اول پدرم را کشتند / بخشی از رمان / نویسنده: لوآنگ آونگ
اول پدرم را کشتند
دختری از کامبوج به یاد میآورد
لوآنگ آونگ
ترجمه: رضا پورسیدی
به یاد دو میلیون نفری که تحت رژیم خمرهای سرخ جانشان را از دست دادند.
این کتاب را تقدیم میکنم به پدرم، سِنگ ایم آونگ[۱] که همواره باورم داشت؛ به مادرم، آی چانگ آونگ[۲]، که همواره عاشقم بود.
به خواهرانم کیو[۳]، چو[۴]، و گیک[۵] بهخاطر خواهری ابدیشان، به برادرم کیم[۶] که به من شجاعت آموخت، به برادرم کوی[۷] بهخاطر بیش از یکصد صفحهای که از پیشینه و جزییات زندگی خانوادۀ ما در رژیم خمرسرخ در اختیارم گذاشت و من بسیاریشان را در این کتاب آوردهام؛ به برادرم مِنگ[۸] و زن برادرم اینگ موی تان[۹] که بهخوبی در آمریکا بزرگم کردند.
.
یادداشت نویسنده
از ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹، خمرهای سرخ بهطور برنامهریزیشده از طریق اعدام، قحطی، ناخوشی و کار اجباری به یک برآورد، دو میلیون کامبوجی، یعنی تقریباً یک چهارم جمعیت کشور را کشتند.
این داستانی است دربارۀ بقا: بقای خودم و خانوادهام. در خلال این حوادث که تجربۀ مرا شکل میدهند، داستان من داستان میلیونها کامبوجی را منعکس میکند. اگر در طی این دوره تو نیز در کامبوج زندگی میکردهای، پس این داستان تو نیز است.
.
پنوم پن
آوریل ۱۹۷۵
شهر پنوم پن بهزودی از خواب بیدار میشود تا پیش از آنکه خورشید از میان مه بالا بیاید و با گرمای کلافهکننده به شهر هجوم بیاورد، از نسیم خنک صبحگاه استفاده کند. الان ساعت شش صبح است. در خیابانهای فرعی خاکی و باریک پنوم پن مردم تنهزنان با عجله در رفتوآمدند. پیشخدمتهای مرد و زن با لباسهای سیاه – سفید درِ مغازهها را چهارتاق باز میکنند تا بوی خوش سوپ رشتهفرنگی به مشترهای منتظر خوشامد بگوید. دستفروشهای خیابانی گاریهای خوراکی را که از کوفتههای بخارپز و کباب ترییاکی و بادام بو داده انباشتهاند، به جلو هل میدهند و کمکم بساطشان را برای یک روز کاسبی دیگر در کنار پیادهروهها برپا میکنند. در پیادهروها بچهها، پیراهنها و شورتهای رنگوارنگ بر تنشان، بی اعتنا به توپ و تشر صاحبان گاریهای خوراکی با پاهای برهنه به توپهای فوتبال ضربه میزنند. بلوارهای پهن با زر زر موتورِ موتورسیکلتها، دوچرخههای جیغجیغو، و ماشینهای کوچکِ کسانی که استطاعت خریدشان را دارند، به صدا در میآیند. تا ظهر، که دما به بالای سی و هشت درجه میرسد، خیابانها دوباره ساکت میشوند. مردم برای خلاصی از گرما با عجله به خانههایشان میروند، ناهار میخورند، دوش آب سرد میگیرند، چرتی میزنند، و ساعت دو بعد از ظهر باز به سر کارشان برگردند.
خانوادۀ من در آپارتمان سه طبقهای در مرکز پنوم پن زندگی میکند، در نتیجه من به ترافیک و سروصدا عادت دارم. ما در خیابانهایمان چراغ راهنمایی نداریم؛ در عوض پاسبانها در وسط چهارراه روی جعبههای فلزی بزرگ میایستند و عبور و مرور را هدایت میکنند. با این حال شهر همیشه یک راهبندان بزرگ به نظر میرسد. وسیلۀ دلخواه من برای بیرون رفتن به همراه مامان سایکلو[۱۰] است چون راننده میتواند آن را لابهلای ترافیک سنگین عبور دهد. سایکلو شبیه صندلی چرخدار بزرگی است که به جلوِ یک دوچرخه متصل است. تو فقط روی صندلی مینشینی و به راننده پول میدهی تا تو را جایی که میخواهی ببرد. با آنکه خودمان دو تا ماشین سواری و یک وانت داریم، وقتی مامان میبَردَم بازار اغلب با سایکلو میرویم، چون سریعتر به مقصدمان میرسیم. من مینشینم روی زانویش و همینطور که راننده در خیابانهای شلوغ شهر رکاب میزند، بالا و پایین میجهم و میخندم.
امروز صبح، یک راسته دورتر از آپارتمان ما، داخل یک سوپ رشتهفروشی چسبیدهام توی این صندلی بزرگ. بیشترترجیح میدادم در حال لیلی بازی با دوستانم باشم. صندلیهای بزرگ همیشه وسوسهام میکنند که رویشان ورجه وورجه کنم. بدم میآید که پاهایم همینجور توی هوا آویزان باشند و تاب بخورند. امروز تا حالا مامان دو بار بِهِم هشدار داد که بالای صندلی نروم و روش نایستم. ناچار به جلو عقب کردن پاهایم در زیر میز رضایت میدهم.
مامان و پاپا خوش دارند صبحها قبل از رفتن پاپا به سر کار ببرندمان به سوپ رشتهفروشی. طبق معمول مردم دارند صبحانه میخورند و جای سوزن انداختن نیست. جرنگجرنگ و تقتق برخورد قاشقها به ته کاسهها، هورت کشیدن چای داغ و ملچملوچ سوپ، و بوی سیر و گشنیز و زنجبیل و آب گوشت توی هوا، شکمم را از گشنگی به قار و قور انداخته. روبهروی ما مردی با چوبک رشتهها را توی دهانش میچپاند، بغل دستش دختری تکهای جوجه را فرو میکند توی سس هوی سین[۱۱] و در همین حال مادرش با خلال دندان دندانهای خودش را تمیز میکند. سوپ رشته صبحانۀ سنتی کامبوجیها و چینیهاست. ما معمولاً همین غذا را میخوریم، گاهی هم در مهمانیها نان فرانسوی با یخقهوه.
مامان همینطور که دست دراز میکند جلوِ پس و پیش رفتن پایم را بگیرد، میگوید «آرام بگیر»، اما من به طرف دستش لگد میپرانم. چپچپ نگاهم میکند و با کف دست شپلق میزند به پایم.
«نمیتوانی آرام بنشینی؟ تو دیگر پنج سالت است. واقعاً که بچۀ خیلی پردردسری هستی. چرا نمیتوانی مثل خواهرانت باشی؟ اینجوری چطو میخواهی بزرگ شوی و برای خودت خانم جوان برازندهای بشوی؟» مامان آهی میکشد. البته من همۀ اینها را قبلاً شنیدهام.
لابد داشتن دختری که رفتارش به رفتار دخترها نمیرود، برایش سخت است، اینکه خودش با آنهمه زیبایی دختری مثل من دارد. مامان بین دوستان زنش بابت قد بلند و اندام باریک و پوست سفید صافش مورد تحسین است. اغلب میشنوم دوستانش وقتی که فکر میکنند حواسش نیست، از چهرۀ قشنگش حرف میزنند. چون من بچهام آنها هر چه دلشان میخواهد با خیال راحت جلوِ من میگویند، به خیالشان من حالیام نمیشود. بنابراین به حسابم نمیآورند و راجع به ابروهای کاملاً کمانی، چشمان بادامی، بینی غربی بلند و صاف، و صورت بیضیاش اظهار نظر میکنند. او با قد یک متر و شصت و هشت سانتی متر بین زنهای کامبوجی قد و قوارهدار به حساب میآید. مامان میگوید چون چینی است قدش اینقدر بلند است. میگوید یک روز ورِ چینی من هم بلند قدم میکند. امیدوارم همینطور بشود، چون آلان وقتی سرپا میایستم فقط تا کفلهای مامان میرسم.
مامان ادامه میدهد: «میگویند پرنسس مونینیت[۱۲] پرنسس کامبوج که بهخاطر کمالات شهره است چنان بهآرامی قدم برمیدارد که کسی اصلاً صدای نزدیک شدنش را نمیشنود. جوری لبخند میزند بدون اینکه اصلاً دندانهایش معلوم شود. با مردها بدون اینکه مستقیم توی چشمانشان نگاه کند حرف میزند. عجب خانم باوقاری است. مامان به من نگاه میکند و سرش را چپ و راست تکان میدهد.
«هممـ…» پاسخ من است در حین خوردن یک قلپ پرسروصدا از بطری کوچک کوکا کولا.
مامان میگوید من مثل یک گاو تشنۀ رو به موت شلنگ تخته میروم. او بارها و بارها سعی کرد شیوۀ راه رفتن مناسب یک خانم جوان را بهِم یاد بدهد. اول پاشنهات را روی زمین فرود میآوری، بعد در حالی که پنجههای پاهایت را کاملاً جمع کردهای سینۀ پاهایت را روی زمین میگذاری. سرآخر پنچههایت را با فشار از زمین میکَنی. همۀ اینها باید با وقار و طبیعی و بهآرامی انجام شود. کلاش بنظرم پیچیده و پرزحمت میآید. تازه من از شلنگ تخته رفتن کیف میکنم.
مامان رو به بابا ادامه میدهد «یک جورایی به دردسر میافتد و درست روز بعد…» اما پیشخدمت زن با سوپ ما سر میرسد و حرفش قطع میشود.
پیشخدمت وقتی دارد بشقابِ در حال بخار رشتههای مات سیب زمینی شناور در گوشتآبۀ شفاف را جلوِ مامان میگذارد میگوید «رشتۀ مخصوص پنومپن با مرغ برای شما، و یک لیوان آب داغ، دو بشقاب رشتۀ شانگهای تند با سیرابی شیردان و زردپی.» پیشخدمت قبل از رفتن بشقابی هم پر از جوانۀ لوبیای تازه، تکههای لیموترش، پیازچۀ خردشده، فلفل قرمزهای تند درسته و برگهای نعنا میگذارد روی میز.
