«آنها که رفتهاند، هنوز اینجا هستند.
مکانهایی که از آنجا آمدهایم، به مکانهایی که به آنجا میرویم، راه میبرند.»
انوشکار شانکار ـ زاده ۱۹۸۱ ـ نگارخانه
مکان نگاری بندر مبارکه ابوشهر[۱]
محمد عابدی
… است … تا به کُنگ برسیم…
بی حرف… دل سپرده درازای راه …
با راه زمزمهگرِ سکوت اولادِ یتیم مانده در دشت – راههاییم: راههای منتهی به روستاهای بین راهی. راههای متصل به بُنههای تک افتاده خیلی دورِ دشتهای خشک کرانهای. راههای هم مقصد و هم راهِ زائران و مسافران غریب. راههای شناس و ناشناس اهالی دور، راههای کوبیدۀ صدای سکوت، راههای هموارِ سرابهای ناهموار. راههای برآمده از دوایر اوهام، راههای تیفوسی، راههای بیکلام. راههای هم فرصت و هم استغنای چشم، چشمِ گزارۀ بیکلام که پرسش آوارهگی همیشه با اوست، راههای مشابهت صفحات یکدست بیکران. راههای سطور مقّرنسِ مَفروش بر گسترۀ سطوح صاف و هموار صحاری پیش رو، پیش چشم. راههای گذرنده از میان ستارههای زمینی خاموش- بوتههای خشکِ پراکنده صحرا، تا راههای منتهی به میدانها، میدانها-ی فراخ از زندانها[۲]… راههای منتهی به آنجا که چشم میسراند از پشت پنجرهای باز آنکه پا مینهد جا[۳] … آن جایی که در قابی از پنجرهای چند تکه شکل میبندد اضلاعی شبیه اضلاع لوزیهای جعفری[۴]. راههایی که راه میبرند به بسیار درگاهها در میدان گاهها با قفسهای آویزانِ آوازخوان در جنب خود که مرغان و پرندگان درونشان ترجمۀ احوال ایشان میکنند هرازگاه ناغافل. راههای متصل به بسیار نظرگاههای به یغما رفته در بازارهای بساط حواشی میدانها که داغشان بر بستر التیام هنوز هست، تا ابد، ابدی که همیشه نو است، نویی دیر باز، رسیدهای بسیار پیشتر از آنکه آغازی باشد. راههایی که راه میبرند به بسیار مکانها و خانههای مستور در لابهلای انحناهای بوی پراکنده شدۀ ماهی میانۀ بوی تند ادویههای هندی و عطر ملایم چرسهای اعلای شبانگاهی برخاسته از درون مطبخهای محقر دود زده کم نور آغشته به طعم ماندهگی شرجیهای پیچیده در بوی ترشی انبۀ مینابی چند ساله، برای رسیدن به راههای چگونگی زیستنهای به مثابۀ مرور مرگ و رهایی، و راههای مرور ادامۀ زیستن برای به تصور درآوردن اشکال هیئت مرگِ در کمین…
چه خاکآلود و همبسته تیفوسِ چرکِ درآمیخته با رویاهای شبنم وار، و به دنبال آن برکت اوهام که برون نگه میدارد از درون رفت عمق: دیوانگی: دوگانۀ بی تعریف… در انتظار باد باید بود… اوی باد… تا بوزد! بی هشدار و بی نشان، که منتظران بیصبرانه به اشکال واپسینِ غصه محتاجاند…
تا به ابوشهر نرسیده از او بر نگذریم به زیارت او میرویم. به آنجای مهربان و فروتن. به بخشایش گاههای میدان طور و نظرگاههای ساحلش، به اطراقگاه بادها و به معابر بادهای جنونآمیز، به زیارت نیمدریهای پُردلدادهاش که غرق عطر یاسهایند. به دیدار عشاق جوان تازه واردی- که بی آنکه بدانند، ما به ایشان مینگریم- که خیره به نیمدریهای لمیده در سایهاند، نیمدریهای نیمه باز و شناشیلهای مرتفع. به دیدار آنجایی که در او دریا ماییم. آنجا – مای خیره در هم، مفتون افسون فیروزههای دریا. به آنجا- مایی که منظر خیالین و دلربای دریا را بُرهانی[۵] پاسوزِ کناره دریا، نشسته است و چشم سکوت دوخته در اندام شببوهای بالاخزیده از دیوار خانهای قدیمی از میان خانههای ساحلی.
نیمکتی آراسته به تنهایی شبیه عکس خودش دعوتمان میکند به گفتگو. «رهگذران را در خلسۀ بید و نبید دریای عنابی رنگ غروب قصه مینگه دارد از گفت» بُرهان میگوید و سر میجنباند. «شاید منتظر چیزی باید بود از چیزها، چیزی ناپیدا، مغفول، احوالی گمشده در مسیری بی بازگشت که شرحی باشد بر صدر تا بگذر از ذیل وُ برسد به همۀ حاشیهها؛ … خلاصهگی اما، خلاصهگی دستی است از نیستی که شباهتهای آفتاب به فصل مشترک را بازگو میکند.
آنجا ماندن:
در اسارتش، تا از سفر بازمانم در سفر به او؟ مگر او نیست که شوق سفر را در من بیدار مینگهدارد؟ من اگر تن میدهم به سفر به خاطر سفر بازگشت به اوست، که سفر نه چیزی است جز تن دادن به شوق سفرِ بازگشت بعد از دور شدن از او. مرور خاطرات که میکنم چیزی نمییابم «آنجا» مگر رفتن و رفتن در جادههای خاکی متروک، نه فقط در جادهها که در صحراهای خشک به دنبال ردّ راهها، نه فقط به دنبال ردّ راهها که به دنبال جای پانوشتههای بیشمار در دل صحراها در روزها و شبهای متوالی با خاطری سر در گریبان همراه با سکوتی مشتعل که نارهنما (؟) به غربتی دور میراندم. به سوی سرنوشتی که عاقبت بیابان بود، بیابان!… بیابان عاقبتِ نشسته است، آنی که رهگذرانی به تنهایی محکوماش کنند چون بر او بگذرند میهمان وار! من اما نشستهای بودهام آواره از زادگاهم، راهیِ بی راهیْ، تجسم بیابان؛ آنی در گریز (؟) از ابوشهرِ شهرها (؟)، بی مقصد و تنها تا که دور از او نظر کنم در او نهانی (؟)؛ شعله میخریدم آتش را و آتش میفروختم شعله را، تا دیوار دیوار منوال از بَرکُنم وخشت خشت ستاره پنهان لابلای بندهای دیوارمگر در مواقف ارتفاع سکوتِ صدای جوی آبی اگر روان بود حتی. پس دریغ میداشتم از خود مؤانست صدای باد در روزنی سوزن بار را اگر بویی میآشامیدم از جست و جویی در خود، که بوی مار، زهری بود ازخواب در چشمم، و وحشت از بختک مار روی تخت سینهام یاد آور صَرفِ سایه پرتاب سنگی بود در ظن سیاهی شبِ دیرندهای از مجموع هزاران هزار وُ یک شبی ناخاطروار، اسیرِ سرگذشت فرومانده در قصه به روایت اول شخص غایب: که تو هستی و من نیستم!، در طرح روایتی نابازیار مثال بازماندگاری پریدنهای بی وقفۀ سایههای جان دار شولو وزوزو[۶]– بازماندۀ الواح سایههای ایشان- از خشک جویی واقع شده در تاریکی نمور شبِ کوچهای در محاصره سایههای دیوارهایی که راه میرفتند، دیوارهایی که جنون ابتر را راه میبردند در کنارۀ پابستهای لرزان و چلمرددار خویش، به قصد رسیدن به مقصدی نامعلوم که، خون انتقام بریزند بر جداره گودالی در پس و پناه از دیواری سر گشته و بخت برگشته که پیشتر مرکب سایههای شولو وزوزو شده بود در شبی خوفناک، ایستاده در سایه روشن سایههایی که آوُرده وُ بُرد میکردندآوار خویش را. سایههایی که خنده سر که میدادند از فرط خندگی تا بن آخرین دندانهایشان خلیدنِ در تاریکی را یاد میدادند- خود به خود- به دیوارهای در حال فرار ترسیده از سکوت وحشی شده پر آمد وُ شد سایههای همزاد (دیوار به دیوار در میتنید و بَرمیخوردند به هم از وحشتِ جنون رنگِ سایههای بی تاب) که نقش قیطانی از لب که مینشست بر کاهگلِ دیوار به قدر بوسهای کمترک در باد، هماندم طرح ورطهای نقش میبست از کاههای برآمده از لای گلِ دیوار، دیواری که حالا دیگر با رعشهای در تناش، در خویش فرو میریخت… پس خزاینی در پی دیوار فرو ریخته از بُن؛ ولی ناگهان: ظن سنگ رها شده درشب! سپس شولو وزوزو- ی دست افشان و هلهله گر: «از جویی خشک خواهند پرید آیا؟ و بار دیگر خواهند پرید بیکلام هر دو در سکوت؟ پس فرو میروند در سکوتِ سؤال چگونه به آتش باید کشید آبادیِ نامسکونْ جویهاش خشک و درهاش لکاته در باد را!! بایابیوجود باد، سکوت کلون یعنی شوگروس[۷]؛ همچنانکه سراسیمگیِ نخلهای آشفته درون خانه در ظلمات شب دیر پا نشانه است.»
«چه بی بکار!… هر چه با خود همراه آورده باشد همزاد، نخواهندش خواست؛ یکی سکوت و یکی صدا» به روایتی. «بارش با خود به گریهمان واداشت: شب از فراز نیمه عبوری شد که خلوت انتظار بارانبار دورهامان کرد، چنگ میزد و خنج میکشید به سر و صورت وُ وجودمان در زیر نوری خُرد. نوری از چراغی تنها و یکه که خُردک سویی آویزان میریخت از سقف بلندِ ایوانی تماماً سفید و پرستون بر لب دریا. برق بود در سیاهیهای دوردست آسمانِ دریای قیرگون تا نزدیک پایمان که وقتی که میجهید به همه چیز و همهجا میپاشید و میرسید تا آخرین روزن. و رعد بود وُ پژواک غرشش در سراسر کوههای معلق مانندِ تاریکِ روی دریای سیاه که دست به دست که میشد وُ میرسید به ما تا بُن گوشمان میلرزیدیم. باد بود و صورت باران خوردۀ وحشیاش که از میان خطهای تیره حجامتِ ایوان- میانه عمود ستونها- به درون میتوفید و دور ستونها مارکه میشد میرفت تا بالا و به زیر سقف میپیچید و از عالم و آدم هَل مِن مبارز میطلبید و اِلهَ اِلهَ گویان پا بر سقف و ستون وُ در وُ دیوار میکوبید. ستون ستون تاریکیِ شبانه فرو میریخت و آوار آوار روی هم تلنبار میشدند از پس هر برق که در میگرفت در زمین و زمان و تالارِ ایوان، ستونوار پرسشی سکوت رنگ شده بود چشم در چشم دریا دوخته.»
قیطان شب دلهرهآور، ملالانگیز آفتاب فردا- به تبسمی تلخ تنباکِ برازجان وُ کلههای پُرِ اول صبح. جلوه جلگههای وسیعِ کشیده شده تا رودِ مُند و بُردخون: عمارتهای تو در توی مِهِ صبحگاهی؛ عظیم و عجیب و غریب، پر از دروازههای بلند و کشیده بادالانهای پیچ در پیچِ معبر سکوت: مُغاکهای تمّرد تَعّین سکوت!
است: امکانی بر انسداد دریا. چنانچه بابلی[۸] تنها دچار سکوت نظارهگر دروازۀ خانه مِلِکْ، بی یاد و یادآورد، فتاده تک وُ دور، مغبون هیاهوی زودگذر روزگار، برده اسیر دستِ «بود»!… دُرّ میرود از چراغی خاموش بَر…
جهازها سرگردان دریاها. شباهت باد در پلکان بادبانها صوتی شریف… «را» است وُ «بود» الکنی همچون جنازۀ ملخی بر دوش موران کشان کشان. «استِ» غرابه به دست منشور حروفآشنا که رج میزند بردار نوشتن و عبارت این را–ی لعنتی شأنی گُنگ باقی مینهد از «دُر میرود از چراغی خاموش بَر»؛ ساحل عاصی نومیدِ تکرار افعال… آرام آرام… زمان میگذرد از روشنایی، چشم میبندند نشستگان در ساحل بر حضور مکالمۀ شبدرها با گُلهای زرد باغچههای کنار دریا… شناشیلهای رئوف فرو ریختۀ آوار خود را به حجم نیابتی نامرییدرآمیختهاند… بچه گربهای در خرابهها میپلکد، مردی نحیف و مریض حال و ژندهپوش با ظاهری کثیف خشک نانی باز مییابد در آنجا برای کروچیدن[۹]. شباهتی از پشت پنجرهای باز در میدان روبرو جستجوگرانه میگردد. آوای نسیمی وزیده را پی میگیرد بعد از آن که میشنودش. میدان را خرگوشی کوچک به دالانی باریک میگریزد، گویی به دنبال پناهگاهی. سرک میکشد شیطنتآمیز، خیره اما چشم روشن ناپولک مانندش برق میزند از درون تاریکی باریک دالان باریک سرکه میگرداند چپ و راست… مراسمی از انزوا شکل میگیرد. کسی از آن شباهت پشت پنجره باز در میدان و یکی از آن خرگوش ناپدید میشوند. کسانی اما دال بر رفت وُ آمدند در میدان از پشت پنجره باز و نیز درون دالان تاریک باریک اگر نگریسته شود: تلاقی عبور پاهای کسانِ در حال گذر از کنار هم، شکل فرومایگی تنهایی را از شکل کهناش بدر میآوَرَد، تا نونواری بدعت شکل قدیمی خود را بازیابد. اسب سوارانی بلند قامت- مسافرانی غریب و تازه وارد- در گذر از کوچههای تنگِ پر پیچ و خم از مَضرات شناشیلهای مزاحم نیمه آباد مانده با خود میگویند اما با صدای بلند و رد میشوند. کسی که قرار است در تاریکی شبِ پیش رو از راه برسد، با فانوسی در دست، دستش را بالا میآوَرَد و روبروی صورتش نگه میدارد و رو به تاریکیِ رو در نهان آوار صدایی را که شنیده است پی میگیرد. در انتهای کوچهای که در امتداد نگاه او خواهد بود چراغی ناپیداست آویزانِ دستکِ چوبیِ بیرون زده از دیوار، نیّت اما آن است که نور چراغ هر دو نبش کوچه را تا حدودی روشن نماید. در همان حال زنی که چادر مشکیای به دور خود پیچیده است ناگهان از درون تیرهگی شب به روشنای کوچه وارد میشود و با قدمهایی سریع پیچ کوچه را پشت سر مینهد.
کسی با اینکه نباید هیچگاه پیش از این و نیز نه هماکنون دیده باشدش بعد از آنکه زن شبحوار ناپدید میشود متعجب و حیران از زیبایی شگفت انگیز زن به کسی دیگر که معلوم نیست چه کسی است- کسی در این بین ماجرا از ما میدزدید- آهسته میگوید «باشد که برگردیم، راههای رفته را رفتهایم.» و بعد دست میبَرد از جیبش برگۀ تا خوردهای را بیرون میآورد: «دیدهای گاهی اوقات خطی، نامهای، یادداشتی برای کسی که دوستش داری، عاشقش هستی مینویسی؟ کاغذت به هر دلیل و با هر انگیزه پیدا و ناپیدا بدست وی نمیرسد. روزها میگذرد و بعد از آن هر روز برگه را بر میداری و با نگاهی کنجکاوانه و منتظر و مردد خطوط و سطرهایش را میخوانی و زیر وُ رو میکنی و دوباره و چند باره یک یک سطرها را دنبال میکنی. نمیدانی دنبال چیستی. ولی هر روز همه چیز را که همان نامه است دنبال میکنی و مرتب میخوانی. گویی این اوست که برای تو کاغذ نوشته است. کاغذ را به دلیلی ندانسته نگه میداری. پارهاش نمیکنی، به دور هم نمیاندازیش. عزیزش میشماری و از آن که انگار سرّی است در جای امنی مواظبت میکنی. گویی همواره مراقبی که چشم غریبهای آن را نبیند. گاهی بعضی سطرهایش را و گاهی برخی دیگر را در خلوتت با صدای بلند بلند با خودت میخوانی، از خودت دور میشوی، دور دور و به همین خاطر (شاید) به او نزدیک و نزدیکتر میشوی. انگار که کاغذت را باد به دستش رسانیده باشد به فکر فرو میروی و همین تصور را در خودت تقویت میکنی، میمانی، شادی نمیکنی، هرگز، ولی ناشادی در این موقع هم کاری نیست، چیزی نیست که بتوانی از آن یاد کنی. دقایقی بلند در طول روزها میگذرد و تو هر لحظهاش به او فکر میکنی، هنگامهای ست… با مکثهای طولانی در خودت سر میکنی. شورشی درونات را به غلیان در میآورد. میایستی و آهی میکشی و باز دوباره و چند باره کاغذت را بر میداری و هر بار فقط با چشمهایت که دیگر هیچ آگاهییی از آن نداری همه نوشتهات را مرور میکنی و در دلَت به سراغ سرزنشی میروی که نصیب تو باید میشد اگر چیزی بی خود در کاغذ مینوشتی – نوشته بودی. به دنبال مقصر میگردی… در واقع به دنبال تقصیرهایت، به دنبال یک یکشان که اگر نبودند شاید اوضاع با حالا کمی فرق میکرد و شاید این سرنوشت تو نبود. به یاد سرنوشتت میافتی. میبینی نمیدانی سرنوشتت چه بوده. هیچ درک و دریافتی از آن نداری. میزان فاصلهات با درک آنچه سرنوشتت است برایت قابل تصور نیست. فکر میکنی یک جای کار باید اشکال داشته باشد. هر چه میجویی، چیزی نمییابی. تکرار جستجو خستهات میکند. بارها با خودت در این میانه هی کلنجار میروی. جنگیدن فرسودهات میکند، مثل دردی مزمن. خسته و خستهتر میشوی. سردرگم و کلافه در خودت باقی میمانی. کاغذ را همان طور تاخورده و باز نشده توی جیبت مینهی و به راهت ادامه میدهی. هنوز راه نیفتادهای حدس میزنی خطی[۱۰] نا آشنا در انتظارت بغل گشوده است که در روایت عکاسانهاش – با ترسی نهفته در نگاهت- به انتهای راهی که باریک و محو شده است مضطربانه مینگری. چندی خیره میمانی به همان انتهای راه در حالی که به مقصدی ناپیدا هم داری فکر میکنی. تشویش میشوی سراندرپا. آماده میشوی تا بروی به گوشهای، زاویهای، کنج خلوتی، کز کنی. در خودت این را میبینی ولی توان چشم برداشتن از قاب خط پیش رو را نداری و نمییابی که حالا چه کنی؟»
«در چنگ فشردگی قلبی هستی که تو انگار نهاویی! بعداً که به خودت بیایی شک نداری که در این چنین موقعیت و وضعیتی گیر افتادن معنایی جز اینکه آنی همه چیز تو را به فراموشی سپرده باشد معنای دیگری ندارد: مرگ»
«اما حالا تا هنوز که در آنی هیچ معلوم نیست چرا نمیدانی در چیزی، گردابی، چنگالی هستی که تنها فاصلهاش یا فرقش با آن روی مرگ فقط آنی است که آنی تو همه چیز را فراموش کرده باشی. و این تنها جای بیحاصلی است که جای آن و این جابهجاست.»
«پس برهنه پا و پرشتاب، عطشان و پوکیده، انبوهی از جمعیت غریبه، کهاش نمیشناختند مرد خطابهخوان را به تابوت بر دوش میبُردند؛ یاریگران تنها به سمت گور میشتابانندت!»
آنک مناظری در هم کوفته از بادبانهای فرو ریخته، ته ماندۀ موجهای شبی طوفانی که خسته خسته میرسیدند به ساحل یکایک از پی هم. سپیده دم و با مدادی خمار، روشنایی روز و رغبتی علیل در مرتبۀ سکوت چشم، چشمان رو به هیچ کجا… معجون سکوت و ساحل و چشم وعطر بهارنارنج و لیموی کال و آکندهگی غربت و آرامشصدف در ساحلِماسه ای و دریایی که هنوز میرود…
اسفند ۱۳۹۵ ـ فروردین ۹۶
بندرمبارکۀ بوشهر – محمد عابدی
پانوشت:
[۱]. بندر مبارکه ابوشهر: برگرفته از کتاب حقایق نگاری محمدابراهیم کازرونی است.
[۲] و [۳]. نگاهی است به این شعر شمس: دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها / مگر خفته است پای تو تو پنداری نداری پا
[۴]جعفری: در اصطلاح درودگری، طرحی که در آن آلاتهای چوبی عمود بریکدیگر به فاصله کم ترکیب کرده، فواصل بین آنها را به صورت مربع و یا لوزی در میآورند […] در و پنجره مشبک […] (مصاحب «جعفری») به نقل از فرهنگنامه معماری ایران در مراجع فارسی
[۵]بُرهان: درختی است پراکنده در مناطق جنوب و غیر آن
[۶]شولو و زوزو: شخصیتهای رمان سنگ و سایه – محمدرضا صفدری
[۷]شوگُروس: ترک خانه و دیار کردن به ناگزیر، در شبانگاه و تاریکی
[۸]بابِل: درختی است پراکنده در مناطق جنوب
[۹]کروچیدن: به دندان گرفتن
[۱۰]خط: راه بزرگ، راه (دهخدا)
ادبیات اقلیت / ۲۰ خرداد ۱۳۹۶
از همین قلم:
آخرین دیدگاه ها