آخرین تابستان پدرسالارِ ما
ایدرا نووی
ترجمۀ احمدرضا تقوی فر
سومین روز تعطیلات توی کانکسهای اجارهایمان بیدار شدیم و دیدیم که یک لنگۀ دمپاییهامان نیست. همینطور یک لنگۀ سندلهای سیبزمینیمانند یکی از بچهها هم نبود. لب در، بیرون از درگاه، تنها یک لنگه کفش مانده بود. از برخی فقط لنگۀ کفش چپ و از بعضی تنها لنگۀ راست. مات و مبهوت، شنها و زیر تختها را زیر و رو کردیم. یک جور شیطنت در نظرش گرفتیم و بچههای همدیگر را متهم کردیم. حتم یکی از ما سزاوار سرزنش بود. توی پنج کانکس، هفده عموزاده و عمهزاده بودیم، یازده عمه و عمو و پدرسالاری تُخس که اِل وییِهو[۱] صدایش میکردیم. هر سال در همان نقطه در رگۀ مابین بیابان آتاکاما و اقیانوس آرام جمع میشدیم تا بچههامان را تماشا کنیم که کاخهای شنی همدیگر را ویران و بر شنهای روان، لوژسواری میکردند. در تورنمتهای طولانی دومینو و شایعهپراکنی، انزجارمان را از بخت نیک دیگری برمیانگیختیم. مسلح به شراب و شکلات تا نیمهشب و گرگومیش سر میکردیم. هر تلاشی در راستای پاسداری از سنت، مثل کوششی ظریف به نظر میرسید و اعجاز عظیم ارادهای نیک. اگر سر و کلۀ بچۀ لرزلرزان کسی از ساحل پیدا میشد و حمام کانکسشان اشغال میبود، میگفتیم پُرفاوُر[۲]، بیا و از مال ما استفاده کن، اگر آخرین دستمال توالت تمیزمان را مصرف میکرد و یا اگر سرتاسر کف حمام را شنی میکرد، زبان در کام فرو میبردیم.
اما دربارۀ کفشهای غایب، وضعمان بهکلی متفاوت بود، چراکه به یکباره برای همه اتفاق افتاده بود و یا اینطور به نظر میرسید. یکی از عموزادههای خردسال، نخستین شخصی بود که به کانکس آمد و از گم شدن یک لنگۀ اسنکیرهای نوی قرمزش ناراحت بود. و سپس این اِل وییهو بود که با رب دو شامبرش قدمرو آمد و پرسید که کدام یک از نوههای گستاخش لنگۀ کفشش را ربوده؟ به همۀ پدر مادرها حکم کرد دوباره زیر تختها و چمدانها را بگردند. که پشت کبابپزها و سطلهای زباله، که توی اتاقها و صندوق عقب ماشینها را بگردیم.
هنگامی که سرتاسر جستوجوهامان به هیچ ختم شد، اِل وییهو دندان خایید و شیوههای مدرن تربیت فرزند را فاجعه نامید و با روزنامۀ مچالهای به مستراح پناه برد. و حالا آفتاب شنها را میپخت. ساعت تقریباً نه بود. از ردیف کانکسهای اطرافمان، دیگر مسافران پدیدار شدند. مردی که یک جفت کفش راحتی به پا داشت، در حالی که به تلفن همراهش پارس میکرد، از کانکسش بیرون آمد. زنی قبقابپوش که بچهای را توی کیسه دور گردنش حمل میکرد، از کنارمان گذشت. سه خواهری که هرصبح با نیهای دراز دریایی طناببازی میکردند، دوباره هم همین کار را میکردند و یک جفت سندل پلاستیکی به پایشان بود.
از کفپوش درگاهِ از همیشه داغترمان گفتیم، فقط ماییم که… برخی فیالبداهه دمپاییها و اسنیکرهاشان را لنگه به لنگه پوشیدند. اما کسانی هم بودند که این راهحل را بیش از اندازه منفعلانه پنداشتند. پس از یک ساعت جبهۀ پایداری تشکیل شد، همگی هم نر. همگی هم ایمان داشتند که پشت اخم و تخمشان از برهنگیِ پاهاشان بر شنهای گدازان، شرافتی وجود داشت، چنانکه گویی خودخواسته سوختن معنایش این بود که بیش از پیش بر موقعیت کذایی اشراف دارند ــ انگار در رنجشان حتمیتی وجود داشت که شتاب میبخشید به رازگشاییای که انتظارش را میکشیدیم.
اما ساعتها گذشتند و هیچ بچهای به حرف نیامد. هیچ کفش گمشدهای پیدا نشد. عمههایی که نمایش شکوهمند ناهار بیست و نه نفره را اجرا میکردند، به کار پرداختند و پشتههای روزانۀ خیار و گوجه را قطعهقطعه کردند. حتی به طرز اسرارآمیزی گفتند، باید خورد و هیچکس مخالفتی نکرد.
برای پر کردن وقت تا هنگام آماده شدن ناهار، جبهه به استنطاق کودکان ادامه داد. بقیه اطراف کانکسها را گشتیم، از شنهای روان بالا رفتیم و بیابان را با دوربینهای دوچشم ورانداز کردیم. دهها خرگوش فربه دیدیدم. روباهی سه توله را بین کاکتوسها رهبری میکرد. اما هیچ کپهای آنجا نبود، هیچ غیرجنبندهای که میتوانستی احتمال بدهی کفشهای مفقود خانوادهای باشد.
و حالا گوشتخوارترینِ عموها چند تکه گوشت بز را روی کبابپز توری میپخت. گروه عموزادههای بزرگسال، میزهای پلاستیکی را ردیف کردند و ناهار بهزودی از راه میرسید. دور هم جمع شدیم و سالاد خیار را دست به دست کردیم و لیوان آب میوۀ بچههامان را پر کردیم و پرسشی را پرسیدیم که توجهمان را به خود جلب کرده بود، شاید مظنون در میان ما نباشد، بلکه شخصی باشد که کانکسها را نظافت میکند و همۀ کلیدها را دارد. اما اگر اینطور باشد، چرا فقط خانوادۀ ما و نه دیگر خانوادهها؟ یعنی از همه پر سروصداتر بودیم؟ یعنی به خاطر دومینو بود؟ پراگماتیکترین و پیرترین عمهها اذعان کرد که همیشه ما را خانوادهای خوشاقبال با کودکانی خوشچهره و پیوندهای مستحکم میپنداشت، گفت چیزی که بیش از همه آزارش میدهد، پوچیِ این جنایت است؛ بیهودگیاش. چرا از هر جفت، فقط یک لنگه؟
و چنین بود که گمانهزنیها شروع شد.
یکی از خردسالانِ رؤیابین گفت که دیو تکپای بیابان به میان ما آمده است. عمۀ پریشانی که همۀ غذاها را میپایید، گفت که ما گناه کردهایم و این کار، کارِ قوۀ قهار جهان است.
پدرسالار کژخویمان گفت: آی، زن! و از او خواست که سوپ را بیاورد. و عمۀ پریشان پشت گوش انداخت، همچنانکه سالها چنین کرده بود. به جایش اشاره کرد که هیچ کداممان از این احتمال حرفی نزد که کفشهای گمشده تنها آغاز ماجراست، که شاید فردا، بیدار شویم و شاهد فقدان توضیحناپذیر دیگری باشیم. فقدان لنگۀ جورابهامان یا حتی نیمۀ جسمهامان ــ فقدان دستهای راست و فقدان انگشتهای یک پا.
گفت به گمانم بهتر است بارمان را ببندیم و برویم. این پیشنهاد به مخالفتها و قهقههها ختم شد. بیشترمان ماهها پسانداز کرده بودیم تا پول کانکسهای نقلی گرانمان را بپردازیم. و بقیه چه میکردند؟ همانهایی که این روزها را مرخصی گرفته بودند و تا آخر تابستان هیچ تعطیلی دیگری نداشتند. یکی از عمهها گفت، بچهها چی؟ اونا خیلی دوست دارند که توی شنها لوژسواری کنند. چه پیامی به اونا میدیم، اگه بترسیم و خانوادههامون رو به خاطر یه مصیبت مرموز از هم جدا کنیم، اون هم به خاطر کفشی که بهراحتی قابل تعویضه؟
و اینجا بود که زمین لرزید. آنقدر نیرومند نبود که زلزله باشد، اما به قدر کافی قدرتمند بود که میزهای پلاستیکی و درِ کانکسها را بلرزاند ــ لرزشی بود، اما لرزش پر مایهای. به قدر کافی زورمند بود که از صندلیهامان بلند شویم و مسیر پیچ در پیچ تا ساحل را ورانداز کنیم تا ببینیم که آیا این هم فقط به سر خانوادۀ ما آمده است. اما آنهایی که حمام آفتاب میگرفتند یا شنا میکردند، از صندلیهاشان بلند شدند یا سمت ساحل شنا کردند. و مرغان دریایی قارقارکنان دورادور هم پرواز میکردند. آنها هم لرزه را حس کرده بودند و منتظر خوانِ ماهیانی بودند که هنگام جنبش زمین به سطح آب میآیند.
گوشتخوارترین عموها گفت، ببینید! ما گناه نکردیم. کار خدا هم نیست. دیگه نیازی نیست کسی به انجیل ربطش بده و آخرین گوشت برشته را به نیش کشید.
برای بقیهمان اصلاً شبیه به پایان ماجرا نبود. انگار لرزه به اندازۀ کافی زورمند نبود تا گم شدن لنگه کفشهامان در آن شب، دیگر امری مجرد و تبیینناپذیر و عذابآور نباشد. سرتاسر بعدازظهر پریشان بودیم، نه اینکه به پارانویای خودمان وا دادیم، اما نمیتوانستیم از این تشویش دست برداریم که شاید سرنوشت دیگری، مسئلۀ بهمراتب بدتری در انتظارمان باشد. پی در پی آیفونهامان را وارسی میکردیم و بیتاب بچههامان میشدیم. شیطنت یا جنایت، این غرابتش بود که شرمسار و دلآشوبمان میکرد.
با این وجود، توضیحناپذیریاش، بیش از اندازه تحقیرکننده بود. چطور برای دیگران توضیحش میدادیم وقتی نمیدانستیم که چه کسی و چرا این کار را با ما کرده است؟ لحظهای تصمیم گرفتیم این ماجرا بین بیست و نه نفرمان سربهمهر بماند. بچهها را ناچار کردیم سوگند بخورند که این ماجرا را توی اسنپ چت یا پیامکها برای دوستانشان افشا نکنند.
چانه زدند که فقط به این شرط که بتوانند به ساحل بروند و ما هم پذیرفتیم، واموس تودوس![۳] هرچند که نگاه خیرۀ دیگر خانوادهها به سندلهای لنگه به لنگهمان کاری کرد که بیش از پیش آسیبپذیر بشویم و خونمان به جوش بیاید. تظاهر به خونسردی کردیم و توجهمان را جلب نوزادی کردیم که به ترک دیوار هم میخندید، و به عمویی که هر سال با اوکارینا همان سه آهنگ همیشگیِ ویکتور خارا[۴] را اجرا میکرد.
هنگام غروب تقلایمان برای سرپوش گذاشتن بر تشویشمان، تلاش خستهکنندهای شد. دوتا از عمهها پیشنهاد دادند که با ماشین مسیر دو ساعتۀ تا شهر را بروند و برای همه یک جفت دمپایی بخرند. حتی برخی از اعضای جبهه هم قبول کردند، اما مابقی پشت اِل وییهو را گرفتند و گفتند هنوز یک روز هم نشده و بهتر است تا فردا صبح مقاومت کنیم.
عمهها هم لج کردند و به شهر رفتند. وقتی دو ساعت بعد با دهها جفت دمپایی برگشتند، همگی بهتدریج آنها را پوشیدیم و اِل وییهو دست به سینه شد و اعلام کرد که ما ضعف شخصیتی داریم. و گفت، به مصرفگرایی اجازه دادید که پستونکش رو توی دهنتون زور چپون بکنه. و گفت، توی هر موقعیت غریبی راه فرار رو انتخاب میکنید، شما شرافت ندارید، همگی توی شیرخوارگی ابدی زندگی میکنید. و گفت، نمیخواید به بچههاتون یاد بدید که چطور پریشونیشون رو پشت سر بذارن؟ نمیبینید که دارید غلامان حلقه به گوش سرمایهداری پرورش میدید؟ نمیبینید که دارید مشتی یابو بزرگ میکنید؟
یکی از عمهها گفت، پُر فاوُر پاپی،[۵] آروم باش تا رگهای قلبت نگرفتند.
اما این رگهای سر ما بود که گرفتند، وقتی بچهها را خواباندیم، و صندلیها را برای دومینوی شبانه چیدیم و از انگشتان پشمالوی پا و پاشنههای پینهبستۀ اِل وییهو رو برگرداندیم. توی دور اول، عمهای که پای گناه و خدا را به میان کشید، اشک ریخت.
با وجود این، بر ادامۀ تورنمنت پافشاری کردیم و به یکباره آرزو کردیم که کاش شراب کافی باشد. آن شب مانند همۀ شبهای دومینوی در بیابان بود. اما بیوقفه موبایلهامان را وارسی میکردیم و بلند بلند اخبار زمین لرزه را برای همدیگر میخواندیم یا اخبار جنگ بیپایان مواد مخدرِ همسایۀ شمالیمان را، همانجا که دهها خانه را گروه مسلح مردان نقابدار با مسلسل تاراج کردند. بلندبلند اخبار جنایات وحشیانۀ اخیر کشورمان را میخواندیم. از عموی نازنین بزرگمان حرف زدیم که همین اواخر به مراسم عروسی رفته بود و هنگامی که به خانه برگشت دید که نصف اسباب اثاثیۀ خانهاش ناپدید شده است. و یکی از ما یاد آورد که هفتۀ بعدش در خلال دومین سرقت، جعبههای توی گاراژ را بردند و یکی از عمهها گفت که این حقیقت دارد. دزد دوم کف گاراژ دفع حاجت کرده بود و پس از آن عمویمان تصمیم گرفت که دیگر هرگز خانه را ترک نکند.
با یاد آن عمو و کپۀ کود انسانی توی گاراژش و بوی بدش در آن تابستان و خانههای بهتاراجرفتۀ یک کشور آنطرفتر، حرف زدن از کفشهای کشرفته زیادهروی به نظر میرسید. در این اندیشهها به خواب رفتیم و صحیح و سالم بیدار شدیم. بزرگترین برادرزاده گفت با در نظر گرفتن همۀ آن جنایات قضاقدری که ممکن بود برایمان پیش بیاید، شاید خوششانس باشیم.
مادرش گفت، نمیدونم اسمش رو خوششانسی بگذارم یا نه، ولی ممکن بود که شکلاتها رو تمام کنیم. و ما هم پذیرفتیم و همۀ شکلاتهای نستلۀ[۶] روی میز را خوردیم. قندمان را بالا بردیم و تورنمنت را با درجۀ تازۀ توان و تمرکز از سر گرفتیم.
تا اینکه یکی از برادران وسطی، با یک لنگه از اسنیکرهای گمشدۀ برادر کوچکش آمد و گفت همین حالا زیر تشک گهوارهاش پیداش کردم.
همگی به یکباره مثل گروه همخوانها از صندلیهای پلاستیکیمان بلند شدیم. به هر ترتیب با امیدی بازیافته دوباره کانکسها را زیر و رو کردیم، دیگر تحقیری در کار نبود و میتوانستیم راز را به ماجرایی تقلیل بدهیم و توی فیسبوک به اشتراکش بگذاریم و به خوراک مجازی تبدیلش کنیم. با یک پایانبندی میتوانستیم از به پرسش کشیدن چیستیاش دست برداریم. تنها حادثهای ویژه و غریب میشد و میتوانستیم تشویش وجودیمان را صرف مسئلۀ دیگری کنیم.
اما هیچ لنگۀ دیگری پیدا نشد. فقط یک لنگۀ کفشِ بچۀ گوشگندهای که کسی حتی اسمش را هم به یاد نمیآورد. و پس از کشف کفشاش دیگر نامش را از یاد نبردیم. و هنگامی که اشکریزان سراغ مادرش را گرفت، از همدیگر نام مادرش را پرسیدیم و نام پسرانش را و نام دخترش را که کمی دشوار بود و موذیانه.
