِ از دست رفتهی خود را بازیابند، بلکه از این به بعد بتوانند به رنگ پوست خود افتخار کنند.
شاید در این نقطه از تاریخ که ما ایستادهایم و در ایران، صحبت از تفاوتِ رنگ پوست، چندان موضوعیتی نداشته باشد. اما امروز بحث دربارهی بسیاری از تفاوتها همانقدر مهم است که بحث رنگ پوست در جایی دیگر و روزگاری دیگر. نگاهِ دوگانهسازی که سفید را مرکز جهان میدید، هر بار و در هر جامعهای خود را به شکلی بازتعریف میکند. تحقیر شدن به خاطر شهرستانی بودن، چاق بودن، کوتاهقد بودن و… همه نمودهایی از همان نگاهی هستند که نقد پسااستعماری در برابرِ آنها موضع میگیرد. آنها همه دیگریسازیهایی هستند که به انواعِ ملایم یا سختِ دیگریستیزی دامن میزنند. اینجاست که نقد پسااستعماری به کار میآید تا سازوکارِ این دیگریسازی را آشکار کند و همگان را پیش از آنکه این دیگریسازی، به کلیشهای رایج و متداول و پرکاربرد تبدیل شود، متوجهِ گفتمانِ آزاردهندهای کند که در حالِ شکلگیری است.
آشکار کردنِ سازوکارِ دیگریسازی در متنهای ادبی کاری است که به عنوانِ نمونه، «گایاتری چاکراوارتی اسپیواک»، متفکر و نظریهپردازِ مطالعات پسااستعماری، در مقالههای متعددش انجام میدهد. از جمله در مقالهای با نامِ «متنهای از سه زن و نقدی بر امپریالیسم»، اسپیواک به گفتمانِ حاکم بر «جین ایر» (نوشتهی شارلوت برونته) و «دریای پهناورِ سارگاسو» (نوشتهی جین ریس که در ایران با نامِ «گردابی چنین هائل» و با ترجمهی گلی امامی منتشر شده است) میپردازد. رمانِ اول دربارهی زندگیِ دختری به نام «جین» است. در این رمان شخصیتی به نام «برتا» وجود دارد؛ زنی دیوانه و خشمگین که توسط شخصیتهای دیگر رمان روایت میشود و ما هرگز صدای او را در رمان نمیشنویم. زنی که به وضوح در جایگاهِ دیگریای قرار دارد که باید حذف وطرد شود. رمان دوم، یعنی «دریای پهناور سارگاسو»، رمانی است از زبان برتا و دربارهی او؛ هرچند در رمان نام او آنتوانت است.
اسپیواک با بررسی شخصیتِ برتا در هر دو رمان، نشان میدهد که چگونه در رمانِ اول، برتا، نه یک شخصیت بلکه کلیشهای است که چهرهی یک رنگینپوست را آنطور که میخواهد به نمایش میگذارد و سرنوشتِ محتومِ او را چیزی جز حذف و طرد نمیداند در حالی که اگر به این «دیگری»، فرصت سخن گفتن دربارهی خود داده شود، همچنان که در رمان دوم اتفاق میافتد، تصویر دیگری ارائه خواهد شد.
حالا سالهای زیادی از روزگاری میگذرد که بحث دربارهی سیاهپوستان و رنگینپوستان، از مهمترین مسائل روز بود، اما دنیا هنوز پر است از تقابلهایی که مردم را به دو گروهِ ما و دیگران تقسیم میکند. مایی که مرکز و معیار همه چیزیم و آنهایی که باید شبیهِ ما شوند تا بتوانیم با آنها رابطهی دوستانه داشته باشیم. گفتمان مسلط بر تفکر و رفتار مردم دنیا، هنوز همان گفتمانی است که بر پایهی تفاوتها و تقابلها شکل گرفته است و هر روز در حال تشدید و بازتولیدِ خودش است. با تکیه بر همین گفتمان است که مردِ سیاهِ بوشهری در فیلم «پاپ» که فکر میکنم مخاطب خیلی هم با او احساس همدردی دارد و شاید دلش هم برای او میسوزد، خود را متحد با همهی سیاهان دنیا و در مقابلِ همهی سفیدها میبیند و دلش میخواهد با انتخاب شدنِ یک سیاهپوست به عنوان پاپ، پیروزِ این میدان باشد. در فیلم سکانسی نیست که گواه بر طرد شدنِ سیاهان باشد؛ با این همه آن مرد خود را در همبستگی با کسانی میداند که هرگز آنها را ندیده و با آنها نزیسته و تنها ویژگی مشترکش با آنها رنگ پوستش است. برای او رنگ سیاهِ پوستش همانقدر مهم است که رنگ سفید برای سفیدپوستانی که زمانی خود را برتر میپنداشتند.
من هر روز در کوچه و خیابان، در محل کار، در مهمانی و در هر جای دیگری اِلمرهای زیادی را میبینم؛ اِلمرهایی که غمگیناند. چرا غمگین؟ گاه به خاطر اینکه دیگران تفاوتِ آنها را ابزاری برای طردشان میکنند و گاه به خاطر اینکه خودشان خود را متفاوت و مطرود میپندارند.
نقد پسااستعماری، ابزاری است در دست ما تا با آن گفتمانی را بشکنیم که بر پایهی تفاوت و تمایز میان گروهها و افراد شکل گرفته است و بیرون از این گفتمان بیندیشیم و عمل کنیم و زندگی در جهانی را تجربه کنیم که همهی کسانی که در طول تاریخ سعی کردهاند صدای راندهشدگان باشند، از فرانتس فانون گرفته تا اسپیواک، آرزوی تحقق آن را داشتهاند.
این یادداشت نخستینبار در شمارهی ۱۱۲ نشریهی همشهری داستان منتشر شده است.
ادبیات اقلیت / ۸ خرداد ۱۴۰۰
