دوست دارم همیشه باشد / سید محمد صاحبی
داستان «دوست دارم همیشه باشد» نوشتۀ سید محمد صاحبی
امروز سومین روز است. بازهم همه چیز را آبی میبینم. پر رنگتر از دیروز. اگر اوضاع همینطور پیش برود وضعیت از این هم بدتر میشود. باید شروع کنم. اینجا نوشته با بند اول انگشت کوچک دست چپم شروع کنم. دست خط خودش است. نقطههای جدا و سرکشهای بلند.
سه سال پیش همین موقع ها بود که برای بار اول پیشم آمد. با یک دامن بلند سدری و یک ساک گوجهای روی دوشش که دستههای راکت بدمینتون از زیپ نیمه باز ماندهاش بیرون زده بود. روی نیمکت کنارم نشست و زل زد به فوارههای خاموشِ حوض. همینطور که چشمش به فوارهها بود سرش را آرام به صورتم نزدیک کرد و توی گوشم گفت: میخوای یه کاری کنم همین الان به کار بیفته؟
نفسش داغ بود. انگار که گوشم را جلوی بخاری گرفته باشند.
گفتم: چی به کار بیفته؟
گفت: فوارهها رو میگم، میخوای روشن بشن؟
هیچ کس دور و برمان نبود اما با صدای خفه حرف میزد. انگار که عمداً میخواست نفسهای داغش را حس کنم.
گفتم: یخ زده، مگه نمیبینی؟
چانهام را گرفت و صورتم را چرخاند رو به خودش. پیشانیاش را چسباند به گردنم. تمام تنم داغ شده بود. بی اختیار چشمهایم بسته شد. صدای پیوستهٔ شکستن یخها و برخورد قطرههای آب رویشان با ریتم تند ضربان قلبم قاطی شده بود. چشم که باز کردم دیگر پیشم نبود. آب حوض سر ریز شده بود و مهی آشفته دورش حلقه زده بود.
آن روز تا غروب وجب به وجب پارک را گشتم. اثری نبود. روز بعد کنار حوض رفتم. یخ زده بود. تا نیمههای شب همان جا نشستم. فقط میخواستم دوباره ببینمش. تمام آن لحظهها با همهٔ حواسم گره خورده بود.
قیچی باغبانی و کمربند چرمیِ روی میز را بر میدارم. کمربند را دور ساعدم محکم میکنم و سر آزادش را بین دندانهایم فشار میدهم. انگشتم را بین تیغههای قیچی میگذارم، درست مماس بر خط بند اول. توی نامه نوشته اگر فریاد بزنم همه چیز خراب میشود.
یادم است از داد زدن خیلی بدش میآمد. خودش که همیشه آرام حرف میزد. فقط یکبار که از پنجره دیده بود من و معصومه توی پارک کنار هم نشستیم. جیغ زده بود و شیشهٔ تمام پنجرههای ساختمان پایین ریخته بود. هر چه هم درخت دور من و معصومه بود زرد شده بود. انگار که وسط پاییز باشد. معصومه فقط آمده بود لباسهایش را بگیرد. نه بوسهای، نه تماسی، حتی خندهای هم بینمان رد و بدل نشد ولی تحمل نداشت من را کنار معصومه ببیند. معصومه از گیتی هم نپرسید، انگار که اصلاً نبوده است. از همان روز اول که آمد به خانهام گفته بود که معصومه باید برود. گیتی ولی باید بماند. معصومه هم که بدون گیتی نمیرفت. اگر هم به زور معصومه را بیرون میانداختم نگه داشتن گیتی کار منِ تنها نبود. تازه از قرمزی در آمده بود و سر و صورتش شکل گرفته بود.
میگفت معصومه را بیرون کنم. خودش به گیتی شیر میدهد. پرده را کنار میزد و پشت به شیشههای قدی می نشست روی زمین. دگمههای لباسش را باز میکرد و گیتی را توی بغل میگرفت. روبرویش مینشستم و تماشا میکردم. طرح اندامش انگار روی نورِ پنجره نقاشی شده بود. گیتی سینهاش را سفت میچسبید. جرات نداشتم چیزی بپرسم. دوست هم نداشتم بپرسم. همه چیز را همان طور میخواستم.
چشمهایم را میبندم، دندانهایم را روی چرم فشار میدهم و دستههای قیچی را محکم به هم میچسبانم. چیزی احساس نمیکنم. دستم داغ شده است. چشمهایم را باز میکنم خون از کاسهٔ کوچک چینی سفید لبریز شده و روی میز ریخته. نامه را به یک طرف میز سر میدهم تا خونی نشود. دستمال انگشت دونه ای شکل روی میز را همان طور که توی نامه نوشته، سر انگشتم میگذارم و بند آویزانش را محکم دور انگشت میپیچم. تمام تنم عرق سرد کرده و میلرزم. میخواهم فریاد بزنم اما نمیشود. یعنی نباید فریاد بزنم. کمربند را باز میکنم. کاسهٔ دوم را برمیدارم. هرچه زودتر تمامش کنم بهتر است. احساس میکنم از یک جا زیر نظرم دارد.
همیشه این احساس را داشتم. توی خانه تنها هم که بودم جرأت نداشتم کاری بکنم که او دوست ندارد. خودم هم نمیخواستم کاری بکنم که خوشش نیاید. هر وقت که میخواست توی خانه بود. هر وقت هم نبود دلم میخواست که باشد. جلوی کاناپه روی زمین مینشستیم کنار هم، دو زانو می نشست و پاهایش را جفتِ هم به یک طرف میداد، دامنش روی زمین پخش میشد، چانهاش را میگذاشت روی شانهام و برایم حرف میزد. هیچ وقت نمیفهمیدم چه میگوید. به زبان خودش حرف میزد. فقط آهنگ صدایش را دوست داشتم. حرفهایش که تمام میشد من هم تمام شده بودم، بدون هم آغوشی و بدون عشق بازی.
انگشت اشاره و انگشت وسط را کنار هم میچسبانم طوری که خط بندها در امتداد هم باشد. انگشتها را از بند اول لای تیغههای قیچی میگذارم و فشار میدهم. این بار با یک حرکت تمام نمیشود. انگشت وسط روی میز می افتد ولی انگشت اشاره لای تیغهها گیر میکند. دوباره فشار میدهم انگار تیغهها درست روی مفصل نیفتادهاند. با فشار بیشتر هر طور هست میاندازمش. همهٔ خون روی میز ریخته، کاسه فقط تا نصف پرشده. دستم را بالای کاسه میگیرم تا کاسه پرشود. دستمال دوم را دور انگشتهایم سفت نگه میدارم. سرم گیج میرود اما چشمهایم بهتر میبیند. رنگ آبی کمتر شده. روی میز طاق باز میخوابم و به قلاب فلزی آویزان از سقف نگاه میکنم. دیگر تحمل ندیدنش را ندارم.
هر روز هفته پیشم بود غیر از پنجشنبهها که به پارک میرفت. یعنی اوایل اینطوری بود. به من میگفت که پنجشنبهها نباید توی پارک بروم. من هم نمیرفتم، اگر هم میرفتم میفهمید. اما توی خانه آرام و قرار نداشتم. چند ماه که گذشت خودش گفت که همراهش بروم. توی پارک با یک پسر جوان خوش قیافه بدمینتون بازی میکرد. هر چند باری که توپ را رد میکردند بلند میخندیدند و همدیگر را بغل میکردند. آخر بازی هم آن طرف زمین روی نیمکت چسبیده به هم می نشتند و در گوشی حرف میزدند. گاهی هم به من نگاه میکردند و ریز میخندیدند. بار اول که اعتراض کردم جیغ کشید. موهایم سفید شد. تا یک هفته هم به دیدنم نیامد. پنج شنبه بعد که به زمین بازی رفتم داشت با همان جوان بازی میکرد. اصلاً به من توجهی نمیکرد. آنقدر گریه کردم تا گفت میبخشم. بعد از آن روز، هر چند وقت یک بار پسر جوان را به خانه میآورد و با هم توی اتاق میرفتند. در اتاق را باز میگذاشت و مجبورم میکرد که با گیتی پشت در بنشینیم و تماشا کنیم. اگر جلوی چشمهای گیتی را میگرفتم سرش را بالا میآورد و طوری نگاهم میکرد که پشتم میلرزید.
یک لحظه پشتم میلرزد. فکر کنم همین نزدیکیهاست. حالا فقط مانده است انگشت حلقه، این یکی را باید از ته ببُرم. این را که قطع کنم حتماً پیدایش میشود. ذوق دیدنش را دارم. از دردم کم شده. انگشت حلقه را لبهٔ میز میگذارم. این بار با دقت قیچی را جای درست قرار میدهم. با یک حرکت انگشت روی زمین می افتد. کاسهٔ سوم را زیرش میگیرم تا پر شود. دیگر رنگ آبیِ جلوی چشمهایم کاملاً رفته. کاسه پر میشود. در باز میشود و توی اتاق میآید. بلوز حریر سفیدی تنش است که تا بالای رانش آمده و چیزی زیرش نپوشیده. تمام اتاق گرم میشود. گیتی هم دست توی دستش کنارش ایستاده. بدون لباس.
بی آنکه چیزی بگوید لبخند میزند. کاسهها را توی سینی میگذارد و بیرون میبرد. گیتی به سمت من میدود. توی بغل میگیرمش و چند بار محکم میبوسم. با عصبانیت توی اتاق بر میگردد و بچه را از بغلم میکند. گیتی بغضش میترکد. کمربند را از روی میز بر میدارد و به یک پای گیتی میبندد و سر دیگرش را به قلاب آویزان روی سقف میاندازد. گیتی وارونه از سقف تاب میخورد و جیغ میکشد. نمیتوانم حرکت کنم. جلو میآید و سرم را توی دستهایش میگیرد و لبهایم را میبوسد. کمی توی چشمهایم نگاه میکند و باز میبوسدم. چشمهایم خود به خود بسته میشود. چشم که باز میکنم دیگر نیست. در اتاق محکم بسته میشود. دوباره یک پردهٔ آبی جلوی چشمهایم است. گیتی از سقف آویزان است انگار که از هوش رفته. یک کاسهٔ بزرگ، زیر گیتی روی میز است با یک اره کنارش و یک نامه.
درد عشق
نقد زهره عارفی بر داستان «دوست دارم همیشه باشد»
نوشتۀ سید محمد صاحبی
ادبیات اقلیت / ۲ اسفند ۱۳۹۴
خدیجه معصومی
سلام
نگارش اثر بسیار تاثیر گذار است.با این که قسمت های زیادی از داستان مبهم و بدون هیچ منطقی پیش رفته و جای توضیحات زیاد و لازمی خالی است.مثلا عدم حضور همسر راوی یا نبودن هیچ اثر شناسایی از هویت پسر تنیس باز که نه تنها همراه جدید دختر شده بلکه در رفتارهای نامعقول او همراهی هم می کند.فقط خوش قیافه بودن دلیل موجهی برای حضور رسمی این آدم نیست. نامه هم در آغاز و هم در پایان داستان مخاطب را با کنجکاوی ارضا نشده ای رها کرده است.داستان بدجوری منو بیاد فیلم پیانو انداخت و بریدن انگشت دست زن خیانتکار.برای الهام گرفتن مناسب بوده.فقط پایان این داستان را بیشتر می پسندم.موفق باشید نویسنده خوب