و سرانجام یکشنبه از راه رسید. و ما در آن روز تنها و تشویشهامان را برای آخرین عکس دستهجمعی، دور هم جمع کردیم. پیش از سالِ کفشهای غایب، همیشه دنبال شخصی از دیگر خانوادهها میگشتیم تا عکسی از گرهِ درهمپیچ طایفهمان ثبت کند. اما این تابستان هیچ کس پا پیش نگذاشت و خطر پرسشهای عجیب را به جان نخرید، زیرا اِل وییهو هنوز هم پا برهنه بود و بر شنهای داغ گام برمیداشت. و سر باز زد از اینکه با ما یا از ما عکسی بگیرد. و گفت، شما که نمیخواید بدونید کی هستین، پس این عکس کوفتیتون دیگه به چه دردی میخوره؟
پیرترین عمهها گفت، پاپی دیگه بیشتر از این سرکوفتمون نزن، واموس نینیوس،[۷] بیایید بریم! و به بچهها گفت که توی عکس نباشند و به دنبالش به کانکس بروند تا چمدانهایشان را ببندند. مابقیمان برگشتیم و یکدیگر را نگاه کردیم، انگار در نظر داشتیم که پاپیش بگذاریم، هرچند که میدانستیم پا پیش نمیگذاریم و نگذاشتیم. از سال کفشهای غایب، هیچ عکسی نیست. در مسیر طولانیمان تا سانتیاگو، هنگامی که از اِل وییهو جدا شدیم، به همدیگر گفتیم که از توضیحناپذیری اتفاقی که برایمان افتاده، تشویش کمتری داریم. در مسیر خانه، عموزادههای بزرگتر بیش از گذشته به هم پیامک میدادند و ما هم به آنها ملحق شدیم. دربارۀ پیدا شدن سندلها در بزرگراه یا توی دهان مرغان ماهیخوار برای هم جوک میفرستادیم.
با دیدن نخستین تابلوی سانتیاگو، به طور فزایندهای عصبی و ملتهب شدیم و پیامکها را با جنگلِ علامتهای تعجب پایان دادیم. با این وجود، در هفتههای پیش رو، کمتر و کمتر جواب همدیگر را دادیم. با ترس و ترحم فزایندهای، دربارۀ جزئیات جنایتهای قضاقدری خواندیم. برخی بیش از دیگری نزدیکی داشتیم، دیگران نداشتند و حتی نمیتوانستند بخوابند. همۀ آن کاری که میتوانستند انجام بدهند این بود که به تلویزیون خیره شوند و منتظر بمانند تا یکی از بچههای کوچکشان صدایشان بزند که دیو تک پای بیابان برگشته و توی اتاقشان خزیده است.
ده ماه بعد، هنگامی که اِل وییهو درگذشت، به خاطر سرطانی که برای هیچ کس فاش نکرده بود، عمهای که بیش از همه از نادیدهاش میگرفت، نخستین کسی بود که بر مزارش اشک ریخت. او همچنین همان شخصی بود که هفتۀ بعد، لنگههای گمشده را در گاراژ اِل وییهو یافت ــ مثل اعضای جسمی پارهپاره، توی سه کیسۀ بزرگ زباله بودند. این مکاشفه ما را در هالۀ حیرت فرو برد.
عمهای که خدا را باور داشت، گفت، همین حالا هم باید فکر و ذکرمان را مشغول انجیل بکنیم.
و مابقیمان که انجیل را با ارجاعات به مسائل دیگر میشناختیم، هیچ نگفتیم و همانطور ایستادیم و میان غبار زبالهها نفس کشیدیم و آرزو کردیم کاش بچههامان را اینطور قضاوت نمیکردیم؛ از ترس مرگ است که از بچههای خودمان میخواهیم چیزی کش برویم. هنگامی که گوشتخوارترین عموها زانو زد تا کیسهها را وارسی کند، نمیدانستیم که آیا باید معترض باشیم و یا سپاسگزار.
The last summer of our patriarch
By Idra Novey
Source: www.Shortstoryptoject.com
——
[۱]. Il Viejo؛ به معنای پیرمرد، مرشد، پدر سالار.
[۲].Por favor؛ یا خواهش میکنم.
[۳].Vamos todos؛ همگی بجنبید.
[۴]. خواننده و شاعر انقلابی شیلی که در جریان کودتای آگوستو پینوشه علیه آلنده به قتل رسید.
[۵]. خواهش میکنم، بابا.
[۶]. Nestle.
[۷].Vamos ninos؛ بجنبید بچهها.
ادبیات اقلیت / مهر ۱۳۹۹
آخرین دیدگاه ها