دربارۀ ناممکن بودن قصهگویی / یادداشتی از حمیدرضا منایی
قصه و قصهگویی در دنیای جدید واژگان و امکاناتی محالاند. میشود یک داستان را بد تعریف کرد، ملاکهای زیباشناختی را درست رعایت نکرد و متنی خام و غیر دراماتیک را در پیش مخاطب گذاشت، اما اینها به معنای قصه و قصهگویی نیست. قصه و داستان محصول دو دنیای متفاوتاند؛ در جهان سنت (مشخصاً تا پیش از رنسانس و پدید آمدن دن کیشوت) هستی آنگونه نبود که بعد از آن شد؛ در دنیای سنت هستی مطبق بود. عالم به عوالم تقسیم میشد و از ناسوت آغاز میشد و در ادامه تا جبروت و ملکوت و لاهوت بالا میرفت. هستی ساحاتی گوناگون بود که آدمی برای کشف آن نیازمند حرکت در طول و ارتفاع بود. در زندگی روزمرۀ آدمهای عادی هم این تفاوت ساحات به عینیت لمس و درک میشد؛ آنچه زیر پایشان بود از قبیل چاهها و قناتها و سردابها و آبانبارها، مربوط به عالم زیرین و زیستگاه جنها و پریان بود، و آنچه در بالای سر و آسمان قرار میگرفت عالم ملائکه و فرشتگان… در این میان قصه پلی بود برای کشف و تفسیر این دنیاها که آدمیان راهی به آنها نداشتند.
اما با ظهور رنسانس و قدرت گرفتن عقل و علم، بشر پا به دنیایی تکساحتی گذاشت؛ چرا که علم به تمام رازها و تاریکیها سرک میکشید و راز از پی راز میگشود و تاریکی از پی تاریکی روشن میکرد… در پزشکی بسیاری از بیماریها که نتیجۀ حلول نیروهای شر و شیطانی در بدن بیمار شمرده میشدند (جهان قصه)، در نگاهی دگرگون شده با کشفیات علمی جدید، تبدیل به علتهای طبیعی شدند با عوامل بیماریزایی چون میکروب و باسیل و ویروس. به بیان دیگر، فقدان روابط علی و معلولی در جهان قصه جایش را به اهمیت پیرنگ و ربط علی و معلولی عناصر داستان و شخصیتها و اتفاقات داد…
برای نمونه میشود به کشف الکتریسیته و اختراع وسایل روشنکننده توجه کرد؛ تاریکیها عرصۀ حضور و ظهور نیروهای ناشناخته بودند… حتی زیرزمینها و پستوهای خانهها که برای ساکنان آشنا بود، وقتی شبهنگام در تاریکی فرو میرفت، حریم و عرصۀ زندگی اجنه و پریان میشد و کسی راهی به آنها نداشت… در یک خانه مرز مشخصی بین زندگی ساکنان انسانی با ساکنان جنی وجود داشت… گذشتن از این مرزها برای انسانها یا جنیان و درآمیختگی این دو شعور به کشف دنیاهایی متفاوت بر پایۀ قصه منجر میشد… اما با روشن شدن خانهها با وسایل روشنکنندهای که بیشتر از شمع و چراغ گرد سوز نور داشتند، ناگهان جهان موجودات فراطبیعی شروع به کوچک شدن و از بین رفتن کرد… مرزها شکست و جهان جنیان به دست انسانها فتح شد… پس دیگر جایی برای جنیان نماند و آنها به ناگزیر از زندگی و ذهن انسانها بیرون رفتند.
این بیرون رفتن موجودات فراطبیعی و بزرگ شدن جهان انسانها همان تغییر الگوی قصه به داستان است؛ اینکه کسی از آب انبار و چشمه آب بیاورد فرق میکند با آنکه کسی از آب لولهکشی استفاده کند… چشمه در فرهنگ ما نمادی از نرینگی است (آبی که میجوشد)… خط سیر رفتن از خانه تا چشمه یک سلوک بود و شیوهای از زندگی… چشمه اگر میخشکید، برایش بهترین دختر روستا را به عنوان عروس میبردند و دختر تا پایان عمر میباید به پای چشمه مینشست… این وجه خیالگونه و وهمآمیز ماجرا دقیقاً همان دوری از رابطۀ علی و معلولی و پیرنگ داستانی است و عرصۀ ظهورش فقط میتواند قصۀ بیپیرنگ باشد که در جهان سنت معنا دهد… اما آب لولهکشی تمام این فرهنگ و حواشی آن را دگرگون میکند و راززدایی… بیراه نیست اگر بگوییم پس فقط آب نیست که از لوله و شیر خانهها بیرون میآید، این جهان داستان (روابط علی و معلولی و پیرنگ) است که همراه آب جاری میشود…
الغرض، قصهگویی برای انسان معاصر محال است چون هستی و زندگیاش دیگر بستر آفرینش قصه نیست… حالا زندگی انسانها اقتضای تولید داستان میکند…
اما در نهایت یک نکتۀ ظریف وجود دارد؛ میتوان از قصه به مثابۀ فرمی در کنار دیگر فرمهای روایی استفاده کرد… این استفاده کردن هم به هیچ عنوان به معنای آفرینش دگربارۀ قصه نیست، چون ما تجربۀ زیستن در جهان قصه را نداریم، همچنانکه توانایی زیستن در جهان سنت را… برای مثال وقتی ما وارد یک رستوران سنتی میشویم به معنای ورود به جهان سنت نیست، چراکه زبان ما و به تبع آن ذهن ما، با تجدد و مدرنیسم (علم و رابطۀ علی) دگرگون شده است… در رستوران سنتی ما با فضایی بازسازی شده روبهروییم که بنابر نیاز تعدادی از عناصر زندگی سنتی مثل پشتی و تخت و سماور و کوزه را در آن جمع کردهاند… ساخت قصه هم تنها با همین الگو امکانپذیر است؛ میتوان قصه تولید کرد، اما فقط به عنوان فرمی در کنار دیگر فرمهای روایی دیگر و در چهار چوب روابط علی و معلولی و قاعدۀ پیرنگ…
حمیدرضا منایی
ادبیات اقلیت / ۳۰ فروردین ۱۳۹۷