داش آکل: مانیفست داستان مدرن فارسی / محمدمهدی ابراهیمی فخاری
داش آکل صادق هدایت یک داستان روانکاوانه است. اثبات این ادعا زحمت چندانی ندارد.
شاید داستان داش آکل، روانکاوانه نباشد و داستانی عامیانه و عامهپسند باشد و هدفی جز سرگرم کردنِ مخاطب و تحریک حس نوستالژی در مردم نداشته باشد؛ شاید از نظر عدهای فقط برای آشنا شدن با فرهنگ عامه مردم شیراز و شاید کل ایران، مفید و یکی از داستانهای فولکلور باشد که البته بسیار «آگاهی» دهنده و پندآمیز/آموز است. ولی داش آکلِ صادق هدایت داستانی روانکاوانه است. اضافهشدنِ نام صادق هدایت به این حکایتِ عامیانه، معنایی میدهد که پیش از آن نداشت. همچنان که خودکشی صادق هدایت در فرانسه، در تنهایی، با آن وضعیت خاص، معنایی به همه داستانهای او میدهد که پیش از آن چنان معنایی از آنها برداشت نمیشد.
پس داش آکل را نباید منهای نام نویسنده آن خواند.
در این نوشته نیز، هر جا که نامِ داش آکل میآید، منظور همین داش آکل صادق هدایت است و نه ریشهای که در سنت و فرهنگ عامه یا هر جای دیگری داشته و دارد و خواهد داشت؛ و نه داش آکلی که کسی دیگر خوانده و برداشتی کرده است و میکند و خواهد کرد.
اینکه در این داستان، یک شخصیتِ داستانی، با جنبه روحی و روانیِ خود روبهرو میشود و بعدی در وجودِ خود کشف میکند که تا پیش از آن به انکار آن اصرار داشت، اینکه مونولوگهای شخصیتِ داستان، حاکی از درگیری درونی و روانیِ این شخصیت است، و «اینکه»های دیگر، نشان میدهند که این داستان، روانکاوانه است.
اما ادعای این نوشته، که داش آکل را اثری میداند که میتواند مانیفست داستان مدرن فارسی نام گیرد، نیاز به تلاشی بیشتر دارد.
توضیح مکرر اینکه داستان مدرن تعریف دقیق و موردِ پذیرش همگان ندارد، کسلکننده و بیفایده مینماید. کتابها و مقالات و نوشتههای پراکنده فراوانی در این باره هست که خوانندگان میتوانند به آنها مراجعه کرده و از این جر و بحثها استفاده کنند و لذت ببرند.
اما نیاز است که توضیح دهم، منظورِ من از داستان مدرن، داستانی است که در مقایسه با داستانِ سنتی، بیشتر به روانِ افراد توجه میکند و کمتر به جامعه و فرهنگِ تودهای میپردازد؛ داستان مدرن بیش از آنکه در سطح پراکنده شود، در عمق فرو میرود.
داستان سنتی، افراد بیشتری را سرگرم میکند و باعث میشود که آنان هر یک چند دقیقه یا ساعت یا روزِ خود را صرفِ آن کنند و لذت ببرند. اما داستان مدرن به عمق فکر خواننده تجاوز میکند و زهر خود را در پنهانترین لایههای ذهن مخاطب میریزد و کاری میکند که تمامِ عمرِ مخاطب از آن نوشته زهرآلود شود؛ زهرآلود نوشتم ولی میخواستم بگویم داغ آن را همیشه با خود خواهد داشت.
داش آکل از آن داستانهایی است که میخواهد در عمق نفوذ کند، هرچند که کمتر به این جنبه از داستان پرداخته شده و گاهی خوانشی عامهپسند و سطحی از آن ارائه شده است که گویی میخواهد بگوید که هدایت هم مثل عامه مردم، دغدغههایی معمولی داشته و البته او هم یکی مثل بقیه است و فقط گاهی به سرش میزند و داستانهایی مینویسد که فقط خودش بتواند بخواند و سایهاش. شاید هم میخواهند بگویند که صادق هدایت در داش آکل کاری میکند که نشان دهد که اگر بخواهد میتواند داستان عامهپسند بنویسد، ولی نمیخواهد، همچنان که بعداً حاجیآقا را نوشت و باز هم اثبات کرد و اثبات شد برای این دسته از خوانندگان.
