دو شعر از فرخ احسانی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ دو شعر از فرخ احسانی: *** 1 کیومرث منشی‌زاده به قصد مرده‌ها مرد در ساعت بیست و ‌پنج   روزنامه‌ها همه ساکت شدند تو دچار دگردیسی شدی یقۀ ادبیا ادبیات اقلیت ـ دو شعر از فرخ احسانی: *** 1 کیومرث منشی‌زاده به قصد مرده‌ها مرد در ساعت بیست و ‌پنج   روزنامه‌ها همه ساکت شدند تو دچار دگردیسی شدی یقۀ ادبیا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » دو شعر از فرخ احسانی

دو شعر از فرخ احسانی

دو شعر از فرخ احسانی

ادبیات اقلیت ـ دو شعر از فرخ احسانی:

***

۱

کیومرث منشی‌زاده به قصد مرده‌ها مرد در ساعت بیست و ‌پنج

 

روزنامه‌ها همه ساکت شدند

تو دچار دگردیسی شدی

یقۀ ادبیات را محکم گرفتی و رهایش نکردی.

دیروز از توهمات غریب و مضحکی گفتی

پس از هفتاد هزار سال ولنگاری دچار ذهنیت هندسی شدی

فرو نشاندی و خودت را شاعر نامیدی

و شعر بامداد را و براهنی را ‌خواندی

و می‌دانستی کجای جهان ایستاده‌ای

به همه سلام می‌کنی و می‌گویی حال دنیا اصلاً خوب نیست

و ‌نبض ناظم حکمت را می‌گیری و میوه‌های آویزان را درک می‌کنی

و نامه‌ها و عکس‌های عاشقانه‌ات را به باد هوا می‌دهی

یک مشت رفیق نیمه‌راه را نفرین می‌کنی

حالا فکر کن با اعداد و ‌الفبا عشق‌بازی کنی

و دست آخر در انتهای شب خنده سر بدهی

و شعرهایت را پیمانه پیمانه به جان‌های خسته تعارف کنی

شرط می‌بندم نیمه‌های شب پنهانی با پهلوانان پوشالی‌ ملاقات می‌کنی

دست دن کیشوت را می‌گیری و هلهله می‌کنی

خبر مرگت را کیومرث منشی‌زاده با تأخیر اعلام می‌کنند چرا که نه

تو در تنهایی مطلق جان دادی

و تا خبر شدیم مرده‌خواران دلی از عزا درآورده بودند

حالا فرصت هست به همه اعلام کنند مرده‌ای و

می‌توانیم سیاه را بپوشیم و محفل بگیریم و عکس‌های یادگاری

و‌ قرار ملاقات با عباس کیارستمی و نسرین جافری

که درد ادبیات را می‌دانستند و غصه می‌خوردند

تو به اندازۀ یک دنیا شاعرانگی داشتی

و خون دل می‌خوردی ـ من برای زبان فارسی احترام خاصی قائلم

و حتا برای ریاضیات عزیزم

به ابر و باران و این‌جور چیزها نیازی ندارم تا ثابت کنم شاعرم.

به بیانیه نوشتن هم نیازی ندارم

دیروز به میتینگ بزرگی رفتم و‌ دیدم کمر ادبیات را می‌شکنند

رنگ دنیا پریده است در ساعت بیست و ‌پنج.

***

۲

نگاه خشماگین آخرین خلیفۀ این قرن        گردن من افتاد

حالا بلند شو به ترانۀ «dance»

جنیفر لوپز گوش بده

و با دخترا و پسرای هیجان‌زده برقص

.

نفس آتشین آخرین تروریست این قرن      گردن من افتاد

حالا کنار شومینه بنشین

و شعر «چه عشق‌ها»ی آلن گینزبرگ را بخوان

.

خراش خونین خنجر کهنه جلاد این قرن     گردن من افتاد

حالا برو توی رختخواب

و خودتو برای یک هماغوشی با حال آماده کن

نکنه یه وقت در سکس کم بیاری

.

در آسمان تیرۀ این کهکشان غریو ناخدای قرن       گردن من افتاد

صبح که از خواب بیدار شدی خواب‌هاتو برای همه تعریف کن

حالا که از کوچه‌های دنیا خبرهای بدی به گوش می‌رسد.

ادبیات اقلیت / ۲۹ آبان ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا