من والت ویتمن‌ام! / هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان: *** 1 برای فاحشه‌ای پست آرام باش آسوده باش با من من والت ویتمن‌ام! چون طبیعت آزاد و تندرست. تا هنگام ادبیات اقلیت ـ هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان: *** 1 برای فاحشه‌ای پست آرام باش آسوده باش با من من والت ویتمن‌ام! چون طبیعت آزاد و تندرست. تا هنگام Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » من والت ویتمن‌ام! / هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان

من والت ویتمن‌ام! / هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان

من والت ویتمن‌ام! / هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان

ادبیات اقلیت ـ هفت شعر از والت ویتمن / ترجمۀ محسن توحیدیان:

***

۱

برای فاحشه‌ای پست

آرام باش
آسوده باش با من
من والت ویتمن‌ام!
چون طبیعت
آزاد و تندرست.
تا هنگام که ترکت نکند آفتاب
با تو می‌مانم
تا هنگام که بتابد آب برای تو،
و تا هنگام که خش‌خش برگ‌ها
برای توست،
کلمه‌های من از تابیدن
و زمزمه برای تو باز نمی‌مانند.

دخترم!
با تو قراری می‌گذارم
هشدار که آماده باشی!
برای پرواز
تا مرا دیدار کنی.
و تا هنگام که می‌آیم،
صبور و یگانه بمانی
تا آن‌وقت
از صمیم دل
پاس می‌دارم تو را
تا مرا
هرگز
از خاطر نبری…

***

۲

از دل اقیانوس خروشان

از درون ازدحام
از دل اقیانوس خروشان،
قطره‌ای
با مهربانی فراز آمد
و به نجوا گفت:
«دوست‌ات دارم
تمامِ عمر
تا که بمیرم.
سفر کرده‌ام
راهی دراز را
تنها برای آن که در تو بنگرم،
بر تو دست بسایم.
چرا که نمی‌توانستم
بی آن‌که یک بار دیده باشمت
به مرگ تن دهم.
برای آن‌که می‌ترسیدم
از کف داده باشمت.»
ـ اکنون که یکدیگر را
نظاره کرده‌ایم،
در هم تماشا کرده‌ایم،
ایمن‌ایم؛
پس خرسند و رام
به اقیانوس بازمی‌گردیم، عشق من؛
من هم پاره‌ای از اقیانوسم، محبوبم
آن‌قدرها از هم جدا نیستیم؛
به هم واصل می‌شوند
تمام پاره‌ها
تماشا کن عشق من!
اگرچه دریا
سخت کمر به جدایی بسته است
اگرچه لَختی جدا می‌بردمان
اما نمی‌تواند برای همیشه
از یکدیگر دورمان کند
ناشکیبا مباش
فاصله کوتاه است
و من می‌شناسمت.
به هوا
به خاک
به اقیانوس
سلام می‌دهم
در هر غروب آفتاب
به یاد عزیز تو ای محبوبم.

***

۳

به یک شهروند

از من شعر دل‌پذیر می‌خواستی؟
شعر آرام و بی‌جان طلب می‌کردی؟
آن‌چه را که پیش از این سروده بودم، نمی‌خواستی؟
آن‌چه را که پیش از این سروده بودم، مؤمن نبودی؟
آن‌چنان‌که می‌خواستی می‌سرودم
تا باورم کنی؟
نه، اکنون هم همان‌گونه می‌سرایم.

ـ من همزاد جنگ‌ام!
آوای هولناک تام‌تامِ طبل مردگان‌
صدای مهربان من است!
من عاشق زاری‌های جنگ‌ام!
سر در گوشِ زاری،
در خروش
رهسپار مراسم تدفین فرمانده‌ام ـ

کسی چون تو را
با شاعری چون من چه‌کار؟!
شعرهای مرا دور بینداز
و با آن‌چه می‌فهمی آرام شو؛
پیانو.
من به هیچ‌کس
آرامش نمی‌دهم
و تو هرگز
مرا
باور نمی‌کنی.

***

۴

ای ناخدا، ناخدای من!

سفر دشوار ما به پایان رسیده
ای ناخدا، ناخدای من!
کشتی
از پس همه‌صخره‌ها برآمده
و اینک
این پاداشی که در پی‌اش بودیم؛
لنگرگاه نزدیک است
آوای زنگ‌ها را می‌شنوم
جماعت هلهله می‌کنند
و هیبت کشتی را
نظاره می‌کنند…
اما ای دل! ای دل من!
ای قطره‌های سرخ خونی که فرو‌می‌چکید!
جایی بر عرشه‌ی کشتی
ناخدای من دراز کشیده
سرد و بی‌جان
فرو افتاده‌ست.

ای ناخدا، ناخدای من!
برخیز!
و صدای زنگ‌ها را بشنو
پرچم‌ها برای تو می‌رقصند
شیپورها
برای تو می‌خوانند
دسته‌گل‌‌‌‌ها و روبان‌ها
برای پذیره از تو
به هم آمیخته‌اند،
ازدحام ساحل برای توست،
تو را می‌خوانند جماعتی
که بی‌قرار به هر سو می‌روند و سرک می‌کشند…
ناخدا، پدر عزیز من این‌جاست
سرش را
بر بازوانم می‌گذارم.
انگار خواب می‌بینم
که تو سرد و بی‌جان
بر عرشۀ کشتی افتاده‌ای…

ناخدای من
لبانش سنگ و رنگ‌پریده،
پاسخم نمی‌گوید.
بازوان مرا درنمی‌یابد
در او نه تپشی‌ست، نه تصمیمی..
کشتی به سلامت پهلو گرفته
از سفر هول
کشتی فاتح
به پیش می‌آید
با بار غنیمت‌هایش
هلهله کن ای دریاکنار!
بخروشید ای جرس‌ها…
من اما
غرق اندوه قدم می‌زنم
بر عرشه‌ای که بر آن
ناخدای من دراز کشیده،
سرد و مرده افتاده است.

***

۵

سال‌های تلماسه

سال‌های تلماسه
شتابان می‌برندم
به کجا؟
نمی‌دانم!
تیرِ دسیسه‌هاتان
به سنگ آمد،
راه‌ها به ریشخندم گرفتند و
گریختند،
اما آوازی که من سر دادم،
ترکم نمی‌کند؛
اما به‌راستی
بعد از تمام نبردها، دسیسه‌ها و سیاست‌ها
چه بر جای می‌ماند؟
آن‌گاه که همه‌چیز
از هم می‌گسلد
چه بر جای می‌ماند
که بتوان به آن دل بست؟…

***

۶

از کسی که شب و روز دوستش می‌دارم

به خواب دیدم
آن‌کس که شب و روز
دوستش می‌دارم
مُرده است.

و به خواب دیدم
که به جایی رفته‌ام
که آن‌کس را که شب و روز دوستش می‌دارم
در آن‌جا
در خاک کرده‌اند،
اما او در آن‌جا نبود.

به خواب دیدم
که می‌گردم
در گورستان
تا پیدایش کنم
و دانستم
که همه‌جا گورستان است
و خانه‌های سرشار از زندگی
همان‌قدر پر از مرگ بودند،
که این خانه.
خیابان‌ها، مغازه‌ها، بوستان‌،
شیکاگو، بوستون، فیلادلفیا، منهتن،
همان‌قدر که سرشار از زندگی بودند
از مرگ انباشته بودند
و انباشته
انباشته‌تر از مردگان
تا زندگان.

پس من آن‌چه را که به خواب دیده‌ام
پس از این به هرکسی می‌گویم
هر‌قدر که زیسته باشد،
و بعد از این خواهم ایستاد
در مرزهای خوابی که دیده‌ام.

و اکنون می‌خواهم
گورستان را
از یاد ببرم
و این فراموشی را
با همه‌گان قسمت کنم
و حتا اگر خاطرات مرگ
بی‌خیال برافراشته گردد
در هر جا،
حتا در اتاقی که در آن می‌خورم
و می‌خسبم
باید خشنود باشم.
و اگر نعش کسانی که دوستشان می‌دارم
یا نعش خودم
به هنگام، چنان‌که باید
خاکستر شود
و بر دریاها روان گردد
من خشنود خواهم بود
و یا اگر در باد پریشان شود،
من دوباره خشنودم.

***

۷

گه‌گاه در کنار آن که دوستش دارم

ناگهان آشفته می‌شدم از خشم
در کنار آن‌کس که دوستش می‌داشتم
چرا که می‌ترسیدم از فوران عشقی
که دیگر بازنمی‌گردد.
اما اکنون می‌اندیشم
که عشقی در کار نیست
اگر بازنگردد.
سرمنزل آشکار است؛
پس این راه
یا دیگری.

ـ کسی را عاشقانه دوست می‌داشتم
و عشقم بازنیامد
اما
از آن عشق است
که سروده‌ام
این ترانه‌‌ها را.

ادبیات اقلیت / ۱۰ مهر ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا