در وقت حضور مرگ / شش شعر از منصور اوجی
۱) گوش کن!
پشت این پنجره در تاریکی
مثل این است که از شاخه گلی میچینند.
گوش کن میشنوی؟
۲) همهی دلهرهاَم
ترسم از مرگ این نیست
که مرا میبرد از خاطرهها.
ترسم این است که میگیرد از من
آسمان را
و درختانُ و گلُ و باغچه را.
آب را، آینه را
و نمک را
و تو را.
ترسم از مرگ این است
همهی دلهرهام.
۳) تاحسرت ما
ما آمدهایم و باز میگردیم
و آخر کار
نه هیچ گلی، به جای خواهد ماند.
نه هیچ پرندهای، در این آفاق.
نه برق ستارهای، نه لبخندی.
نه طعم خوشی ز هیچ بادامی.
نه طرح شلال تو، در آینه.
نه آب زلال و نه آفتاب صبح.
و حسرتشان به سینههای ما.
ما آمدهایم و باز میگردیم.
تا حسرت ما به سینههای کی؟
۴)کو تا بهار؟
جز هُول و هُرم چه بوده است فصل گرم؟
و جز خزان و زرد، امیدی که داشتیم؟
و زمهریر، این دلِ من، این دلِ شما.
کو تا بهار بر دمد از گورهای خاک؟
کو تا بنفشهها؟
۵) رستاخیز
بهار، سهم درخت است و عطر، سهم تو یار!
و تا بهار درآید
به خواب میروم اکنون
به خوابِ مرگ
به خاک.
و من و یاد تو با هم
و میشویم درخت.
۶) لوحِ گور
میباش که تا گلی ز ما بویی.
از سینهی خاک
ما آمدهایم و باز میگردیم
تا سینهی خاک…
***
منتشر شده در نویسار
ادبیات اقلیت / ۱ آذر ۱۳۹۴
massy
همهی دلهرهاَم خیلی خوب بود. مرسی.