سه شعر از شهریار بهروز Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ سه شعر از شهریار بهروز: . 1 تو ارتکاب گناهی یک حس پرستش پیوسته در تو هست که می‌ترساند آدم را که هی زبانم لال که هی گوشِ شیطان کر چشم شیطان کور که ادبیات اقلیت ـ سه شعر از شهریار بهروز: . 1 تو ارتکاب گناهی یک حس پرستش پیوسته در تو هست که می‌ترساند آدم را که هی زبانم لال که هی گوشِ شیطان کر چشم شیطان کور که Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » سه شعر از شهریار بهروز

سه شعر از شهریار بهروز

سه شعر از شهریار بهروز

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از شهریار بهروز:

.

۱

تو ارتکاب گناهی

یک حس پرستش

پیوسته در تو هست

که می‌ترساند آدم را

که هی زبانم لال

که هی گوشِ شیطان کر

چشم شیطان کور

که هِی

از بلا به دور

.

کسی انگار

همیشه همراه تو هست

که می‌لرزاند       زانوهایِ آدم را

که می‌دزدد       چشم‌های آدم را

که دهانم را خشک

نفسم را تنگ

قلبم را تند

.

تو

سؤال‌های سهمگینِ پنج سالگی

با جواب‌های کوتاه

انحرافی

بالغ

.

من

گالیوری هجده ساله

با واکنش‌های دستپاچه

خجالتی

ضایع

.

از تمامِ مجله‌های مُدل تو را

ـ گوشِ شیطان کر ـ

از تمامِ مجله‌های مُدل تو را

ـ چشم شیطان کور ـ

بریده‌ام

چه بخواهی چه نه

وسوسه پیروز می‌شود

کمی مهربان‌تر باش

ـ زبانم لال ـ

گناه تازۀ من.

***

۲

موهوم

میانِ آن‌همه ساق

آن‌همه ساقه

رقص محلی می‌کنند شلتوک‌های برنج

وَ باران

بخارِ شیشۀ اتوبوس را تشدید

.

چه می‌شد اگر؟

در این انکسارِ خیس

ساق‌های تو را ببینم

که بیرون می‌روی از اتاق

وَ بعد کتری

شیر آب

صدای گاز

.

چه می‌شد اگر؟

به جایِ چیدن شلتوک

دست‌های تو را ببینم

که شاخۀ آلبالویِ حیاط را پایین می‌آورد

انگشت‌هات قرمز

لبه‌ات

خنده‌هات

.

رویِ بخار شیشه دستم

سمت تو می‌آید

رسیده

نرسیده

«انزلی کسی پیاده می شه؟»

دستم از تو دور می‌شود اما

ساق‌های تو را می‌بینم

که از اتاق بیرون می‌روی

دست‌های تو

که در حیاط را باز می‌کنی

.

نزدیک است به دنبالت از پله‌هایِ ایوان زمین بخورم

کمک راننده دستم را می‌گیرد       شمارۀ چمدان را …

.

حالا که به در حیاط رسیده‌ام

تو در پیچ کوچه گم می‌شوی و من

جایی حوالی انزلی

برای یک تاکسی دست تکان می‌دهم.

***

۳

شرحی بر یک واقعه

سرت نخورده به طاق آسمان

به بن‌بست نخورده‌ای در خیابانی بی‌انتها

زود نرفته‌ای      دیر نرسیده‌ای

صندلی‌های کافه وارونه نبوده‌اند

که از پشتِ شیشه ببینی

باران نبوده است که خیس باشی وُ سرد

که پرس‌و‌جو کرده باشی کجا رفته‌اند

که صدایِ آژیری از آمبولانسِ رفته هنوز

ول باشد کفِ خیابان

وول بخورد در جمجمه‌ات

زانوانِ سست‌ات را با دو دست برنداشته‌ای

بگذاری پشتِ فرمان

که دو بار باران ببارد

بر شیشۀ ماشین وُ چشم‌هات

که برف‌پاک‌کن

و دست‌هات…

که قلبت چون لبویی داغ وُ بخارآلود نبوده است در باقرخان

نبش بیمارستان امام

که کجا می‌روی آقا!؟ وُ      رفته باشی

که ممنوع است ملاقات وُ      رفته باشی

شانه‌هات از بغض نلرزیده‌اند هنوز

روبه‌روی اورژانس نایستاده‌ای و خدا را ندیده‌ای

که بی‌تفاوت است و تسبیح می‌چرخاند

بر خاکِ تازه کوت‌شده ننشسته‌ای

پشتِ غسالخانه سیگار نکشیده‌ای تا تنش را

مرد را که چون کوه فرو می‌ریزد ندیده‌ای

به مرگ برنخورده‌ای هنوز

و حسرت آخرین ملاقات را در سینه حمل نمی‌کنی

سرت نخورده به طاق آسمان

آری هنوز

به بن‌بست برنخورده‌ای.

ادبیات اقلیت / ۱۵ مرداد ۱۳۹۷

پاسخ (2)

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا