آتاتورک / مهرداد شهابی Reviewed by Momizat on . آتاتورک مهرداد شهابی حالا دیگر رفیق شده‌ایم من و آتاتورک. انگار بعد از مدت‌ها همدمی پیدا کرده‌ام. تنهایی که خانه‌ام را پُر می‌کند، بلیط می‌خرم؛ چمدان می‌بندم خو آتاتورک مهرداد شهابی حالا دیگر رفیق شده‌ایم من و آتاتورک. انگار بعد از مدت‌ها همدمی پیدا کرده‌ام. تنهایی که خانه‌ام را پُر می‌کند، بلیط می‌خرم؛ چمدان می‌بندم خو Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » آتاتورک / مهرداد شهابی

آتاتورک / مهرداد شهابی

آتاتورک / مهرداد شهابی

آتاتورک

مهرداد شهابی

حالا دیگر رفیق شده‌ایم من و آتاتورک. انگار بعد از مدت‌ها همدمی پیدا کرده‌ام. تنهایی که خانه‌ام را پُر می‌کند، بلیط می‌خرم؛ چمدان می‌بندم خودم را می‌سپارم به یک پروازِ تُرک، که مرا بردارد ببرد یک‌راست در آغوش آتاتورک که لابد بعدتر راهی کند مرا به سمت نمی‌دانم هر کجا.

هر بار که همدیگر را می‌بینیم چنان محکم بغلم می‌کند که می‌فهمم چشم به راهم بوده است. از این که بین آن همه آدم که هر روز می‌بیند مرا رفیق خودش دانسته ذوق می‌کنم. بی‌خود نیست که من هم تمام حرف‌هایم را برای او نگه می‌دارم. در فرصتی که هست با هم قدم می‌زنیم. در آن شلوغی دست مرا می‌گیرد که گمم نکند. از رو به روی صف‌های کنترل گذرنامه و چمدان رد می‌شویم. به آدم‌ها نگاه می‌کنیم؛ آدم‌های خیره به تابلوهای پرواز، آدم‌های در جستجوی خروجیِ شمارهٔ فلان، آدم‌هایی که گوشه‌ای خوابیده‌اند… بعد می‌نشینیم در آن بارِ طبقهٔ پایین یا آن کافهٔ طبقهٔ بالا. آتاتورک معمولاً شروع می‌کند به بهانهٔ تازه‌ای با آب و تاب از ترکیه تعریف و تمجید کردن. من تمام مدت با لبخند تماشایش می‌کنم. حرف‌هایش که تمام شد به شوخی می‌گویم: “مدرنیتهٔ زورکی!” اخم‌هایش در هم می‌رود، ولی زود از دلش در می‌آورم.

آن اوایل، پیش از این که با آتاتورک آشنا شوم، خودم بودم و خودم. یک گوشه تک و تنها می‌نشستم و چشم می‌گرداندم تا وقت رفتنم شود. تا این که یک بار وقتی در کافه سرگرم قهوه‌ام بودم آتاتورک رو به رویم سبز شد و گفت: “دنبال کسی می‌گردی؟” از چشم‌هایم فهمیده بود. کمی جا خوردم، ولی از اینکه سرگردانیِ چشم‌های مرا کشف کرده خوشحال بودم. آرام و باوقار، انگار که منتظر جواب باشد، رو به رویم ایستاده بود. به او گفتم: “خیال می‌کنم همهٔ آدم‌ها از اینجا رد می‌شوند.” جوابم برایش کافی نبود. بیشتر پرسید و من هم بیشتر جواب دادم. همه چیز را برایش تعریف کردم و این‌گونه آتاتورک محرم راز من شد.

آن بار اول وقت خداحافظی آتاتورک گفت: “سعی کن فراموش کنی.” جواب دادم: “کار آسانی نیست، نمی‌شود.” گفت: “کاری می‌کنم بشود.” گفتم: “فراموشی زورکی؟!” از دور برایم دست تکان داد و فریاد زد: “دفعهٔ بعد برای دیدن «من» به این جا بیا!”

ادبیات اقلیت / ۱۴ اسفند ۱۳۹۵

پاسخ (1)

  • قاسم طوبایی

    سلام دوست عزیز
    کارت را خواندم. شروع خوبی بود و از بابت آن متشکرم اما کجا و چرا تمام شد…
    عذر میخوام اما متوجه کار نشدم و درکش نکردم.
    کاش دوستانی که خوانده اند در مورد نوشته ات صحبت کنند.

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا