دو داستانک از مجید روانجو
ادبیات اقلیت ـ دو داستانک از مجید روانجو:
.
۱
در شلوغترین پیادهروِ زادگاهم قدم میزنم. یکی از روزهای آخر آخرین ماه پاییز است. هیکل تنومن مردی مستقیم طرفم میآید. سر ندارد. یکدست سرخپوش است. در دست راست شمشیری آخته دارد که برق تیغهاش در آن بعدازظهرِ گرفته و کسالتآور، بدجوری میدرخشد. حالا هیکل به من نزدیک است. ثانیهای روبهرویم میایستد. شمشیر دستش تکان تکان میخورد. از من می گذرد.
دو یا سه قدم که دور میشود، برمیگردم و نگاهش میکنم. او هم برمی گردد و با حرکتی ناگهانی شمشیر را با ضربهای پر توان برگردن من فرود میآورد. سرم از روی گردنم پرت میشود آن سوتر.
چند زن و مرد جیغکشان و با فریاد و سر و صدا، یا از من دور میشوند یا به پیکر بیسر و سر بیپیکرم نزدیک میشوند. همه مراقباند کفش و لباس و دستهایشان به خون آلوده نشوند. میچرخم به طرف پیکر شمشیر به دست. احساس میکنم سرِ جدا شدهام ناگهان جست میزند و مینشیند بر گردن مرد سرخپوش.
جمعیت با دیدن این حرکت از صحنه میگریزند. بهآرامی میآیم به سوی هیکل پیشینم که بی سر ــ انگار متعجب ــ نیمدوری گرد خود میچرخد. شمشیر را میدهم دست راستش. دستی بر شانهاش میگذارم و در جهت مخالف از او دور میشوم.
نم نم ریز باران بهآهستگی میبارد.
.
***
۲
قاضی به آرامی سر فرو میبَرَد در انبوه تکهکاغذهای روی میز. زیر چشمی متهم را میپاید.
لبهای متهم ناموزون میجنبند اما قاضی سخنی از متهم نمیشنود. صدای اذان از دور پاشیده میشود از در و دیوار مسجد. در و دیوار و سقف سیاهپوش است.
قاضی میگوید: «خب، داشتی میگفتی.»
متهم میگوید: «گفتم. هر آنچه را میدانستم، گفتم. اگر لازم است…
قاضی میگوید: «آنچه را لازم بود، نگفتی.»
متهم نگاهی میاندازد به دو مأموری که نشستهاند دو طرف قاضی.
قاضی میگوید: «حرفهای تو گذشتۀ اندوهبارت را نفی نمیکند.»
متهم دزدکی قاضی را مینگرد و سر را پایین میاندازد.
قاضی میگوید: «گمانم بشود با تخفیف دو حکم برای تو در نظر گرفت، البته هنوز حکم نهایی نامعلوم است. یکی اینکه تو را به سنگی هموزن خودت ببندند و رهایت کنند در گودترین نقطۀ دریای خزر و دوم اینکه یک پا و یک دستت را به طور مورب قطع کنند، اگر جان سالم به در بردی که میشوی عبرت خلق روزگار، وگرنه مسافر آن دنیا خواهی بود.»
متهم به نقطهای نامعلوم در فضا مینگرد.
قاضی میگوید: «موافقی یک لحظه جایمان را با هم عوض کنیم؟ تو قاضی باشی و من متهم، آن وقت حکم تو در بارۀ من چه خواهد بود؟»
متهم میگوید: «من جایم خوب است. حاضر نیستم جای شما باشم. هرگز جایم را به شما نخواهم داد.»
قاضی سر فرو میبرد در انبوه کاغذهای روی میز. با انگشت اشاره کمی کاغذها را جابهجا میکند.
این بار نه زیر چشمی، که با دو چشم گشاد شده از پشت شیشههای عینک به متهم مینگرد. متهم بر جایش نیست. صندلیاش خالی است.
متهم نیز به قاضی مینگرد. تنها دو مأ مور نشسته دو طرف قاضی را میبیند. قاضی را نمیبیند. صدای نوحهای از نزدیکی به گوش میرسد.
ادبیات اقلیت / ۱۸ فروردین ۱۳۹۷