وقتی من دارم به سوپم پیازچه و جوانۀ لوبیا و برگ نعنا اضافه میکنم مامان قاشق و چوبکهایم را فرو میکند توی آب داغ و قبل از اینکه بدهدشان به دست من با دستمال سفرهاش خشکشان میکند. «این رستورانها چندان تمیز نیستند اما آب داغ میکربها را میکشد.» او همین کار را هم با قاشقها و چوبکهای خودش و پاپا میکند. در حالی که مامان دارد گوشتآبۀ سوپ رشته با مرغش را مزهمزه میخورد من دو تا فلفل قرمز تند درسته میاندازم توی بشقابم و پاپا نگاه رضایتمندانهای به من میکند. با قاشقم فلفلها را به کنارۀ کاسه فشار میدهم و له میکنم و بالاخره سوپم همانجور که دوست دارم برای خوردن آماده است. بهآرامی گوشتآبه را هورت میکشم و در جا زبانم میسوزد و آب دماغم راه میافتد.
خیلی وقت پیش پاپا به من گفته بود مردمی که در کشورهای گرم زندگی میکنند باید غذاهای تند بخورند چون باعث میشود آب بیشتری بنوشند. وقتی آب بیشتری مینوشیم بیشتر عرق میکنیم، و عرق کردن بدنهای ما را از آلودگی پاک میکند. من این حالیم نمیشود اما از لبخندی که پاپا به من میزند لذت میبرم؛ بنابراین باز چوبکهایم را به سمت بشقاب فلفل دراز میکنم، که میخورد به نمکپاش و نمکپاش مثل کندۀ افتادهای روی زمین میغلتد.
مامان هیس میکشد: «داری چهکار میکنی؟»
پاپا میگوید: «اتفاق بود.» و به من لبخند میزند.
مامان به پاپا اخم میکند و میگوید: «لوسش نکن. واقعۀ مرغْ جنگ را فراموش کردهای؟ آن را هم میگفت اتفاق است و حالا صورتش را ببین.»
باورم نمیشود مامان هنوز بابت آن موضوع عصبانی باشد. خیلی وقت پیش بود، رفته بودیم مزرعۀ دایی و زنداییام در روستا و من با دختر همسایهشان بازی میکردم. من و او یک مرغ داشتیم و بردیمش اطراف که با مرغهای بچههای دیگر بجنگد. اگر بهخاطر آن خراش گنده که هنوز اثرش روی صورتم باقی است نبود مامان باخبر نمیشد.
«اینکه او خودش را به این هچلها میاندازد و خودش گلیمش را از آب میکشد به من دلگرمی میدهد. من اینها را نشانههای آشکار ذکاوتش میدانم.» پدر همیشه پیش همه پشت من درمیآید. همیشه میگوید مردم چگونگی کارکرد هوش را در بچهها درک نمیکنند، میگوید همۀ این کارهای دردسرآفرینی که من انجام میدهم در واقع نشانههاییاند از توانایی و هوش. چه پاپا درست بگوید یا نه من حرفش را باور دارم. من هر چه را پاپا میگوید باور میکنم.
اگر مامان بهخاطر زیباییاش معروف است، پاپا بهخاطر قلب سخاوتمندش محبوب است. او با قد یک متر و شصت و پنج سانتیمتر و وزن شصت و هشت کیلوگرم هیکل کت و کلفت و خپلی دارد که با اندام کشیده و قلمی مامان اصلاً نمیخواند. پاپا مرا به یاد تدی خرسه میاندازد، نرم و گنده و راحت برای بغل کردن. پاپا نیمه کامبوجی، نیمه چینی است و موی فرفری سیاه، بینی پهن، لبهای گوشتالو، و صورت گرد دارد. چشمانش گرم و مثل خاک قهوهای است، شکلی شبیه ماه کامل. راجع به پاپا چیزی که بیشتر از همه عاشقشم طرز لبخندی است که نه تنها با لبها بلکه حتی با چشمانش میزند.
من عاشق داستانهای نحوۀ آشنایی و ازدواج پدر و مادرم هستم. موقعی که پاپا راهب بود دست برقضا از کنار نهری رد میشد که مامان داشت با کوزهاش آب برمیداشت. پاپا در یک نگاه عاشقش شد. مامان وقتی که دید او مهربان و قوی و خوشقیافه است بالاخره به او دل باخت. پاپا صومعه را ترک کرد تا توانست ازش بخواهد با او ازدواج کند، او هم جواب بله را داد. با این حال چون پاپا سیهچرده بود و مال و منالی نداشت پدر و مادر مامان اجازه نمیدادند آنها ازدواج کنند. اما آنها عاشق بودند و مصمم، پس خانواده را ترک کردند و با هم گریختند.
وضع مالیشان ثابت بود تا اینکه پاپا به قمار رو آورد. اوایل خوب پیش رفت و بارها و بارها برد. بعد یک روز زیادهروی کرد و تمام دار و ندارش را سر یک دست شرط بست ــ خانه و همۀ پولش را. آن دست را باخت و وقتی مامان تهدیش کرد اگر دست از قمار نکشد ترکش میکند، چیزی نمانده بود که خانوادهاش را هم از دست بدهد. بعد از آن پاپا دیگر هرگز ورق بازی نکرد. حالا ما حق نداریم ورق بازی کنیم یا حتی یک دست ورق به خانه بیاوریم. اگر مچ کسی را بگیرد، حتی من، سخت تنبیهش میکند. بهجز قماربازیاش، پاپا از هر نظر پدر خوبی است: مهربان، ملایم، و با محبت. به عنوان سروان پلیس نظامی سخت کار میکند و آن طور که دلم میخواهد نمیتوانم ببینمش. مامان میگوید او در مسیرش هرگز حق کسی را پایمال نکرد. پاپا هرگز نداری را از یاد نبرد، و در نتیجه تا میتواند به نیازمندان بسیاری کمک میکند. مردم واقعاً به او احترام میگذارند و دوستش دارند.
پاپا میگوید: «لوآنگ برای شناختن مردم خیلی زیرک و باهوش است،» و به من چشمک میزند. من به او لبخند میزنم. با آنکه راجع به قسمت هوشش چیزی نمیدانم، اما میدانم که دربارۀ دنیا خیلی کنجکاوم ــ از کرمها و حشرات گرفته تا مرغجنگها و سینهبندی که مامان توی اتاقش آویزان میکند.
«باز شروع کن، تشویقش کن که به این رفتارهایش ادامه بدهد.» مامان به من نگاه میکند اما من به روی خودم نمیآورم و به هورت کشیدن سوپم ادامه میدهم. «آن روز رفت پیش یک دستفروش که کباب پای قورباغه میفروخت و بنا کرد به پرسیدن کلی سؤال از او. «آقا قورباغهها را از برکههای توی روستا میگیرید یا خودتان پرورششان میدهید؟ چه غذایی به قورباغهها میدهید؟ چطوری پوست قورباغه را میکنید؟ توی معدهاش کرم هم پیدا میکنید؟ وقتی فقط پاها را میفروشید بدنها را چهکار میکنید؟» لوآنگ بهقدری سؤال پرسید که دستفروش مجبور شد گاریاش را حرکت بدهد و ازش دور شود. زیاد حرف زدن برازندۀ یک دختر نیست.»
مامان به من میگوید توی صندلی بزرگ ورجهوورجه کردن هم رفتار برازندهای نیست.
میپرسم: «من سیر شدم، میتوانم بروم؟» پاهایم را حالا تندتر تاب میدهم.
مامان با آهی میگوید: «بسیار خوب، میتوانی بروی.» من از صندلی بیرون میپرم و راهی خانۀ دوستم در پایین خیابان میشوم.
با آنکه شکمم پر است باز دلم برای هلههولههای نمکی غنج میزند. با پول توجیبیای که پاپا به من داد به یک گاری که جیرجیرکهای برشته میفروشد، نزدیک میشوم. در هر گوشهای میشود گاریهای خوراکی را دید، همه چیز میفروشند از انبههای رسیده تا نیشکر، از کیکهای غربی تا کرپ[۱۳] فرانسوی. خوراکیهای خیابانی بهآسانی در دسترساند و همیشه ارزان. این بساطها در کامبوج خیلی محبوباند. در پنوم پن دیدن مردمی که کنار خیابانها ردیف به ردیف روی چارپایهها نشستهاند و دارند غذایشان را میخورند، منظرهای عادی است. کامبوجیها دائم غذا میخورند، و اگر در جیبت پول داشته باشی همه چیز برای لذت بردن فراهم است. همانطور که من امروز صبح دارم.
جیرجیرکهای خوش آبورنگ، پیچیده لای برگهای نیلوفر آبی، بوی دود چوب و عسل میدهند. مزۀ آجیل بو داده را دارند. آهسته در طول پیادهرو راه میروم، مردهایی را که دور بساطهایی با دخترانی زیبا در کنارشان ازدحام کردهاند، تماشا میکنم. میفهمم که زیبایی اندام زن مهم است، و داشتن دختران جذاب برای فروش محصولاتتان باعث میشود کاسبی شما هرگز ضرر ندهد. یک زن جوان زیبا مردان زیرک را به پسرکانی سادهلوح تبدیل میکند. بارها برادران خودم را دیدهام از دختری خوشگل هلههولههایی خریدهاند که معمولاً نمیخورند، اما حاضر نبودند خوراکی خوشمزهای را که دختری بدقیافه میفروخت بخرند.
در پنجسالگی من هم میدانم که بچۀ خوشگلی هستم، چون بارها از بزرگترها شنیدهام که به مامان میگویند من چقدر زشتم. دوستانش به او میگویند: «زشت نیست؟» چه موی سیاه براقی دارد، پوست نرم و قهوهایش را ببین! آن صورت قلبی شکل باعث میشود آدم دلش بخواهد دست دراز کند و لپهای سیبی چالافتادهاش را نیشگون بگیرد. به آن لبهای گوشتالو و لبخندش نگاه کن! زشت!
من جیغ میکشم: «به من نگویید زشتم!» و آنها میخندند.
پیشترها بود که مامان برایم تعریف کرد در کامبوج مردم سرراست تعریف بچه را نمیکنند. نمیخواهند بچه چشم بخورد. عقیده دارند ارواح بدکار وقتی بشنوند از بچهای تعریف میشود بهآسانی حسودی میکنند. و ممکن است بیایند بچه را به دنیای دیگر ببرند.
.
خانوادۀ آونگ
آوریل ۱۹۷۵
ما خانوادۀ پرجمعیتی داریم، سرجمع نه نفر: پاپا، مامان، سه پسر، چهار دختر. خوشبختانه آپارتمان بزرگی داریم که بهراحتی همه را در خود جا میدهد. خانۀ ما شبیه ترن است، در جلو باریک با فضاهایی که به سمت عقب توسعه پیدا میکنند. نسبت به خانههای دیگری که من دیدهام ما اتاقهای خیلی بیشتری داریم. مهمترین اتاق در خانۀ ما اتاق نشیمن است، جایی که ما اغلب با هم تلویزیون تماشا میکنیم. اتاق نشیمن خیلی جادار است و سقف بلند غیرمعمولش فضای کافی برای اتاق زیرشیروانیای که برادرانم بهعنوان اتاق خواب استفاده میکنند باقی میگذارد. یک راهرو کوچک منتهی به آشپزخانه، اتاقخواب مامان و پاپا را از اتاقی که من و سه خواهرم استفاده میکنیم، جدا میکند. وقتی خانواده سر جای معمولش دور یک میز ماهونی، جایی که هرکداممان برای خودش یک صندلی ساجی پشتی بلند دارد قرار میگیرد، بوی سیر سرخشده و برنج پخته آشپزخانه را برمیدارد. پنکۀ برقی از بالای سقف دائماً میچرخد و این رایحۀ آشنا را به همه جای خانهمان میرساند ــ حتی داخل حماممان. ما خیلی مدرنیم ــ حمام ما به امکاناتی مثل توالت سیفون دار، وان آهنی و آب لوله کشی مجهز است.
میدانم که ما بهخاطر آپارتمان و اموالی که داریم طبقۀ متوسط محسوب میشویم. خیلی از دوستان من در خانههایی شلوغ با فقط دو یا سه اتاق برای یک خانوادۀ ده نفره سکونت دارند. بیشتر خانوادههای مرفه در آپارتمانها یا خانههایی بالای طبقۀ همکف زندگی میکنند. در پنومپن انگار که هرچقدر بیشتر پول داشته باشی، از پلههای بیشتری بالا میروی تا به خانهات برسی. مامان میگوید طبقۀ همکف بهدرد نمیخورد چون گرد و خاک داخل خانه میشود و آدمهای فضول به درونش سرک میکشند، با این حساب طبیعتاً فقط آدمهای فقیر در طبقۀ همکف ساکناند. فقرای واقعی داخل چادرهای موقت در مناطقی که من اجازۀ پرسه زدن ندارم زندگی میکنند.
گاهی سر راهم به بازار به همراه مادر، گذرا نگاهی به این مناطق فقیر میاندازم. وقتی بچهها با موهای سیاه چرب و لباسهای کهنه و کثیف، پابرهنه دنبال سایکلوی ما میدوند، با شیفتگی نگاهشان میکنم. خیلیهاشان در آن تکاپوی پرشتاب، با برادر و خواهرهای کوچکتر لخت و عوری که بر پشتشان بالا و پایین میجهند، تقریباً همجثۀ من به نظر میرسند. حتی از دور چرک قرمزرنگی را که صورتشان را پوشانده و در چین و شکن گردن و زیر ناخنهایشان لانه کرده میبینم. در حالی که با یک دست کندهکاری چوبی کوچکی از بودا، ورزا، ارابه و فلوت نی تذهیب شده را گرفتهاند، و سبد حصیری بزرگی بر سرشان گذاشته یا به پهلو چسباندهاند، التماسمان میکنند تا کالایشان را بخریم. بعضیها چیزی برای فروش ندارند و منمنکنان با دستهای دراز شده به ما نزدیک میشوند. هر بار تا سر در بیاورم چه میگویند، زنگ زنگار گرفتۀ سایکلو با سر و صدا به جرنگجرنگ درمیآید و بچهها را وادار میکند از سرراهمان سراسیمه کنار بروند.
بازارهای زیادی در پنوم پن وجود دارد، بعضی بزرگ، بعضی کوچک، اما اجناسشان همیشه یکسان است. بازار مرکزی، بازار روسی، بازار المپیک و کلی بازار دیگر. جایی که مردم برای خرید میروند بستگی دارد به اینکه کدام بازار به خانهشان نزدیکتر باشد. پاپا به من میگوید بازار المپیک زمانی بنای زیبایی بود. اما حالا نمای بیزرق و برقش، بهخاطر کپک و آلودگی، غمزده است، و دیوارهای آن از بیتوجهی ترک برداشتهاند. زمینی که یک وقتی پرطراوت و سرسبز بود و مملو از گل و بوته، حالا مرده است و زیر چادرهای صحرایی و گاریهای خوراکی مدفون شده، و هزاران خریدار لگدکوبش میکنند.
در زیر چادرهای سبزِ روشن و آبی، دستفروشها همه چیز میفروشند، از پارچههای راهراه و بتهجقه و گلدار گرفته تا کتابهایی به زبانهای چینی، انگلیسی، خِمِری و فرانسه. نارگیلهای سبز ترکخورده و موزهای کوچولو و میوۀ اژدهای صورتی رنگ حراج شدهاند، همه به لذیذی ماهیهای مرکب نقرهای ــ که چشمان مهرهایشان دارند همسایههاشان را تماشا میکنند ــ و دستۀ میگوی ببری قهوهای که داخل سطلهای پلاستیکی سفید رنگ میخزند. داخل ساختمان که هوا معمولاً ده درجه خنکتر است، دختران خوش دک و پوز با پیراهنهای آهار خورده و دامنهای پلیسهدار روی چارپایههای بلند نشستهاند و جواهرات طلا و نقرهشان را به رخ میکشند. گوشها و گردنها و انگشتان و دستانشان پر است از جواهرات طلای هجده عیار، و با اشارۀ سر و دست شما را به سمت پیشخوانشان دعوت میکنند. آن طرفِ زنها، پشت مرغهای پرکندۀ زردرنگ، یک جفت پاچه از چنگک آویزان است، چند مرد با پیشبندهای خونالود ساطورهایشان را بلند میکنند و با دقت ناشی از تجربۀ سالهای سال تمرین، قطعات گوشت را تکهتکه میبرند. دورتر از دستفروشانِ گوشت جوانان آلامُدی که خط ریشهای نازک الویس پریسلیوار دارند با شلوارهای پاچه گشاد و نیمتنههای مخمل کبریتی بر تن، از استریوهای هشت باندهشان موسیقی پاپ کامبوجی گوشخراش پخش میکنند. صدای آهنگها و فریاد دستفروشها، که هر دو برای جلب توجه تو رقابت میکنند، به هم میپیچند.
تازگیها دیگر مامان مرا با خودش بازار نمیبرد، اما من همچنان صبح زود بیدار میشوم که وقتی او موهایش را داخل موپیچ داغ میگذارد و آرایشش را انجام میدهد، تماشایش کنم. وقتی دارد درون پیراهن و سارونگ[۱۴] بلوطی رنگش میلغزد التماسش میکنم با خودش ببردَم. در حالی که دارد گردنبند طلا و گوشوارههای یاقوت و النگوهایش را میاندازد ازش میخواهم برایم چند تا کلوچه بخرد. بعد از اینکه دور گردنش عطر میزند سر کلفتمان داد میکشد که مواظب من باشد و سپس راهی بازار میشود.
از آنجا که ما یخچال نداریم، مامان روز به روز خرید میکند. مامان اینطوری ترجیح میدهد، چون چیزی که هر روز میخوریم تازهترینش است. گوشت خوک و گاو و مرغی که میآورد میگذارند داخل یک یخدان چمدانی پر از تکههای یخی که از یخفروشی پایین خیابان خریده شدهاند. مامان وقتی خسته و داغ از خرید روزانه برمیگردد اولین کاری که میکند، به پیروی از فرهنگ چینی، صندلهایش را در میآورد و میگذاردشان دم در. بعد پابرهنه روی کف کاشی سرامیک میایستد و همینطور که خنکی کاشی درون کف پاهای برهنهاش جریان دارد، نفس راحتی میکشد.
شبها دوست دارم همراه پاپا بیرون روی بالکن بنشینم و دنیا را که زیر پای ما درگذر است تماشا کنم. از بالکن ما بیشتر پنوم پن که فقط ساختمانهای دو سه طبقه، با چندتایی ساختمان هشت طبقه دارد، پیداست. ساختمانها باریک و تنگ هم ساخته شدهاند و در اطراف شهر درازترند تا پهنتر، و تا سه کیلومتر در طول رودخانۀ تونله ساپ[۱۵] گسترش دارند. شهر چهرۀ بسیار مدرنش را مدیون ساختمانهای استعماری فرانسوی است که در کنار خانههای همسطح زمین توسری خورده و پوشیده از دوده قرار دارند.
در تاریکی شب همینطور که چراغهای خیابان سوسو میزنند دنیا ساکت و بیتکاپوست. رستورانها درهایشان را میبندند و گاریهای خوراکی داخل خیابانهای فرعی ناپدید میشوند. بعضی از سایکلورانها به داخل سایکلوشان میروند که بخوابند، اما بقیه در جستوجوی مسافر همچنان به دورهگردی ادامه میدهند. گاهی که احساس شجاعت به من دست میدهد، میروم لب نرده و به چراغهای پایین نگاه میکنم. وقتی شجاعتم خیلی گل میکند، از نرده بالا میروم و دسته را سفتِ سفت میگیرم. تمام بدنم را میچسبانم به نرده و به خودم جرأت میدهم و به انگشتان پاهایم که در لبۀ دنیا آویزاناند نگاه میکنم. وقتی پایین به ماشینها و موتورسیکلتها نگاه میکنم حس مورموری در انگشتان پاهایم میدود، جوری که انگار هزار سنجاق ریز بهنرمی به آنها سوزنسوزن میزنند. گاهی خودم را تماماً رها میکنم و با دستهای کشیده در بالای سرم از نرده آویزان میشوم. با دستان گشاد و آویخته در باد وانمود میکنم اژدها هستم و دارم بر فراز شهر پرواز میکنم. بالکن جای خاصی است چو همینجاست که پاپا و من اغلب حرفهای مهم میزنیم.
کوچک که بودم، خیلی کوچکتر از الآن، پاپا به من گفت که اسمم، لوآنگ، در یکی از لهجههای بهخصوص چینی، «اژدها» ترجمه میشود. گفت که اژدهاها حیوانات خدایاناند، اگر خود خدایان نباشند. اژدهاها بسیار قدرتمندند و اغلب میتوانند آینده را ببینند. در ضمن گفت گهگاه یکی دو اژدهای بد میتوانند به زمین بیایند و از مردم انتقام بگیرند.
چند شب پیش پاپا گفت: «وقتی کیم به دنیا آمد من بیرون بودم، ناگهان سربلند کردم دیدم این ابرهای سفید پف کرده به سمت من میآیند. انگار که داشتند تعقیبم میکردند. بعد ابرها به شکل اژدهای بزرگ بدهیبتی درآمدند. طول اژدها شش تا نه متر بود، چهارتا پای کوچک داشت، و بالهایی که نصف درازای بدنش را میپوشاند. از سرش دو شاخ پیچ خورده در دو جهت مخالف بیرون زده بود. سبیلهایش به یک متر و نیم میرسید و جوری پیچ و تاب میخورد که انگار داشت رقص روبان میکرد. ناگهان بهسرعت نزدیکم فرود آمد، و با چشمانش به من زل زد، چشمانی که به بزرگی لاستیک ماشین بودند. “تو صاحب یک پسر میشوی، پسری قوی و سالم که بزرگ میشود و کارهای بسیار خارقالعادهای میکند.” و اینطوری بود که من خبر تولد کیم را شنیدم.» پاپا گفت اژدها بارها و بارها ملاقاتش کرد و هربار خبر تولد ما را به او داد. الان که من اینجا هستم موهایم مثل انبوهی سبیل، پشت سرم رقص روبان میکنند، و دستانم مثل دو بال، بال میزنند و من بر فراز دنیا پرواز میکنم، تا اینکه پاپا صدایم میزند و میروم.
مامان میگوید من زیاد سؤال میکنم. وقتی از او میپرسم پاپا چه کاره است، میگوید پلیس نظامی است. او چهار خط روی یونیفورمش دارد، که یعنی خوب پول درمیآورد. مامان بعدش گفت که یک بار، وقتی من یکی دو سالم بود، کسی سعی کرد با گذاشتن بمب داخل سطل زبالۀ ما پاپا را بکشد. من خاطرهای از این اتفاق ندارم و از او میپرسم: «چرا کسی خواست بکشدش؟»
«وقتی هواپیماها شروع کردند به انداختن بمب در روستاها، مردم زیادی به پنوم پن سرازیر شدند. وقتی اینجا نتوانستند کار پیدا کنند دولت را مقصر دانستند. این مردم پاپا را نمیشناختند اما فکر میکردند همۀ افسرها فاسد و بدند. این بود که تمام افسران عالیرتبه را هدف گرفتند.»
«بمبها چی هستند؟ کی میاندازدشان؟»
مامان جواب میدهد: «این را باید از پاپا بپرسی.»
اوخر آن شب، بیرون روی بالکن از پاپا راجع به انداختن بمب در روستاها پرسیدم. گفت کامبوج درگیر جنگ داخلی است و بیشتر کامبوجیها نه در شهرها بلکه در روستاهای کشاورزی زندگی میکنند و به کشت و کار تکه زمین کوچکشان مشغولاند. و بمبها توپهای فلزیای هستند که از هواپیماها میاندازند. وقتی منفجر میشوند، توی زمین چالههایی به اندازۀ برکههای کوچک ایجاد میکنند. بمبها خانوادههای کشاورز را میکشند، زمینشان را ویران میکنند، و از خانه و کاشانهشان آوارهشان میکنند. حالا این مردم، بیخانمان و گرسنه، بهدنبال پناهگاه و کمک به شهر میآیند. وقتی هیچکدام را نمییابند خشمگین میشوند و تلافیاش را سر افسران دولت خالی میکنند. حرفهایش باعث شد سرگیجه بگیرم و قلبم تند تند بزند.
میپرسم: «چرا این بمبها را میاندازند؟»
گفت «کامبوج درگیر جنگی است که برای من قابل درک نیست و حالا دیگر سؤال کردن را بس کن» و ساکت شد.
انفجار بمب در درون زبالهدان ما دیوارهای آشپزخانهمان را تخریب کرد اما خوشبختانه کسی آسیب ندید. پلیس هرگز نفهمید کی بمب را آنجا گذاشت. وقتی فکرش را میکنم که کسی راستی راستی میخواست به پاپا صدمه بزند، قلبم درد میگیرد. کاشکی این مردم تازهوارد به شهر میفهمیدند که پاپا چقدر مرد خوبی است و همیشه میخواهد به دیگران کمک کند، آنوقت دیگر حاضر نبودند به او صدمه بزنند.
پاپا در سال ۱۹۳۱ در یک روستای کشاورزی کوچک در استان کامپونگ چام بهدنیا آمد. با معیارهای روستا، خانوادهاش پولدار بودند و پاپا هرچه را که لازم داشت در دسترسش بود. وقتی دوازده سالش بود پدرش مرد و مادرش دوباره ازدواج کرد. ناپدریاش دائمالخمر بود و با او بدرفتاری میکرد. در هجده سالگی برای اینکه از خانۀ پرخشونتش دور باشد، خانه را ترک کرد و رفت تا در یک معبد بودایی زندگی کند، و با تحصیل بیشتر بالاخره راهب شد. برایم تعریف کرد که در دوران زندگی راهبیاش هرجا میرفت مجبور بود یک جارو و یک خاکانداز با خودش برد تا مسیر سر راهش را جارو کند که مبادا پا روی جانداری بگذارد و باعث مرگش شود. پاپا بعد از اینکه از فرقۀ رهبانیت خارج شد و با مامان ازدواج کرد به قوای پلیس پیوست. کارش بهقدری خوب بود که ترفیع گرفت و به سرویس مخفی سلطنتی کامبوج تحت امر شاهزاده نوردوم سیهانوک منتقل شد. پاپا مأمور مخفی بود و در ظاهری غیرنظامی برای دولت اطلاعات جمع میکرد. راجع به شغلش خیلی پنهان کار بود. سر انجام چون فکر میکرد در بخش خصوصی موفقتر است کارش را ول کرد تا با دوستانش کسب و کاری راه بیندازد. بعد از اینکه دولت شاهزاده سیهانوک در سال ۱۹۷۰ سقوط کرد برای خدمت در دولت جدید احضارش کردند. با وجود اینکه دولت لون نول درجهاش را به سرگردی ارتقا داد پاپا گفت دلش نمیخواست به دولت ملحق شود اما مجبور بود وگرنه برچسب خیانتکار میخورد و به دردسر میافتاد، و چه بسا کشته میشد.
پرسیدم: «چرا؟ جاهای دیگر هم همینطور است؟»
موهایم را نوازش میکند و میگوید «نه، تو زیاد سؤال میپرسی.» بعد گوشههای دهانش میافتد و چشمانش از روی صورتم برداشته میشود. وقتی دوباره شروع به حرف زدن میکند، صدایش خسته و سرد است.
میگوید: «در خیلی از کشورها اینطور نیست. در کشوری به اسم آمریکا اینطور نیست.»
«آمریکا کجاست؟»
«جایی دور، دور از اینجا؛ آنطرف اقیانوسها.»
«پاپا، یعنی در آمریکا تو مجبور نمیشدی به ارتش ملحق شوی؟»
«نه، در آمریکا دو حزب کشور را اداره میکنند. به یک جناح میگویند دموکراتها و به جناح دیگر جمهوریخواهان. در طول مبارزاتشان هر جناح پیروز شود، جناح دیگر باید دنبال شغلهای دیگر بگردد. مثلاً اگر دموکراتها پیروز شوند، جمهوریخواهان شغلشان را از دست میدهند و اغلب باید بروند جای دیگری شغل پیدا کنند. اما در کامبوج اینطور نیست. در کامبوج اگر جمهوریخواهان مبارزاتشان را ببازند، همه یا باید دموکرات شوند یا خطر مجازات را به جان بخرند.»
برادر بزرگم که میآید بالکن پیش ما، گفتگویمان قطع میشود. مِنگ هجده سال دارد و ما بچههای کوچکتر را میپرستد. مثل پاپا خوش سروزبان و مهربان و دستودل باز است. منگ آدم مسئول و قابل اتکایی است و شاگرد ممتاز کلاسش بود. پاپا تازه برایش یک ماشین خریده، که به نظر میرسد او از آن به جای سوارکردن دخترها برای اینور آنور بردن کتابهایش استفاده میکند. البته مِنگ دوست دختر دارد و وقتی با مدرک دانشگاهیاش از فرانسه برگردد، با هم ازدواج میکنند. او قرار بود ۱۴ آوریل برود فرانسه به کالج، اما چون روز سیزدهم، سال نو[۱۶] بود، پاپا اجازه داد برای جشن بماند.
در حالی که مِنگ برادری است که ما به چشم تحسین نگاهش میکنیم، کوی برادری است که از او حساب میبریم. کوی شانزده سال دارد و بیشتر دلبستۀ دخترها و کاراته است تا کتاب. موتورسیکلتش چیزی بیشتر از یک وسیلۀ حمل و نقل است؛ دختر جذبکن است. به خیال خودش آدمِ با حال و خوش مشربی است. اما من میدانم که چقدر شیشه خرده دارد. در کامبوج وقتی پدر درگیر کار باشد و مادر مشغول خرید و بچههای نوزاد، مسئولیت نظم و نسق و ادب کردن برادر و خواهرهای کوچکتر میافتد روی دوش بچۀ ارشد. در خانوادۀ ما چون هیچکداممان از منگ حساب نمیبریم، این وظیفه با کوی است، که دلبری یا عذر و بهانههای ما قادر نیست سرش را شیره بمالد. با آنکه او هرگز تهدید به کتک زدن ما را عملی نمیکند، اما ما از او حرفشنوی داریم و کاری را که میگوید میکنیم.
بزرگترین خواهرم کیم از همین چهارده سالگی زیباست. مامان میگوید او کلی خواستگار خواهد داشت و میتواند هرکس را که بخواهد انتخاب کند. با این حال مامان این را هم میگوید که او عاشق حرفهای خاله زنکی است و زیادی یکی بدو میکند. این خصیصه خانومانه نیست. در حالی که مامان تمام هم و غمش این است تا از کیو یک خانم محترم بسازد، پاپا نگرانیهای جدیتری دارد. او میخواهد جانش را حفظ کند. میداند که مردم بهقدری ناراضیاند که دق دلیشان را سر خانوادههای افسران دولت خالی میکنند. دختران بسیاری از همکارانش توی خیابان مورد حمله قرار گرفتند و حتی ربوده شدند. پاپا بهقدری میترسد اتفاقی برایش بیفتد که دو پلیس ارتش را مأمور کرده هرجا او میرود، دنبالش بروند.
کیم، که اسمش در زبان چینی معنای «طلا» میدهد، برادر ده سالۀ من است. مامان خودمانی میمونکوچولو صداش میزند، چون ریزه میزه و تر و فرز است و سریع میدود. فیلمهای هنرهای رزمی چینی زیاد میبیند و با تقلیدش از سبک میمونِ آن فیلمها نگرانمان میکند. قبلاًها بهنظرم عجیب و غریب میآمد، اما بعد از آشنایی با دوستانی که برادرانی همسن او دارند، فهمیدم که برادرهای بزرگتر همه همینطورند، میخواهند به تو گیر بدهند و لجت را دربیاورند.
چو، خواهری که سه سال بیشتر از من دارد، کاملاً برعکس من است. اسمش در زبان چینی معنای «گوهر» میدهد. در هشت سالگی کمحرف و خجالتی و حرفشنو است. مامان همیشه ما را با هم مقایسه میکند و میپرسد چرا من نمیتوانم مثل او پسندیده رفتار کنم. برخلاف بقیۀ ما، چو به پاپا رفته و پوست تیرۀ غیرمعمولی دارد. برادران بزرگترم با او شوخی میکنند که او در اصل از ما نیست. سربه سرش میگذارند که پاپا کنار سطل زبالهمان پیدایش کرد و از سردلسوزی به فرزندی پذیرفته.
من بچۀ بعدیام و پنج سال دارم، و همین الان هم قد چو هستم. بیشتر برادر و خواهرهایم مرا بچۀ لوس و شیطانی میدانند، اما پاپا میگوید من در اصل الماس تراش نخوردهام. پاپا به عنوان یک بودایی، به بصیرت، میدانهای انرژی، دیدن هالههای مردم و چیزهایی که چه بسا دیگران خرافه بدانند، باور دارد. هاله رنگی است که بدن تو ساطع میکند و به بیننده میگوید تو چه نوع شخصی هستی؛ آبی یعنی شاد، صورتی یعنی بامحبت، و سیاه یعنی بدجنس. پاپا میگوید گرچه بیشتر آدمها نمیتوانند هاله را ببینند، همه در درون حبابی در گردشاند که رنگ بسیار واضحی منتشر میکند. بِهِم میگوید که وقتی من به دنیا آمدم، او هالۀ قرمز روشنی را در اطرافم دید که یعنی من شخص پرشوری از آب در میآیم. در جواب، مامان بِهِش گفت که همۀ نوزادان قرمزرنگ متولد میشوند.
گیک خواهر کوچکترم است که سه سال دارد. در چینی گیک یعنی «یشم»، نفیسترین و محبوبترین گوهرها در نزد آسیاییها. گیک قشنگ است و هرکاری که میکند خریدار دارد، حتی آب دهانی که میریزد. بزرگترها دائم لپهای گوشتالوش را نیشگون میگیرند و باعث میشوند گل بیندازد، و میگویند نشانۀ سلامت کامل است. به نظر من که نشانۀ درد زیاد است. با این وجود او بچۀ خوشرویی است. اما من بچۀ بدعنقی بودم.
وقتی منگ و پاپا حرف میزنند من روی نرده خم میشوم و به سینمای روبهروی ساختمان آپارتمانمان در آنطرف خیابان نگاه میکنم. من زیاد سینما میروم، و بهخاطر شغل پاپا سینمادار میگذارد ما بچهها مجانی برویم تو. وقتی پاپا با ما میآید همیشه اصرار دارد پول بلیطمان را بدهیم. از بالکنمان میتوانم تابلوی بزرگ پوستر فیلم این هفته را روی سینما ببینم. تابلو تصویر بزرگ زن جوان زیبایی را نشان میدهد با موهای آشفتۀ وحشی و اشکهایی که از گونههایش جاری است. در نگاهی دقیقتر موهایش در واقع تعداد زیادی مار ریز پیچ و تاب خورده است. پسزمینه روستاییانی را نشان میدهد که به سمت زن، که در حال فرار است و سرش را با شال سنتی خمری که به آن «کروما»[۱۷] میگویند پوشانده، سنگ پرتاب میکنند.
خیابان زیر پای ما در این لحظه ساکت است، بهجز صدای جاروهای پوشالی که آت و آشغالهای روز را میروبند و در یک طرف خیابانها کپهکپه میکنند. لحظاتی بعد پیرمردی و پسرکی با یک گاری چوبی بزرگ از راه میرسند. در حالی که پیرمرد دارد از صاحب دکان نبش خیابان چند اسکناس ری یل[۱۸] میگیرد، پسرک با بیل آشغال را به درون گاری میاندازد. بعد پیرمرد و پسرک گاری را به سمت کپۀ زبالۀ بعدی میکشند.
داخل آپارتمان، کیم و چو و گیک و مامان نشستهاند توی اتاق نشیمن و تلویزیون میبینند، و کوی و کیو دارند تکلیفشان را انجام میدهند. خانوادۀ متوسط بودن یعنی اینکه ما از خیلی از مردم پول و مال و منال بیشتری داریم. وقتی دوستانم برای بازی میآیند، همهشان شیفتۀ ساعت کوکو[۱۹]ی ما میشوند. درحالیکه بسیاری از مردم خیابان ما تلفن ندارند ما دو تا داریم، گرچه من اجازه ندارم از هیچکدام استفاده کنم.
توی اتاق نشیمنمان یک گنجۀ شیشهدار قدی داریم که مامان مقدار زیادی از بشقابها و اشیای زینتی ریز، و علیالخصوص تمام آبنباتها را آنجا نگه میدارد. وقتی مامان توی اتاق است، من بیشتر اوقات جلوِ گنجه میایستم و در حالی که دهانم به خاطر آبنباتها آب افتاده، کف دستانم را میچسبانم به شیشه. با چشمان ملتمس به مامان نگاه میکنم و امیدوارم که دلش بسوزد و چندتایی به من بدهد. بعضی وقتها این روش کارگر میافتد، اما بقیۀ اوقات با ضربهای به کفلم فراریام میدهد، به خاطر آثار کثیف انگشتانم روی شیشه غرولند میکند و میگوید من نباید آبنباتها را بخورم، چون آنها را گذاشتهاند برای مهمانها.
طبقۀ متوسط، سوای مال و منال، آنطور که من میبینم، کلی هم اوقات فراغت دارد. هنگامی که صبحها پاپا راهی سر کار میشود و ما بچهها به مدرسه میرویم، مامان کار چندانی ندارد که بکند. ما کلفتی داریم که هر روز به خانهمان میآید و رختشویی و پخت و پز و رُفت و روب میکند. برخلاف بچههای دیگر من مجبور نیستم اصلاً کارهای خانه بکنم چون کلفتمان برای ما انجامشان میدهد. با این حال من هم خیلی زحمت میکشم چون پاپا وادارمان میکند هروز به مدرسه برویم. هر روز صبح که چو و کیم و من داریم پیاده به مدرسه میرویم، کلی بچۀ نه چندان بزرگتر از من را میبینیم که دارند توی خیابانها انبه و گلهای مصنوعی درستشده از کاه و کُلُش پر رنگ و نگار، و عروسکهای باربی پلاستیکی صورتیرنگ برهنه میفروشند. بهخاطر وفاداری به همسن و سالهای خودم، من همیشه از بچهها خرید میکنم، نه از بزرگترها.
روزم را در مدرسه با کلاس فرانسه شروع میکنم؛ بعدازظهر کلاس چینی دارم؛ و عصر با کلاس خمریام مشغولم. شش روز هفته را کارم همین است و یکشنبهها باید تکلیفم را انجام بدهم. پاپا هر روز به ما میگوید که اولویت اول ما رفتن به مدرسه و آموختن صحبت کردن به چند زبان است. خودش مثل بلبل فرانسه حرف میزند و میگوید برای همین است که میتواند در کارش موفق شود. من عاشق گوش کردنِ فرانسه حرف زدن پاپا با همکارانشام و برای همین دوست دارم این زبان را یاد بگیرم، هرچند معلم فرانسۀ ما آدم بدجنسی است و ازش خوشم نمیآید. او هر روز صبح وادارمان میکند در یک صف روبهرویش بایستیم. دستانمان را صاف میگیریم و او ناخنهایمان را خوب نگاه میکند که ببیند تمیز هستند یا نه، و اگر نباشند، دستهای ما را با ترکۀ نوکتیزش میزند. بعضی وقتها تا به فرانسه اجازه نگیرم، نمیگذارد بروم دستشویی. “Madam, puis j’aller au toilet?” آن روز چون داشتم چرت میزدم، یک تکه گچ به سمتم انداخت. گچ خورد به دماغم و همه بِهِم خندیدند. کاشکی فقط به ما زبان درس میداد و اینقدربدجنس نبود.
من دوست ندارم همیشه به مدرسه بروم این است که گاهی از مدرسه جیم میشوم و تمام روز را در زمین بازی کودکان میمانم، اما به پاپا نمیگویم. یک چیز مدرسه که خوشم میآید، لباس فرمی است که امسال میپوشم. لباس فرمم تشکیل شده از یک پیراهن سفید با آستینهای کوتاه پفی، و یک دامن کوتاه پلیسهدار آبیرنگ. بهنظرم خیلی زیباست، گرچه بعضی وقتها نگران میشوم که دامنم زیادی کوتاه است. چند روز پیش که داشتم با دوستانم لیلی بازی میکردم پسربچهای جلو آمد و سعی کرد دامنم را بالا بزند. من چنان از کوره در رفتم که بهشدت هولش دادم، شدیدتر از آنکه فکر میکردم میتوانم. او بهزمین افتاد و من با زانوان ناتوانم زدم به چاک.
بیشتر یکشنبهها بعد از اینکه همۀ تکلیفمان را تمام کردهایم، پاپا با بردنمان به شنا در استخر باشگاه به ما جایزه میدهد. من عاشق شنا کردنم اما اجازه ندارم سمت قسمت عمیق بروم. استخر باشگاه خیلی بزرگ است، بنابراین، حتی در سمت کم عمق کلی جا هست که میتوانم بازی کنم و به صورت چو آب بپاشم. بعد از اینکه مامان کمکم میکند مایوام را که لباس خیلی کوتاهی با پاچههای چسبان است بپوشم، او و پاپا میروند به طبقۀ دوم و ناهارشان را میخورند. در حالی که کیو حواسش به ماست، پاپا و مامان از سر میزشان در پشت پنحرۀ شیشهای برای ما دست تکان میدهند. این اولین بار است که یک بَرَنگ میبینم.
آنقدری که بتوانم با چو پچپچ کنم دست از شلپ شلوپ میکشم. «چو، او چقدر گنده و سفید است!»
چو با پوزخندی که سعی دارد سنش را به رخم بکشد میگوید: «بَرَنْگ است دیگر. یعنی سفیدپوست است.»
خیره میشوم به برنگ که دارد میرود به سمت تختۀ شیرجه. بیشتر از سی سانتیمتر از پاپا بلندتر است، با دستها و پاهایی دراز و پرمو. صورت استخوانی کشیدهای دارد، و بینی دراز و لاغری شبیه عقاب. پوست سفیدش با خالهای ریز سیاه و قهوهای و حتی قرمز پوشیده است. فقط زیرپوشی بر تن دارد و کلاه لاستیکی خرمایی رنگی بر سر که باعث میشود طاس به نظر برسد. از روی تخته شیرجه میزند، سبک وارد آب میشود، و آب خیلی کمی به اطراف میپاشد.
همینطور که برنگ را که به پشت روی آب شناور است تماشا میکنیم، کیو، چو را به خاطر دادن اطلاعات غلط به من سرزنش میکند. کیو در حالی که دارد ناخنهای تازه لاک قرمز خوردۀ پاهایش را درون آب فرو میکند و بیرون میآورد به ما میگوید که “Barang” یعنی اینکه او فرانسوی است. چون فرانسوی به کامبوجی خیلی طولانی میشده، ما سفید پوستها را “Barang” صدا میزنیم، اما آنها میتوانند اهل خیلی از کشورها باشند، از جمله آمریکا.
.
تصرف
۱۸ آوریل ۱۹۷۵
بعد از ظهر است و با دوستانم توی خیابانِ جلوِ آپارتمانمان لیلی بازی میکنم. معمولاً چهارشنبه باید مدرسه باشم، اما امروز پاپا به دلیلی همه را توی خانه نگه داشته. از دور صدای غرش چند ماشین میشنوم و دست از بازی میکشم. همه از کاری که میکنند دست میکشند تا نظارهگرخروش کامیونها توی شهرمان باشند. دقایقی بعد کامیونهای قدیمی گلآلود، سینه جلو داده و بالا و پایینکنان آهسته از روبهروی خانۀ ما رد میشوند. کامیونهای باری سبز و خاکستری و سیاهرنگ روی لاستیکهای صاف لنگر میخورند و همینطور که روغن و دود موتور را بیرون میدهند، پیش میروند. پشت کامیونها مردانی که شلوارهای سیاهِ بلندِ رنگرورفته و پیراهنهای سیاه آستینبلند بر تن دارند، با شالهای قرمز سفت بسته بر کمر و سربندهای قرمز بسته دور پیشانی تنه به تنۀ هم ایستادهاند. مشتها را به هوا بلند میکنند و هورا میکشند، بیشترشان جوانسال بهنظر میرسند، و مثل کارگران دهاتی مزرعۀ دایی ما لاغر و سیهچردهاند، با موهایی بلند چرب که از شانههایشان آویزان است. در کامبوج موی بلند را برای دخترها نمیپسندند و نشانهٔ آن میدانند که شخص به ظاهرش نمیرسد. مردان مو بلند را به دیدۀ تحقیر و شک نگاه میکنند. عقیده دارند که مردان موبلند لابد کاسهای زیر نیمهکاسهشان است.
به رغم ظاهرشان جمعیت ورودشان را با کف زدن و هورا کشیدن خوشامد میگویند. گرچه همۀ مردها ظاهر کثیفی دارند، از چهرهشان شور و شعف میبارد. با تفنگهای بلند در دست یا حمایل کرده بر پشت در جواب جمعیت مثل پادشاهی که از آنجا میگذرد دست تکان میدهند.
دوستم از من میپرسد: «چه خبر شده؟ این آدمها کی هستند؟»
«نمیدانم. میروم پاپا را پیدا کنم. او میداند.»
دواندوان میروم بالا به آپارتمانمان تا پاپا را که روی بالکن نشسته و جوش و خروش پایین را تماشا میکند ببینم. میروم روی زانوانش و میپرسم: «پاپا، این مردها کی هستند و چرا همه برایشان هورا میکشند؟»
آهسته جواب میدهد: «آنها سربازند و چون جنگ تمام شده مردم هورا میکشند.»
«اینجا چه میخواهند؟»
پاپا میگوید «ما را میخواهند.»
«چرا؟»
«آنها آدمهای خوبی نیستند. کفشهایشان را ببین. صندلهایی که پوشیدهاند از لاستیک ماشین درست شده.» در پنج سالگی از وقایع جنگ بیخبرم، اما میدانم که پاپا باهوش است و حتماً درست میگوید. اینکه او فقط با نگاه کردن به کفشهایشان میتواند بگوید آنها چه جور آدمهایی هستند، باز هم حکایت از معلومات منحصربهفردش دارد.
«پاپا، چرا کفشها؟ چرا آنها بدند؟»
«این نشان میدهد که این آدمها همه چیز را ویران میکنند.»
من درست سردرنمیآورم که منظور پاپا چیست. فقط امیدوارم که یک روز نصف او باهوش باشم.
«من سردرنمیآورم.»
«ایراد ندارد. چرا نمیروی بازی کنی؛ دور نرو و توی دست و پای مردم نمان.»
بعد از صحبتم با پاپا احساس امنیت بیشتری میکنم. از روی زانوانش پایین میآیم و از پلهها رد میشوم. من همیشه به حرف پاپا گوش میکنم اما این بار وقتی میبینم مردم بیشتری توی خیابان جمع شدهاند کنجکاویام بر من غلبه میکند. مردم همه دارند برای ورود این مردان غریبه هلهله میکنند. سلمانیها دست از کوتاه کردن مو کشیدهاند و همچنان قیچی در دست بیرون ایستادهاند. صاحبان رستورانها و مشتریها برای تماشا از رستورانها بیرون آمدهاند و هورا میکشند. کنار خیابانها دستههای پسر و دختر، بعضی پیاده و بعضی سوار موتور سیکلت فریاد میزنند و بوقشان را به صدا در میآورند، و عدهای دنبال کامیونها میدوند و به دستان سربازان میزنند و لمسشان میکنند. در راستۀ ما بچهها بالا و پایین میپرند و دستانشان را توی هوا تکان میدهند که به این غریبهها خوشامد بگویند. هیجانزده، من هم هورا میکشم و برای سربازان دست تکان میدهم، گرچه نمیدانم چرا.
من فقط بعد از اینکه کامیونها از خیابان ما میروند و سروصدای مردم میخوابد، به خانه برمیگردم. وقتی به آنجا میرسم با دیدن اینکه کل خانواده دارند وسایل را جمع میکنند، گیج میشوم.
«چی شده؟ دارید کجا میروید؟»
«کجا بودی؟ باید هرچه زودتر از خانه برویم، زود باش، برو ناهارت را بخور.» مامان این طرف و آنطرف میدود و دائم وسایل خانه را جمع میکند. سرآسیمه از اتاق خواب به اتاق نشیمن میرود و عکسهای خانواده و بودا را از دیوار برمیدارد و توی بغلش کپه میکند.
«من گرسنهم نیست.»
«با من یکی بدو نکن، فقط برو یک چیزی بخور. سفر درازی در پیش داریم.»
احساس میکنم که مامان امروز حوصله ندارد و تصمیم میگیرم روی شانسم حساب نکنم. بیمقدمه میروم سمت آشپزخانه و آمادهام که چیزی نخورم. همیشه میتوانم غذایم را یواشکی ببرم بیرون و جایی قایمش کنم تا بعداً کلفتمان پیدایش کند. تنها چیزی که ازش میترسم برادرم کوی است. گاهی او توی آشپزخانه منتظرم میماند که ببیند درست و حسابی غذا میخورم ــ یا نه. در مسیر آشپزخانه سرم را میکنم توی اتاق خوابم و میبینم که کیو لباسهایم را میچپاند داخل یک ساک قهوهای. گیک نشسته روی تختخواب من و دارد با آینه دستی بازی میکند، و چو مسواک و شانه و سنجاقموهایمان را میاندازد توی کیف مدرسهام.
تا جایی که میتوانم بیسر و صدا و نوک پا نوک پا میروم داخل آشپز خانه و میبینم کوی آنجاست. با دست راستش غذا میخورد و با دست چپش به ترکۀ بامبوی باریکی که روی میز آشپزخانه افتاده دست میکشد. کنار ترکۀ بامبو یک بشقاب برنج و چند تایی تخم مرغ نمکزده قرار دارد. بیشتر عصرها بچههای کوچک خانه جمع میشوند توی آشپزخانه که درس زبان چینی یاد بگیرند، و معلم از ترکۀ بامبو استفاده میکند تا حروف را روی تابلو نشان دهد. اما در دستان برادرم، ترکه برای یاد دادن چیزی کاملاً متفاوت استفاده میشود. در بیم کاری هستم که اگر آنچه را به من گفته شده انجام ندهم، برادرم با آن ترکه میکند.
دلفریبترین لبخندم را به کوی میزنم، اما این بار تأثیری ندارد. با اوقات تلخی بهِم میگوید دستم را بشورم و غذا بخورم. اینجور لحظات راجع به اینکه چقدر از او متنفرم خیالبافی میکنم. نمیتوانم صبر کنم تا به بزرگی و قدرت او برسم. آن موقع با او دعوا میگیرم و درس حسابیای بهِش میدهم. اما فعلاً چون کوچکترم ناچارم حرفش را گوش کنم. با هر لقمۀ غذا آه و ناله میکنم. هر بار او جای دیگری را نگاه میکند زبانم را خارج میکنم و برایش شکلک درمیآورم.
بعد از چند دقیقه مامان با عجله وارد آشپزخانه میشود و کاسههای آلومینیومی، بشقابها، قاشقها، چنگالها و کاردها را میاندازد توی یک دیگ بزرگ. نقرهآلات با صدای بلند جرنگ جرنگ میکنند و باعث میشوند دلهره بگیرم. بعد مامان یک ساک پارچهای بر میدارد و بستههای شکر، نمک، ماهی خشک، برنج خام و غذاهای کنسروی را میاندازد داخلش. توی حمام، کیم صابون و شامپو و حولهها و بقیۀ اقلام بدردبخور را میاندازد داخل یک روبالشی.
مامان از من میپرسد: «هنوز تمام نکردی؟»
«نه.»
«خب، دیگر بهتر است دستانت را بشوری سوار وانت شوی.»
خوشحال از اینکه از دست کوی، که نشسته است و زل زل نگاهم میکند خلاص میشوم، با عجله از صندلیام پایین میپرم و میروم به طرف حمام.
درحالی که کیم دارد با کیسهاش از حمام خارج میشود من از آنجا داد میزنم «مامان، با این عجله کجا میرویم؟»
مامان همینطور که دارد برمیگرد برود، بی آنکه جوابم را بدهد میگوید «بهتر است زود باشی و پیراهنت را عوض کنی، این یکی که پوشیدهای کثیف است. بعدش هم برو پایین و سوار وانت شو.» میدانم به خاطر سنم است که کسی محلم نمیگذارد. خیلی زجرآور است که بارها سؤالات آدم بیجواب بماند. از ترس اینکه کوی باز دعوایم کند میروم توی اتاق خوابم.
انگار که باد موسمی از وسط اتاقم گذشته: لباسها، گیرههای مو، کفشها، جورابها، کمربندها و شالها همهجا پخش و پلایند ــ از تختخوابی که من و چو با هم استفاده میکنیم گرفته تا تختخواب کیو. تند تند بلوز قهوهایام را درمیآورم و از روی زمین یک پیراهن آستینکوتاه زرد و یک شلوارک آبی برمیدارم و میپوشم. وقتی پوشیدم میروم پایین جایی که سواریمان هست. مزدای ما مشکی است و نرم و خیلی راحتتر از سوار شدن پشت وانت ما. سوار شدن مزدا از بقیۀ مردم متمایزمان میکند. مزدای ما به همراه بقیۀ داراییهای مادی ما به همه میگوید که ما از طبقۀ متوسطیم. بر خلاف چیزی که مامان بهم گفت تصمیم میگیرم بروم به سمت سواریمان. دارم میروم توی مزدا که میشنوم کیم به طرفم داد میزند.
«آنجا سوار نشو. پاپا گفت مزدا را همینجا میگذاریم و میرویم.
«آخر چرا؟ من از آن بیشتر از وانت خوشم میآید.»
باز هم کیم پیش از اینکه جوابم را بدهد میرود. پاپا یک مدت با دوستانش مختصراً کار واردات/صادرات را شروع کرده بود و وانت را برای حمل بار خریده بود. اما کار هرگز پا نگرفت و وانت ماهها توی کوچهپشتی ما بود. وقتی کوی کیسۀ لباس را پشت وانتبار قدیمی میاندازد، وانت غژغژ و جیرجیر میکند. پاپا پارچۀ سفید بزرگی به آنتن جلو میبندد و منگ هم تکه پارچۀ دیگری به آینههای بغل میبندد. بیهیچ حرفی، کوی برم میدارد و پشت وانت پر از کیسههای لباس و دیگ و قابلمه و غذا بارم میکند. بقیۀ برادر و خواهرها هم سوار میشوند و راه میافتیم.
خیابانهای پنوم پن از همیشه شلوغتر است. منگ و کیو و کیم و چو و من نشستهایم عقب وانت و پاپا کنار مامان و گیک توی اتاقک راننده رانندگی میکند. کوی هم با موتورسیکلتش آهسته دنبالمان میآید. از بالای وانت غریو بومبوم سواریها و وانتها و موتورسیکلتها، تلقتلق زنگ زنگولۀ سایکلوها، جرنگجرنگ دیگها و قابلمهها که به هم میکوبند، و داد و فریاد مردم اطرافمان را میشنویم. ما تنها خانوادهای نیستیم که شهر را ترک میکنیم. مردم از خانههایشان بیرون ریختهاند و توی خیابانها آهسته به سمت بیرون پنوم پن حرکت میکنند. بعضی مثل ما خوشاقبالاند و سوار نوعی وسیلۀ نقلیه میروند؛ اما خیلیها پیادهاند، و با هر قدم صندلهایشان تپ به کف پاهایشان ضربه میزند.
وانت ما توی خیابانها نمنمک پیش میرود و باعث میشود اطراف را بهراحتی ببینیم. همه جا مردم بلندبلند با کسانی که ماندن را انتخاب کردهاند، خداحافظی میکنند و از چشمانشان اشک جاری است. بچههای کوچک به خاطر مادرانشان گریه میکنند و آب بینیشان چکهچکه توی دهانهای بازشان میریزد. کشاورزان با خشونت به گاوها و ورزاهایشان شلاق میزنند که گاریها را تندتر بکشند. زنها و مردها وسایل توی کیسههای پارچهایشان را روی پشت و سرشان حمل میکنند. با فریاد به بچههایشان میگویند که با هم باشند، دستان یکدیگر را بگیرند، جا نمانند. جهان دارد سراسیمه و شتابزده از شهر کوچ میکند و من خودم را هرچه بیشتر به کیو فشار میدهم.
سربازان همه جا هستند. خیلیهاشان در اطراف ما دارند توی بلندگوهای دستیشان فریاد میزنند و دیگر ازآن لبخندهایی که پیشتر ازشان دیده بودم خبری نیست. حالا با کلماتی آکنده از خشم سر ما داد میزنند و تفنگهایشان را توی دستانشان تکان میدهند. سر مردم نعره میکشند که دکانها را ببندند، تمام سلاحها را جمع کنند و تحویلشان بدهند. سر خانوادهها داد میکشند که تندتر حرکت کنند، سر راه نمانند، جر و بحث نکنند. من صورتم را فرو میکنم توی سینۀ کیو، دستانم را سفت میگیرم دور کمرش و خاموش میگریم. چو ساکت نشسته طرف دیگر کیو، با چشمان بسته. کنار ما کیم و منگ بیخیال نشستهاند و غوغای پایین را نظاره میکنند.
محکمتر از قبل به کیو میچسبم و میپرسم: «کیو، چرا سربازها اینقدر با ما بدجنسی میکنند؟»
«هیسسس. به آنها میگویند خمرهای سرخ. کمونیستاند.»
«کمونیست چی است؟»
پچپچ میکند: «خب، یعنی … توضیحش سخت است. بعداً از پاپا بپرس.»
کیو بهِم میگوید این سربازان مدعیاند عاشق کامبوجاند و مردمش را هم خیلی دوست دارند. من ماندهام که اگر آنها اینقدر دوستمان دارند پس چرا اینطور بدجنساند. اوایل امروز من برایشان هورا کشیدم اما حالا از آنها میترسم.
سربازان پشت سر هم با فریاد میگویند «تا میتوانید چیزهای کمی ببرید! به وسایل شهریتان نیاز نخواهید داشت! میتوانید تا سه روز دیگر برگردید! هیچ کس نباید اینجا بماند! شهر باید پاکسازی و خالی شود! ایالات متحده شهر را بمباران میکند! ایالات متحده شهر را بمباران میکند! بروید و چند روزی در روستا بمانید! همین حالا بروید!» من با کف دستانم میزنم روی گوشهایم و صورتم را روی سینۀ کیو پنهان میکنم و دستانش را سفت میکشم دور بدن کوچکم. سربازان تفنگهایشان را بالای سرشان تکان میدهند و هوایی شلیک میکنند تا ما مطمئن شویم که تهدیداتشان واقعی است. بعد از هر دور شلیک، مردم با حالتی جنونآمیز و وحشتزده یکدیگر را هل میدهند و میاندازند و سعی میکنند شهر را تخلیه کنند. من مملو از ترسام، اما خوششانسم که خانوادهام وانتی دارند که توی آن میتوانم سوار شوم و از این جمعیت وحشتزده در امان بمانم.
.
تخلیه
آوریل ۱۹۷۵
بعد از چندین ساعت بالاخره از شهر بیرون رفتهایم و توی جادهایم، گرچه هنوز خیلی کند حرکت میکنیم. وقتی که میبینم یکریز در راهیم پشت سرهم از کیم میپرسم: «کجا داریم میرویم؟»
«نمیدانم، تازه از فرودگاه پو چِنتونگ[۲۰] رد شدیم، این یعنی توی بزرگراه چهاریم. هِی سؤال نپرس.» برای اینکه از خورشید مخفی شوم، به زیر شالم پناه میبرم، و قبول میکنم بروم تو لک.
تنم بیحال و رفتهرفته خسته شده. پلکهایم زور میزنند در برابر نور کورکنندۀ خورشید و گرد و غبار جاده باز بمانند. باد موهایم را شلاقوار به اطراف میزند، صورتم قلقلک میگیرد، اما نمیخندم. هوای داغ و خشک که وارد سوراخهای بینیام میشود، چندشم میشود و چهره درهم میکشم. کیو پرِ شالم را سفت دور بینی و دهانم میپیچد که جلوِ گرد و غبار را بگیرد، و بهِم میگوید به اطراف وانت نگاه نکنم.
در کامبوج ما فقط دو فصل داریم، خشک و بارانی. مشخصۀ آب و هوای گرمسیری بادهای موسمی است که از ماه مه تا اکتبر بارانهای سنگین به همراه میآورد. کیو میگوید در فصل بارانی، کشور بهشت سبز است. میگوید بهقدری آب هست که درختان تا بخواهی قد میکشند، و برگها از رطوبت متورم میشوند. رنگ سبز متالیک تیره به خود میگیرند، انگار میخواهند مثل بادکنک آب[۲۱] بترکند. قبل از آنکه بادهای موسمی در ماه مه برسد باید ماه آوریل را از سر بگذرانیم، گرمترین ماه ما، با دماهایی اغلب بیش از حد ــ بهقدری گرم که حتی بچهها میمانند داخل ساختمانها تا از آفتاب دوری کنند. امروز همانطور گرم است.
هرچه از شهر دورتر و دورتر میشویم، آپارتمانهای بلندمرتبه ناپدید میشوند و جایشان را کلبههای گالیپوش میگیرند. خانههای توی شهر بلند و تنگِ هماند، اما کلبهها توسریخوردهاند و در سطحی وسیع در وسط مزارع برنج پراکندهاند. همینطور که وانت ما در میان انبوه مردم آهسته حرکت میکند، خیابان پهن آسفالته میرسد به جادههای خاکی پرپیچ و خمی که چیزی جز رد گاری در آن دیده نمیشود. علفهای فیل بلند و گیاهان هرز خاردار قهوهای جای گلهای پرشکوفه و درختان قدکشیدۀ پنوم پن را گرفتهاند. وقتی روستاهایی را که از کنارشان رد میشویم، تماشا میکنم، حسی تهوعآور در درونم چنگ میزند. تا چشم کار میکند مردم دارند پیاده میروند، و کلبهها خالی و شالیزارها بیمراقب رها شدهاند.
خوابم میبرد و خواب میبینم که هنوز در خانهام و دارم با دوستانم لیلی بازی میکنم. بیدار که میشوم میبینم نزدیک کلبهای خالی پارک کردهایم که شب را استراحت کنیم. در دنیایی بسیار متفاوت با پنوم پنایم، با این حال تقریباً فقط شانزده کیلومتر طی کردهایم. خورشید غروب کرده، و ما از پرتوهای سوزانش خلاص شدهایم. دور تا دور ما، مزرعه با آتشهایی کوچک نورانی شده، و آتش صورت زنانی را که کنارشان چمپاتمه زدهاند و غذا آماده میکنند روشن کرده. هنوز میتوانم هزاران نفر را ببینم که اینطرف و آنطرف میپلکند و یا به سمت مقصدی نامعلوم درحرکتاند. بقیه، مثل ما، توقف کردهاند تا شب را کنار جاده استراحت کنند.
خانوادهام در تلاشاند تا اردوگاه ما را داخل مزرعهای نزدیک یک کلبۀ متروکه برپا کنند. برادرها هیزم جمع میکنند تا آتشی فراهم کنند، در همین حال مامان و کیو غذای ما را آماده میکنند. چو دارد موی گیک را شانه میکند و مواظب است آن را نکشد. وقتی همه چیز مهیا شد، جمع میشویم دور آتش و شامی را میخوریم که مامان پیشتر اوایل روز از برنج و گوشت خوک نمکسود پخته. نه از میز خبری است نه از صندلیهایی که رویشان بنشینیم. در حالی که ما بچهها چمپاتمهزده غذا میخوریم، پدر و مادرم نشستهاند روی زیلوی کوچکی که مامان همراه وسایل آورده.