اما خوانشی که در این نوشتار بر آن هستم که از داستان داش آکل ارائه دهم، ردیهای بر این ادعاست. هدایتی که به سمتِ اوج داستاننویسیاش در حرکت است، نیازی به اثباتِ خود با این ترفندها ندارد و اصولاً نیازی به اثبات خود، به این شکل و برای این مخاطبان، ندارد، حالا با هر ترفندی.
در این خوانش، من سعی دارم نشان دهم که داستان داش آکل داستانی است که گذار ادبیات معاصر ایران را از داستان سنتی و حکایتگونه به داستان مدرن نشان میدهد.
زنجیر / گسست
داستان داش آکل را میتوان به دو بخش تقسیم کرد. بخشی که در آن «زنجیر» نقشی اساسی دارد و بخشی دیگر که با گسستن و پاره شدنِ این زنجیر آغاز میشود.
همانطور که حدس میزنید، این دو بخش بهراحتی قابل تفکیک است. بخش اول، زمانی که داش آکل هنوز «داش» است و هنوز جامعه از او حساب میبرند و هنوز کاکا رستم از او میترسد و کسی جرأت نمیکند که پشت سرش حرف بزند.
اما بخش دوم، از زمانی آغاز نمیشود که داش آکل، مرجان را میبیند و عاشقِ او میشود، بلکه از زمانی آغاز میشود که پدرِ مرجان میمیرد و بر اساسِ وصیتِ او مسئول رسیدگی به خانواده و ارث و میراثِ او، داش آکل است.
اما ریشه اصلیِ این اتفاق، زمانی است که در داستان پنهان شده است. هدایت به صراحت به زمانِ آغاز این مرحله از زندگی داش آکل اشاره نمیکند، ولی نشانههایی وجود دارد که این ماجرا، مدتها پیش از این واقعه شروع شده است.
زمانی که حاجی صمد (پدر مرجان) میمیرد، مردی، خبرِ مرگِ او را برای داش آکل میآورد و این گفتگو بین آنان درمیگیرد:
رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
«حاجی صمد مرحوم شد.»
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
«خدا بیامرزدش!»
«مگر شما نمیدانید وصیت کرده.»
«من که مردهخور نیستم. برو مردهخورها را خبر کن.»
«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده…»
این دیالوگ، چند نکته دارد که باید به آنها دقت کرد:
۱) در این دیالوگ، مردی که سراسیمه وارد قهوهخانه شده، سریع سراغ داش آکل میرود و این خبر را به او میدهد و داش آکل نیز، از این رفتارِ او تعجب نمیکند.
۲) مرد، به داش آکل میگوید «مگر شما نمیدانید وصیت کرده.» در این بخش از گفتگو، مرد انتظار دارد که داش آکل از ماجرای وصیت حاجی صمد مطلع باشد.
۳) داش آکل بعد از اینکه خبرِ وصیتِ حاجی صمد را میشنود، این رفتار را میکند: «دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخممرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوهایرنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلاه بود سفید مانده بود.» در این قسمت از داستان، قسمتی از سرِ داش آکل که انگار هیچوقت آفتاب ندیده بود، از کلاه بیرون میافتد و آفتابی میشود.
۴) داش آکل، پس از شنیدن این خبر، تعجبی نمیکند و خیلی خونسرد برخورد میکند. او ابتدا «چپق دسته خاتم خودش را درآورد، بهآهستگی سر آن را توتون ریخت و با شستش دور آن را جمع کرد، آتش زد». بعد از آن هم بهراحتی گفته مرد را (که بعد از گفتگو معلوم میشود پیشکار حاجی صمد است) میپذیرد و گویی میداند که مرد دارد راست میگوید. او فوری میپذیرد که برای این کار به خانه حاجی صمد برود. او هم پیشکار حاجی صمد را میشناسد و هم به او اعتماد دارد.
۵) داش آکل دقیقاً به خاطر دارد که حاجی صمد را از چه زمانی میشناسد. او میگوید که پنج سال پیش در سفر کازرون با داش آکل آشنا شده است.
این چند مورد را برای این آوردم که ادعایی دیگر را مطرح کنم: داش آکل، پنج سال پیش، با حاجی صمد در کازرون همسفر بوده و در آن زمان، حاجی صمد به او وعده داده است که پس از مرگش، او را وکیل و وصی خودش خواهد کرد. داش آکل هم این کار را پذیرفته است.
حتی زنِ حاجی صمد نیز، داش آکل را نمیشناسد. او برایش این سؤال مطرح است که حاجی صمد و داش آکل از کجا یکدیگر را میشناسند.
بنابراین، داش آکل، همیشه منتظر این اتفاق بوده و میدانسته که زمانی میرسد که وکیل حاجی صمد و سرپرست خانواده او خواهد شد. پنج سال پیش از مرگِ حاجی، مرجان ۹ ساله بوده و بنابر سنت، در سنی بوده که میتوانسته ازدواج کند و شاید اصلاً حاجی صمد بهفکر ازدواج او بوده که داش آکل را وصی خود میکند و بدینصورت میخواهد که داش آکل را به ازدواج با دخترش ترغیب کند.
داش آکل هم لابد از این ماجرا بیخبر نبوده و نگاهی به مرجان داشته و بهطور کلی، این اتفاق، خیلی هم اتفاق نبوده و خواستِ داش آکل هم در این ماجرا دخیل بوده است. داش آکل بدش نمیآمده که از این حالت تجرد خارج شود و زیر سقفی برود و زندگیِ بیخطری داشته باشد، مثل بقیه مردم.
حالا معلوم میشود که تقسیم کردنِ داستان به دو بخش، خیلی هم ساده و بدیهی نیست.
حالا میماند اسمگذاری این دو بخش. بخش اول را زنجیر اسمگذاری کردم.
داش آکل در بخشِ اول داستان، در زنجیر است. بارها هدایت به این مسئله اشاره میکند که داش آکل در زنجیر است. زنجیرهای او «آداب و رسوم جامعه» و «افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود» هستند:
«… داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودربایستی از توی قشری که آداب و رسوم جامعه بهدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون میآمد…»
اما جالب اینجاست که خودِ داش آکل، این زنجیرها را رهایی و «آزادی» میداند:
«خانم، من آزادی خودم را از همهچیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفتهام، به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه این کلمبهسرها نشان میدهم.»
معلوم هم نیست که داش آکل دقیقاً چی را میخواهد به آنها نشان بدهد. مردی و مردانگی را؟ مروت و انصاف را؟ تواناییاش در تجارت را؟ توانایی اداره یک خانواده را؟ چندان موجه بهنظر نمیرسد که داش آکل، که همه مردم میشناسندش، بخواهد چنین چیزهایی را به دیگران اثبات کند، چیزهایی که یا اثباتشده و بدیهی هستند، یا اصلاً با شخصیتِ او تناسبی ندارند.
رفتارِ داش آکل بعد از اینکه مرجان را در خانه حاجی صمد، پس از مرگِ پدرش میبیند، تغییر میکند. این تغییر رفتار باعث میشود که مردم دیگر او را بهعنوان یک داش نشناسند و دیگر از او نترسند و حساب نبرند و کاکا رستم نیز زبانش دراز شود و پشت سرش حرف بزند و مسخرهاش کند.
هدایت در این داستان دو بیت شعر آورده است:
«به شبنشینی زندانیان برم حسرت / که نقل مجلسشان دانههای زنجیر است»
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان آرید زنجیری / که نبود چاره دیوانه جز زنجیر تدبیری»
وجه مشترک این دو بیت «زنجیر» است. داش آکل، در اواخر داستان برای زنجیرهایش دلتنگ میشود و میخواهد دوباره آنها را بهدست بیاورد. این خواستن البته، با عملی همراه نیست، چرا که داش آکل خودش، با دست خودش این زنجیرها را پاره کرده و این حس، یک حس نوستالژیک توخالی است که فقط در نبودنِ زنجیرها ایجاد میشود، وگرنه داش آکل توان این را دارد که دوباره زنجیرهای گذشتهاش را احیا کند و به پای خویش ببندد.
او زمانی که «زندگی گذشته» خود را به بیاد میآورد، این بیتها را با خودش زمزمه میکند و اصولاً زیباییِ این یادگارها و خاطرات و «زنجیر» ها در این است، که مال گذشته است و گذشته بودنِ گذشته، آن را برای داش آکل جذاب میکند.
پس، با استفاده از اصطلاحات و تعبیرهای خودِ هدایت، اسمِ بخشِ اول داستان داش آکل را «زنجیر» میگذاریم.
بخش دوم، بخش گسست است. بخشی که در آن دانههای زنجیر از هم میپاشد و داش آکل رها میشود. هرچند که خودش این رهایی را بهزبان، اسارت و بند بنامد و بودن در زنجیر را آزادی.
باز هم با رجوع به آن پنچ موردی که برشمردم، میتوان این فرضیه را مطرح کرد که مرحله گسست، حداقل حدود پنج سال پیش شروع شده و داش آکل، هر روز، نگران و «نگران» سستتر شدنِ این زنجیرهاست و منتظر است که روزِ گسست نهایی و قطعی فرابرسد.
اولین تکانِ این پاره شدنِ زنجیر، با کنار رفتنِ کلاهِ داش آکل و آفتابی شدنِ پوستِ سفیدِ سرش اتفاق میافتد و با کنار رفتنِ پرده، با دستانِ مرجان، این گسست قطعی میشود. این کنار رفتنها و آشکار شدنها، خود، گسست و پارگی، دیوار حائل هستند.
اما باید اشاره کرد که قبل از آن هدایت میگوید: «مثل اینکه از این حرف چرت داش آکل پاره شد.» این پاره شدنِ چرت، من را به یاد داستانِ مسخ کافکا میاندازد. در آن داستان نیز، گرگوار سامسا، پیش از آنکه به پاره شدنِ زنجیرهایش، گسستهشدنِ رشته عادتها و افکار روزمرهاش پی ببرد، از خواب بیدار میشود.
بیدار شدن از خواب، نشانِ گذار از یک مرحله به مرحلهای دیگر است. از مرحله ناآگاهی به خودآگاهی همچنان که در داستان داش آکل هم همینطور است.
داش آکل یک کرک داشته و بعد از این که به مرحله دوم زندگی خودش و بخش دوم داستان وارد میشود، جای آن کرک را یک طوطی میگیرد.
باید به پنج موردی که قبلاً برشمرده شد، مورد ششم را هم اضافه کرد:
۶) داش آکل، وقتی که میخواهد به خانه حاجی صمد برود، قفسِ «کرک» خود را به قهوهچی میدهد و میرود. انگار که خودش هم میدانست که دارد وارد مرحله جدیدی از زندگیاش میشود. خودش هم میدانست که از این بهبعد دیگر کرک به کارش نمیآید و باید طوطی بخرد.
دور از ذوق است اگر اسمهای «کرک» و «طوطی» را برای بخشهای اول و دوم داستان داش آکل پیشنهاد نکنم، هرچند که خودم از این اسمها استفاده نکنم و بیذوق نامیده شوم.
طوطی و خصوصیات آن برای مردم شناختهشدهتر است، باید راجع به کرک توضیح داد.
در فرهنگ معین توضیحاتی راجع به کرک داده شده، که بعید میدانم خود هدایت هم زمانی که داش آکل را مینوشت، اطلاعاتی بیش از این درباره کرک داشته باشد، یکی از آن توضیحات:
«کرک در صحاری و جنگلها و نیزارها میزید. در اسارت تخم میکند ولی جوجه درنمیآورد.»
نکته این مطلب آشکار است. کرک حیوانی است که در اسارت عقیم است. مثلِ خود داش آکل که «تا کنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود.» چرا که در اسارت زنجیرهایش است.
کرک، همچنین با نامِ «بدبده» شناخته میشود. به این حیوان، بدبده میگویند چون صدایش، شبیهِ گفتنِ این جمله است: بد بده = بد بد است / بد است، بد است.
این پرنده انگار که با این جمله، همیشه در حال نهی کردن و سرزنش کردن و بازداشتنِ مخاطبش از انجام کاری است. پرندهای که گویی همیشه نصیحت میکند و بازمیدارد. چنین پرندهای در مرحله جدیدِ زندگیِ داش آکل دیگر جایگاهی ندارد. داش آکل میخواهد از این به بعد خودش، «بد» ها و «خوب» های زندگیاش را مشخص کند. حالا بماند که آیا موفق میشود یا نه. این بحثها، مربوط به پایانِ مقاله است.
داش آکل احساس میکند که دیگر بندها از پایش گسسته شده و وارد مرحله جدیدی شده است.
در این مرحله از زندگیِ داش آکل و داستانِ صادق هدایت، داش آکل نیاز به طوطی و آینه پیدا میکند. در بخشی از قسمتهای داستان، اصلاً طوطی و آینه یکی دانسته میشوند و جایشان با هم عوض میشود:
«جلو قفس مینشست و با طوطی درددل میکرد. […] هر شب صورت خودش را در آینه نگاه میکرد […] و با آهنگ خراشیدهای بلندبلند میگفت:
«[…] مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم؟ مرجان… عشق تو مرا کشت…!»
این جملات، همان جملاتی است که در پایانِ داستان، طوطی به مرجان میگوید: «مرجان… مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.»
پس میتوان طوطی و آینه را یکی گرفت. هر دو نمادی از خودِ داش آکل هستند که از زبان او سخن میگویند و تصویرِ خود او را منعکس میکنند و بهتر است بگوییم تصویرِ ناخودآگاهِ او را منعکس میکنند.
طوطی، خودِ بیپروای داش آکل است. طوطی شهامت این را دارد که به مرجان اظهار عشق کند و حرفهایی بزند که داش آکل با آن همه هیبت و عظمت، از گفتنش ناتوان بود.
در مرحله جدید، دیگر هرچه پیشتر ارزش محسوب میشد، تبدیل به ضدارزش میشود. داش آکل، توی آینه نگاه میکند و خود را مرور میکند. آنچه باعث هیبت و وحشتانگیزیِ چهره او میشد و به آنها افتخار میکرد و عاملِ برتریِ او بر دیگران بود، در مرحله جدید، باعث شکست او میشود.
آنچه در مرحله گذشته به او توانایی تجاوز میداد، امروز عامل اختگی او شده است.
اما باز هم به این سادگی نیست که این داستان را به دو بخش تقسیم کنیم. داش آکل پس از عروسیِ مرجان، یکباره خود را در خلاء احساس میکند.
یک بار دیگر، زنجیرهای داش آکل را مرور کنیم:
در ابتدا، داش آکل پایبند زنجیرهایی است که از دوران کودکی به پای او بسته شدهاند و هر روز محکمتر شدهاند و داش آکل با آنها انس گرفته است و بودن در آن زنجیرها را خودِ آزادی میداند. این زنجیرها ۳۵ سال قدمت دارند و در مرحله گسست از پای داش آکل کاملاً جدا میشوند و فقط حس نوستالژیک و خاطراتی برای او باقی میگذارند و دل داش آکل گاهی برای آنها تنگ میشود.
اما داش آکل، به امید دام و زنجیرِ دیگری توانسته بود که پاره شدنِ زنجیرهای کهن را تحمل کند. او با خاطره و امیدِ مرجان زندگی کرده و هفت سال هم با تصور زنجیرهایی جدید، زنجیرهایی از جنس خانواده و زناشویی و مرجان و عشق و… سر کرده است و در اواخر داستان، یکباره میبیند که این زنجیرها و دامها دیگر نیستند و امیدی بهشان نیست و امیدی به هیچ زنجیر دیگری هم نیست، انگاری.
داش آکل، گذشته را از دست داده و آینده را نیز و حالا خودش باقی مانده است و خودش. داش آکل به خودش میاندیشد. تنها کاری که میتواند بکند این است که به خودش بیندیشد. خاطرات گذشته را مرور میکند. خاطراتی که دیگر دور از دسترس هستند و بازنمیگردند. «ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانه خودش میترسید، آن وضعیت برایش تحملناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، میخواست برود دور بشود.» ولی بهکجا؟ جایی وجود نداشت. داش آکل جایی برای رفتن ندارد. همینجا که هست، خلاء است و داش آکل دارد توی آن دست و پا میزند. «جا» برای داش آکل، همان زنجیر است. «فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درددل بکند! سرتاسر زندگی برایش کوچک و پوچ و بیمعنی شده بود.»
هدایت، درماندگی داش آکل را در پایان داستان چنین نشان میدهد. هدایت نشان میدهد که داش آکل حتی از یک طوطی هم ناتوانتر بود و بیهوده خود را فردی قدرتمند میدانست، واقعاً میدانست؟ داش آکل وقتی که با خودِ «طبیعی» و «حقیقی» اش روبرو میشود، میبازد و فرو میریزد.
این یکی از ابعادِ ناتوانی و اختگیِ داش آکل است. او حتی از خودکشی نیز ناتوان است.
[یادمان بیاید که هدایت هم از خودکشی ناتوان بود. در سن بیست و پنج سالگی خودکشی کرده و ناکام مانده بود و تا حدود بیست و چهار سال بعد هم با فکر خودکشی زندگی کرده بود و هنوز ناتوان بود و این داستان نیز، محصولِ همان دوره ناتوانی است. هدایت هم میخواهد که کاکارستمی پیدا شود و او را بکشد. هدایت حاضر است که خودش قمه را در اختیارش بگذارد و]
داش آکل حاضر است خودش قمه را در اختیارش بگذارد و کاکا رستم هم بدونِ دردسر پهلوی داش آکل را پاره کند و اصلاً نیازی هم به تلاش برای نوشدارو نیست، چون داش آکل میخواهد که بمیرد.
کار داش آکل یک خودکشی بزدلانه بود. او که دنبالِ راه گریزی از این خلاء بود، «جا» یی به جز مرگ پیدا نمیکند. ولی او آنقدر ترسوست که حتی توانِ خودکشی هم ندارد و حالا کاکا رستم برایش این کار را انجام میدهد:
«داش آکل سر قمهاش را به زمین کوبید، دست به سینه ایستاد و گفت:
«حالا یک لوطی میخوام که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!»»
وقتی که قمه از دستِ کاکا رستم رها میشود، داش آکل باز هم به او فرصت میدهد:
«برو، برو بردار، اما بهشرط اینکه این دفعه غرستر نگه داری.»
اینکه داش آکل خودکشی کرده، آشکار است، ولی اینکه این خودکشی او بزدلانه بوده، نظر شخصی من است و چنین احساس میکنم و ممکن است شما چنین احساس نکنید. اصراری سر این مطلب ندارم، ولی فکر میکنم که هدایت اصرار خاصی بر این دارد که داش آکل را انسانِ بزدلی توصیف کند.
داش آکل بزدلی خود را به هر بهانهای توجیه میکند. او وقتی که میترسد از اینکه مرجان را بههمسری برگزیند، هزار بهانه برای خود میآورد: «شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند… نه، از مردانگی دور است… او چهارده سال دارد و من چهل سالم است… اما چه بکنم؟» در حالی که در نهایت، خودش برای مرجان، موقعیت ازدواج با شوهری را فراهم میکند، که هم از او پیرتر است و هم زشتتر.
این از عشقش و آن هم از مرگش. هر دو بزدلانه.
این تقسیمبندی را اول آوردم، چرا که بعداً نیاز دارم که به این تقسیمبندی برگردم و بر اساس آن چیزهایی را مشخص کنم و ادعاهایم را ثابت کنم.
داش آکل = سهراب / هدایت
در طول داستان بارها به رستمِ شاهنامه اشاره شده است.
مهمترین اشاره، نامِ دشمنِ داش آکل است: کاکا رستم. رستم در این داستان، نمادِ سنت و باقی ماندن در جامعه و «زنجیر» های کهن است. کاکا رستم کسی است که زنجیرهای کهن را به پا دارد و اصلاً هم علاقهای ندارد که این زنجیرها را از پایش باز کند و یا زنجیرهای دیگر به پایش ببندد.
هدایت، باز هم به رستمِ شاهنامه اشاره میکند. [انگار که کمی هم خوانندهاش را دستِکم گرفته که اینقدر تکرار میکند این اشارهها را.] یک بار از زبانِ قهوهچی: «رستم بود و یک دست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته»
یک بار دیگر: «کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمهاش را بهدست گرفت.»
کاکا رستم (/ رستم)، وقتی که قمه را فرود میآورد، پهلویِ داش آکل (/ سهراب) را میدرد.
کاکا رستم (/ رستم)، اولین باری که با داش آکل (/ سهراب) میجنگد شکست میخورد. سهراب (/ داش آکل) به او رحم میکند و مهلتی دوباره میدهد و این بار کشته میشود.
این قرینهها نشان میدهند که ادعای من نادرست نیست. هدایت همیشه گوشهچشمی به داستانِ رستم و سهراب داشته است. حتی من معتقدم که وقتی داش آکل برای زنِ حاجی صمد به «تیغه آفتاب» قسم میخورد، میخواهد به دوران میترائیسم و مهرپرستی ایرانیان و رستم اشاره کند.
