داستان “وِشِن” از مریم عزیزخانی / برگزیدۀ فراخوان بحران آب
ادبیات اقلیت ـ داستان “وِشِن” از مریم عزیزخانی برگزیدۀ بخش داستان فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب:
مورچه افتاد توی گسل. کاکا[۱] ندید که بیرون بیاید. چشمش دنبال مورچۀ دیگری گشت که نزدیک گسل شد، شاخکهاش را تکانتکان داد، کمی اینپا و آنپا کرد و بعد رفت. کاکا بلند شد ایستاد. صدای موتور آب توی گوشهاش کوبیده میشد. نگاه به زمین سبزی کرد که آنطرفتر بود؛ کمی آنطرفتر. قطرههای آب از شلنگهای کاشتهشدهی زیرزمین، از لابهلای جوانههای تازهسبزشدۀ گندم، توی هوا میچرخیدند و رنگینکمانهای کوچک میساختند. نگاه از زمین سبز گرفت و به خاک ترکبرداشتۀ زیر پایش خیره شد. بیلش را کوبید روی خاک. بیل فرو رفت توی گسلی که مورچه رفته بود داخلش. گرد تشنهای بلند شد از گسل. کف پایش را گذاشت روی بیل و فشار داد: «علی»
خاک بالا و پایین شد. زیر خاک آمد رو و روی خاک رفت زیر. گرد تشنۀ بزرگتری برخاست و دایره شد رو سر گسلی که دیگر نبود. کاکا چشم چرخاند روی زمین به دنبال ردی از نم، از خیسی، نبود. زیر خاک خشک بود، مثل روی خاک. توی دست که میگرفتی جان نداشت، پودر میشد مثل گردِ خواب. خورشید، زیر خاک را هم مثل روی خاک برشته کرده بود. کاکا امان نمیداد به چشمهایش که خشکی را ببینند. باز هم بیل زد و باز هم با کف پا بیل را فشرد. مورچه از زیر خاکها بیرون جهید و هراسان خواست دور شود که بیل بعدی او را در خاک فرو کشید.
«کاکا هوووووو.»
کاکا برگشت به صدا. صدای عبدالحسین بود که قاطی صدای تقتق موتور آب، سکوت صحرا را خش میانداخت. زنبیل قرمز پلاستیکیاش دستش بود و میآمد. کاکا بیل را روی خاک سرپا نگه داشت و کمر راست کرد و تکههای از هم جداافتادۀ بدن عبدالحسین را دید که آبی کمعرض، قاچقاچش کرده بود و داشت در افق پیش میآمد. عبدالحسین که نزدیک شد، تکههای بدنش چسبید به هم و آب بخار شد. دست داد با کاکا: «پس نیومدی؟»
کاکا کفشش را از پا درآورد و خاک خشکی که لایه شده بود روی جورابش و خزیده بود ته گالشهایش، تکاند: «زمین خشکه. عین دهن کوریشک[۲]!»
نگاهش به زنبیل بود. عبدالحسین ترک لبش را خاراند و نگاه آسمان کرد: «گفتم بهت وام بگیر. قبول نکردی.»
کاکا کفشش را پوشید. نگاه زمین سبزِ آن طرف کرد و نگاه رنگینکمانهای زمینی، که دور سر قطرههای آب میچرخیدند: «زمین موتی[۳] سبز شده.»
عبدالحسین زنبیلش را تو دست جابهجا کرد: «بیا تا سرد نشده.»
و دست گذاشت رو شانۀ کاکا و با خودش کشید جلو. کاکا چشم از رنگینکمانها برداشت و بیل را همان طور عمود بر خاک رها کرد و خیرۀ درخت بیباری شد که هزار سال بود وسط زمینش، بیآب، بیناز قد کشیده بود و دو سال یکبار، قدکشیدن گندمهای تنک کاکا را دیده بود.
«من خودم ضامنت میشدم. برق میکشیدی، پمپ میآوردی، چاه میزدی. من خودم کارگر میگرفتم واست.»
رد پای مردها روی گسلها با صدای قِرِچقِرِچ، چاپ میشد.
«همه چاه زدن، نصرت، جافر[۴]، موتی، باقی[۵].»
نشستند زیر سایۀ درخت که باد داغی شاخههای نازایش را تکانتکان میداد. کاکا تکیه داد. صدای تقتق موتور آب میخورد به تنۀ درخت، میرفت بالا، میرفت لابهلای برگهای پرپشت به هیاهو افتاده در دست باد، میافتاد پایین، فرو میرفت تو گوشهای کاکا. عبدالحسین از زنبیل، فلاسک و لیوان و جعبۀ مکعبی حلواسوهانی[۶] مجلسی را درآورد: «به این آسمون امیدی نیست.»
فلاسک را تکانتکان داد: «صادوق [۷]دیشب رفته بود انترنت.»
اهرم فلاسک را فشار داد و چای ریخت تو لیوانهای شیشهای که تهش را لایهای ضخیم از جرمی سفید پوشانده بود: «میگفت هواشناسی گفته تا آخر ناوراسهی تاوسان[۸]، وشن نمیاد.»
چای غلیظ بود. کاکا لیوان را گرفت. عبدالحسین جعبۀ حلوا سوهانی را تعارف کاکا کرد. روی عکس پل صلوات آباد[۹] بود و زیرش نوشته بود: سوغات بیجار. کاکا انگشتان لاغرش را فرو کرد توی جعبه. سه تا قند برداشت. هر سه را با هم گذاشت تو دهانش و چای را داغداغ ریخت روی قندها. گلوش سوخت، مثل پوستش که سوخته بود زیر آفتاب و شکل چرم قهوهای شده بود با شیارهای آبی.
«پارسال کوت[۱۰] زدم.»
با دست آزادش زمین بایر جلوِ چشمهایش را نشان داد: «شیمیایی، گفتم قوت بگیره.»
چای نوشید. بخار لحظهای زمینِ تو چشمهاش را پوشاند: «جون نداره خاکش.» قندها را جوید: «گندمای موتی سبز شده.» نگاه زمین سبزی کرد که آنطرف بود، کمی آنطرفتر: «یکی پنج هم نمیده[۱۱].»
سبزی زمینِ آنطرف و بازی رنگینکمان و آب، چشمهایش را زد. نگاه به خاک خشک زمین کرد: «عین دهن کوریشک!»
صدای موتور آب هی خودش را میکوبید به پردۀ گوشش.
عبدالحسین جعبۀ حلواسوهانی را تکان داد تا قندهای درشت بالا بیایند: «زمینت قوت داره، کوت نمیخواد.» چای را هورت کشید: «به این آسمون امیدی نیست.» جعبه را تعارف کاکا کرد. کاکا دوتا قند دیگر برداشت.
«زمینت آب میخواد کاکا، آب.»
جعبه را گذاشت زمین و همان طور با یک دست سیگاری درآورد از جیبش و به دهان گذاشت: «یه تراختور دیدم تو دیوار.»
تو همان جیب دنبال کبریت گشت: «مسی[۱۲]»
کبریت نبود. سیگار معطل بین لبهایش، تکانتکان میخورد: «صادوق میگفت مفت، دویست و پنجاه.»
کلافه دنبال کبریتی میگشت تو یکی از جیبهایش: «قسطی هم میدن.» و گفت: «بیا این بار حرف گوش کن یکی بردار.» و گفت: «گورد[۱۳] نداری؟»
کاکا فندک کمگازی درآورد از جیبش و سیگار عبدالحسین را روشن کرد: «تراختور میخوام چه کار؟ زمین بی بار تراختور میخواد چی کار؟» و باقی چایش را ریخت رو زمین جلو پاش. زمینِ تشنه با ولع، تمام چای را یکنفس نوشید. لیوان را داد به عبدالحسین: «خوا زیاگی بِکی[۱۴].» و سرچرخاند به سبزی زمینی که آنطرف تر بود و آبی پرفشار، دستهایش را چترکرده بود روی سرش.
عبدالحسین دود سیگار را ول کرد توی هوا. جرعهای دیگر چای نوشید و رویش باز دود بلعید: «حالا باز گوش نکن.» و گفت: «چای بدم باز؟» کاکا قی چشمهایش را گرفت: «نه.» دست به تنۀ زبر درخت گرفت و ایستاد. نگاه بیلش کرد که ایستاده بود روی خاک. صدای موتور آب تو گوشهایش، به خشکی زمینی که نشسته بود تو چشمهایش، نمیآمد.
«امسال هم نکار. شاید سال بعد بیشتر جون بگیره. شاید چاهم زدی.»
کاکا دستهایش را قلاب کرد پشت کمرش و رفت. عبدالحسین چایش را تمام کرد و لیوانها را پرصدا گذاشت توی زنبیل. خاکستر سیگار ریخت روی لیوانها. سیبی درآورد و گاز بزرگی زد و روی دودی که مانده بود توی دهانش جوید: «من برم موتور رو خاموش کنم.»
کاکا همانطور که میرفت دستش را بالا برد: «خداحافظ.»
تا کاکا برسد به بیل، مورچه از زیر خاک بیرون آمده بود و تا سر بیل، بالا رفته بود.
——
[۱] اسم خاص نیست. لقبی است برای خطاب قرار دادن مردان مسن در شهر بیجار
[۲] خرگوش
[۳] مرتضی
[۴] جعفر
[۵] باقر
[۶] نوعی شیرینی محلی
[۷] صادق
[۸] میانهی تابستان
[۹] پلی تاریخی در روستای صلوات آباد بیجار
[۱۰] کود
[۱۱] هر دانه، پنج تا دانه هم نمیدهد.
[۱۲] مسی فرگوسن
[۱۳] کبریت
[۱۴] خدا زیادش کند!
ادبیات اقلیت / ۲۷ آبان ۱۴۰۰