بعد از شام، خیلی اضطراری به مامان میگویم: «باید بروم توالت.»
«باید بروی توی جنگل.»
«اما کجا؟»
«هرجا که گیرت آمد. صبر کن کمی کاغذ توالت بهت بدهم.» مامان میرود با یک بسته برگۀ کاغذ در دستش برمیگردد. چشمانم از ناباوری گشاد میشوند. «مامان! اینکه پول است. من نمیتوانم که از پول استفاده کنم.»
همینجور که دارد اسکناسهای تا نخورده را توی دستم میچپاند جواب میدهد: «استفادهش کن. این دیگر به کار ما نمیآید.» من از این حرف سردرنمیآورم. فقط میدانم که لابد به دردسر بزرگی افتادهایم. میدانم الان وقت یکی بدو نیست. بنابراین پول را میقاپم و راه میافتم به سمت جنگل.
کارم را که تمام میکنم با چو تصمیم میگیریم گشتی آن دور و بر بزنیم. حین قدمزدن صدای خشخش برگها را توی بوتههای مجاور میشنویم. بدن ما منقبض میشود، دستان همدیگر را محکم میگیریم، نفسها را حبس میکنیم، اما سایهنمای گربهای تنبلانه از بوتهها بیرون میآید، دارد دنبال غذا میگردد. لابد صاحبانش با عجله رفتند و فراموشش کردند.
«چو، در فکرم که چه اتفاقی برای گربههامان افتاده.»
«نگرانشان نباش.»
در پنوم پن پنج گربه داشتیم، گرچه میگفتیم گربۀ مایند، اما مدعیشان نبودیم. حتی اسمی رویشان نگذاشته بودیم. هر وقت گرسنه بودند میآمدند خانۀ ما و دلشان را که میزد، میرفتند.
از کیم که میپرسیم سربهسرمان میگذارد «احتمالاً تا الان یک نفر خوردهتشان.» ما میخندیم و بهخاطر گفتن چنین حرفی سرزنشش میکنیم. کامبوجیها عموماً گربهها و سگها را نمیخورند. جاهای بهخصوصی هست که گوش سگ میفروشند، منتها به قیمت خیلی گران. خوشخوراک است. بزرگترها میگویند که خوردن گوشت سگ حرارت بدن را بالا میبرد و در نتیجه انرژی را زیاد میکند، اما نباید زیادی بخوریاش، وگرنه بدنت میسوزد و خاکستر میشود.
آن شب مامان جای مرا پشت وانت میاندازد. چو و گیک و من با مامان پشت وانت خوابیدهایم و بچههای بزرگتر همراه پاپا روی زمین. شبِ گرم و پرنسیمی است، جوری که روانداز لازم نیست. من عاشق بیرون رو به ستارهها خوابیدنم. روشنی نوری که سوسو میزند، تخیلم را تسخیر میکند، اما وسعت آسمان را درک نمیکنم. هر بار که میخواهم راهی برای فهم کائنات پیدا کنم، ذهنم انگار که در گردابی از اطلاعات گیر کرده باشد، چنان میچرخد که هیچ وقت قادر به فهمیدن نیست.
«چو، آسمان چقدر بزرگ است!»
«هیسسس، میخواهم بخوابم.»
«به ستارهها نگاه کن. خیلی قشنگاند و دارند به من چشمک میزنند. کاش آن بالا پیش آنها و فرشتهها بودم.
«بسیار خوب، حالا بگیر بخواب.»
«میدانی ستارهها شمعهای آسماناند، و شبها فرشتهها میروند و برای ما روشنشان میکنند تا اگر ما راهمان را گم کردیم، بتوانیم ببینیمشان.»
پیشترها پاپا بهم گفته بود که من از موهبت تخیل برخوردارم و او از داستانهایی که میگویم خوشش میآید.
صبح که بیدار میشوم، خواهر و برادرهایم قبلاً بیدار شدهاند. آنها بهخاطر تیری که خمرهای سرخ در دوردست شلیک کردند، بیدار شدند، با این وجود من بهقدری خسته بودم که خوابیدم. همۀ خواهر و برادرهایم زیر چشمشان پفهای خاکستری رنگ دارند، موی همهشان گوریده و ژولیده است و در جهتهای مختلف سیخسیخ شده. آرام مینشینم و شانههای دردناکم را به عقب کش میدهم. خوابیدن پشت وانت آنقدرها هم که فکر میکردم کیف ندارد. چیزی طول نمیکشد که گروهی از سربازان خمرهای سرخ میآیند و سر ما داد میزنند به راهمان ادامه بدهیم.
بعد از خوردن صبحانۀ مختصری شامل برنج و تخم مرغ نمکزده سوار وانت میشویم و دوباره راه میافتیم. ساعتها با ماشین در راهیم و هر جا میرویم مردم را میبینیم که اینسو و آنسو در حرکتاند. آفتاب تند است و پشت ما را داغ میکند، لابهلای موهای سیاهم را میسوزاند؛ اطراف خط مو و پشت لب بالاییام قطرهای ریز آب جمع میشود. بعد از مدتی با هم عصبی رفتار میکنیم و کمکم به هم میپریم.
وقتی توقف میکنیم که ناهار بخوریم، پاپا به ما میگوید: «چیزی نمانده بچهها. تقریباً رسیدیم. بهزودی میرسیم جایی که امن است.
مامان و کیو که دارند ناهارمان را آماده میکنند پاپا و منگ میروند تا هیزم جمع کنند. وقتی برمیگردند، پاپا به کوی میگوید خوب شد که تا جایی که میتوانستیم بهسرعت از شهر خارج شدیم. میگوید مردمی که تازه با آنها صحبت کرده، گفتند سربازها همه را واداشتند شهر را ترک کنند. مدارس و رستورانها و بیمارستانها را تخلیه کردند. سربازان حتی بیماران را مجبور به ترک شهر کردند. به آنها اجازه نداند قبلش بروند خانه پیش خانوادههاشان، به این ترتیب مردم بسیاری از هم جدا افتادند.
کوی با قیافهای گرفته میگوید «خیلی از سالمندان و بیماران نتوانستند امروز شهر را ترک کنند، خودم کنار خیابانها با همان لباسهای خونی بیمارستان دیدمشان. بعضی پیاده میرفتند و عدهای را قوم و خویشهای آنها روی گاری یا تخت بیمارستان میبردند.
الان میفهمم چرا کیو شال را دور سرم پیچیده بود و میگفت سرم را پایین بگیرم و دو طرف وانت را نگاه نکنم.
پاپا سرش را چپ و راست تکان میدهد و میگوید: «سربازان تمام محله را گشتند، تکتک درها را میزدند و به مردم میگفتند از شهر بروند. کسانی که قبول نکردند، دم درشان به ضرب گلوله کشته شدند.»
کیم میپرسد: «برای چی این کار را میکنند، پاپا؟»
«چون ویرانگر همه چیزند.»
چو و کیم نگاهی به هم میکنند و سردرگم و هراسان همانجا مینشینند.
از آنها میپرسم: «من نمیفهمم. اینها یعنی چی؟» بهم نگاه میکنند اما چیزی نمیگویند. دیروز داشتم با دوستان لیلی بازی میکردم. امروز داریم از سربازان مسلح فرار میکنیم.
بعد از ناهار مختصری که برنج و ماهی نمکسود بود، سوار وانت میشویم و باز راه میافتیم. سیلِ مردم را که انگار ردمان را دنبال میکنند تماشا میکنم. همینطور که دارم با خوابآلودگیای که باعثش گرمای خفهکننده است میجنگم، افکارم از موضوعی به موضوع دیگر میدود. از خودم میپرسم چرا مجبوریم برویم، کجا داریم میرویم، کی به خانه برمیگردیم. سردرنمیآورم چه اتفاقی دارد میافتد و دلم برای برگشتن به خانه لک زده. پتپت و خفهکردن ناگهانی وانت از خواب و خیالم درم میآورد. وانت چند ضربه میزند و به ناله میافتد و بالاخره میایستد. من با این امید که دوباره راه میافتد، پیاده میشوم.
پاپا میگوید: «بنزین وانت تمام شده و این دور و بر هم پمپ بنزین نیست. انگار باید بقیۀ راه را پیاده برویم. کمی لباس و تا جایی که میتوانید تمام غذا را بردارید. هنوز راه درازی پیش روی ماست.» پاپا بعدش دستور میدهد چه چیزهایی را برداریم و چه چیزهایی را همینجا رها کنیم.
کسی داد میکشد: «شما!» همه ایستاده خشکمان میزند.
یک نظامی خمر سرخ میآید سمت ما. «شما! ساعتهایتان را بدهید.»
«حتماً.» پاپا با شانههای افتاده به نشانۀ اطاعت، ساعتهای مچی منگ و کوی را میگیرد و بدون اینکه توی چشمان سرباز نگاه کند میدهد به دستش.
نظامی دستور میدهد: «بسیار خب، حالا حرکت کنید.» بعدش میرود. نظامی که از صدارس دور میشود، پاپا پچپچوار میگوید که از این به بعد هر چه را نظامیها میخواهند باید بهشان بدهیم وگرنه به ما شلیک میکنند.
از صبح علیالطلوع تا تاریکی شب پیاده میرویم. شب که میشود، کنار جاده در نزدیکی یک معبد استراحت میکنیم. ماهی خشک و برنج را درمیآوریم در سکوت میخوریم. دیگر از حال و هوای سردرگمی و التهاب در من خبری نیست؛ حالا فقط میترسم.
——
[۱] Seng Im Ung.
[۲] Ay Choung Ung.
[۳] Keav.
[۴] Chou.
[۵] Geak.
[۶] Kim.
[۷] Khouy.
[۸] Meng.
[۹] Eang Muy Tan.
[۱۰] Cyclo.
[۱۱] Hoisin sauce سس هوی سین (که سیاه و پر ادویه است).
[۱۲] Princess Monineath.
[۱۳] Crêpe.
[۱۴] نوعی دامن سنتی.
[۱۵] Tonle Sap.
[۱۶] سال نو در کامبوج هر ساله در ۱۳ آوریل آغاز میشود.
[۱۷] Kroma.
[۱۸] ری یل (واحد اصلی پول کامبوج)Riel.
[۱۹] cuckoo clock ساعت کوکو (ساعت دیواری که صدایی همانند آواز فاخته میکند).
[۲۰] Po Chentong.
[۲۱] water balloon به معنی بادکنک آب است.
ادبیات اقلیت / ۲۵ آذر ۱۳۹۹