[در داستانِ رستم و سهرابِ فردوسی، سهراب کسی است که علیه هنجارهای جامعهاش قیام میکند. او نظام پادشاهی ایران را که مبتنی بر نژاد است باور ندارد و لشکری فراهم میکند تا کیکاووس را که دارای فره کیانی است، از تخت پایین کشد و پدرش، رستم را که از نژاد پادشاهان نیست به تخت بنشاند و خودش هم جانشین او شود. انگار اصلاً سهراب، قوانین و قواعد و هنجارهای جامعه توی کتش نمیرود.]
داش آکل هم همانطور که اشاره کردم و قرینه آوردم، قصد دارد که از هنجارهای جامعه کنده شود و خودش هم زمینههای آن را فراهم کرده است و قبول کرده که وصیِ حاجی صمد شود. او میخواهد از این قواعدِ داش بودن فاصله بگیرد و تبدیل به انسانی دیگر شود و ارزشهایی جدید برای خود تعریف کند.
اما وقتی که با خودش روبهرو میشود، درمییابد که بسیار ناتوانتر از آن است که بتواند از نو ارزشهایی برای خود تعریف کند و به قول نیچه ارزشهای نو را بر لوحهای نو بنگارد.
داش آکل در مرحله جدید زندگیاش یک انسان مدرن است که میخواهد از سنتهایش کنده شود و فاصله بگیرد. همچون سهراب که میخواست چنین کند ولی مانند بسیاری از انسانهای مدرن، ارزشهای کهن را ویران میکند و در مرحله تعریف و نگاشتنِ ارزشهای جدید ناتوان میماند و ناچار در خلائی گرفتار میشود که توان گریزی از آن ندارد و خودکشی را تنها راهِ پیشِ روی خود مییابد.
خود هدایت نیز آیا چنین نبود؟ آیا هدایت نیز نمیخواست ارزشهای نوینی برای ادبیات و فرهنگ و داستان و… تعریف کند ولی وقتی که با مقاومت نزدیکان و دورانش و با بیگانگی آنان با خود و بیگانگی خود با آنان مواجه شد، راهی جز خودکشی نیافت؟
در داستانی حماسی مانندِ رستم و سهراب، جنگ بر سرِ جانشینی درمیگیرد و تفکر و بازاندیشی و خوداندیشی، بر سر ارزشهای سیاسی جامعه درباری شکل میگیرد و در دوره هدایت، این بازنگری با عشق و عاشقی شروع میشود. این بار اول هم نیست. بازاندیشی و خوداندیشیِ راویِ بوف کور نیز با یک عشق شروع میشود و البته ریشه این عشق به گذشته برمیگردد و شهر باستانیِ ری. همچنان که ریشه این خوداندیشیِ داش آکل نیز به پنج سال پیش میرسد.
بوف کور با این جمله آغاز میشود: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.» نامِ داش آکل نیز، کلمه آکله را تداعی میکند. آکله در معنای خوره. همان خورهای که روحِ راوی بوف کور را میخورد (خواهد خورد) در نامِ داش آکل نقش بسته و داغ آن را همیشه همراه دارد. (در داستان حاجیآقا نیز، آکله به معنای خوره به کار رفته و این معنا برای هدایت اصلاً غریب نبوده است.) راوی بوف کور نیز، هنگامی که جلوی آینه میایستد، بیش از آنکه چهره خودش را ببیند، روح خود را میبیند و داش آکل نیز، درون خود را، خوره خود را میکاود و زخمِ قمه بهانه است و در اصل، آنچه روح داش آکل را میآزارد همان خوره است که در نامِ او نیز اثر کرده است.
خلاصه کلام اینکه داش آکل یک انسانِ کاملاً سنتی است که در موقعیت گسست قرار میگیرد و وارد مرحلهای دیگر میشود که نمیدانم چه اسمی میتوان رویش گذاشت، ولی این مرحلهبندی در داستان معاصر فارسی هم وجود دارد و ادبیات فارسی، بعد از هدایت، از مرحله سنت گذر میکند و وارد مرحلهای میشود که نمیدانم و خیلیهای دیگر هم نمیدانند که چه نامی میتوان رویش گذاشت و اینکه آیا اصلاً نامی میتوان و میبایست رویش گذاشت یا نه.
زندگیِ داش آکل، شباهت زیادی به سرنوشت ادبیات داستانی معاصر فارسی دارد.
محمدمهدی ابراهیمی فخاری
ادبیات اقلیت / ۱۹ دی ۱۳۹۵ ـ تصویر مطلب: صادق هدایت / اثر مهسا طلوع