دو داستان از کاوه سلطانی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ این دو داستان پس از مرگ نویسنده و به همراه یادداشت ضمیمۀ آن که برای سایت ایمیل شده است، منتشر می‌شود. کاوه سلطانی نوشت: با عرض سلام و خسته نباشید ادبیات اقلیت ـ این دو داستان پس از مرگ نویسنده و به همراه یادداشت ضمیمۀ آن که برای سایت ایمیل شده است، منتشر می‌شود. کاوه سلطانی نوشت: با عرض سلام و خسته نباشید Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » دو داستان از کاوه سلطانی

دو داستان از کاوه سلطانی

دو داستان از کاوه سلطانی

ادبیات اقلیت ـ این دو داستان پس از مرگ نویسنده و به همراه یادداشت ضمیمۀ آن که برای سایت ایمیل شده است، منتشر می‌شود. کاوه سلطانی نوشت:

با عرض سلام و خسته نباشید

کاوه سلطانی هستم و دو داستان کوتاهم را بدین وسیله برای سایت اقلیت می‌فرستم.

با بهترین آرزوها برای شما

«به خاطر من»

مادرم نویسندۀ بزرگی است. «ما می‌گیم بزرگه. شمام بگو بزرگه. خوبیت نداره.» این جملات را مدام تکرار می‌کنیم. شوخی نیست. جدی هم نیست. مادرم وقتی کفری می‌شود، می‌گوید: «به خاطر من.»

زندگی روال معمول خودش را داشت. اوضاع بد نبود. ولی یک شب مادرم مشغول نوشتن داستانی تاریخی بود و از پدرم پرسید: «راستی آرش جان! ناپلئون توی جنگ جهانیِ اول بود یا دوم؟» روز بعد پدر ترکمان کرد. حتماً رفته بود جواب سؤال را پیدا کند. قبل رفتن گفت: «جواب دادن به سؤالی که مغرضانه است، حتماً باید نیش‌دار و کنایه‌آمیز باشه. من آدم خوش‌بینی هستم و نمی‌تونم قبول کنم که مادرتون جدی و صادقانه این سؤال رو پرسیده باشه.» از او خواستیم که کوتاه بیاید. مادرم هم همین را می‌خواست. بالاخره پدر کوتاه آمد و گفت: «مادرتون نویسندۀ بزرگیه. ما می‌گیم بزرگه. شمام بگو بزرگه. خوبیت نداره.»

 گاهی اطرافیانمان آن سؤال را می‌پرسیدند. من هم گاهی آن سؤال را از خودم می‌پرسیدم. ناپلئون را مجسم می‌کردم که در سواحل نورماندی سوار بر اسبش از کشتی آمریکایی پیاده می‌شود و نازی‌ها را تار و مار می‌کند. گاهی خواب ناپلئون را می‌دیدم که برای گرفتن انتقامی تاریخی، ارتش نازی‌ها را در یخبندان روسیه هدایت می‌کند. با خودم می‌گفتم که اگر او در جنگ جهانی اول حضور داشت، آن جنگ به نبرد اشتباهات جنگی معروف نمی‌شد.

اما اطرافیانمان همچنان آن سؤال را می‌پرسیدند. مادرم با آن‌ها و حتی پدرم درگیر می‌شد. پدرم متهم بود که سؤالی خصوصی را عمومی کرده است. کار به جایی کشید که حتی در تبلیغات تلویزیونی و سریال‌ها و خصوصاً تفسیرِ بعدِ خبر آن سؤال پرسیده می‌شد. ظاهراً کسی از دیگران انتظار نداشت که جواب آن سؤال را پیدا کند. حتی روی بیلبوردهای خیابانی و اتوبوس‌های شهر هم آن سؤال نوشته شده بود.

 مادرم تصمیم گرفت داستانی افشاگرایانه دربارۀ این بحران بنویسد. ما همیشه از داستان‌های افشاگرایانۀ مادرم می‌ترسیدیم. دیگران همچنان از ما می‌پرسیدند: «راستی! ناپلئون توی جنگ جهانی اول بود یا دوم؟» پدرم دوباره ترکمان کرد تا جواب سؤال را پیدا کند. همه ترسیده بودیم.

 فقط فرماندهی با اقتدارِ آن‌چنانیِ ناپلئون می‌توانست این بحران را حل‌وفصل کند. ما انتظار معجزه نداشتیم و فکرش را هم نمی‌کردیم که ناپلئون سوار بر اسبش ظهور کند، ولی اتفاقاً معجزه‌ای رخ داد و ناپلئون سوار بر اسبش ظهور کرد و به خانه‌مان آمد.

 ناپلئون از روی اسب با لگدی میز مادرم را واژگون کرد و نوک شمشیر را روی گردن مادرم گذاشت و گفت: «تمومش کن.» مادرم خشکش زده بود، ولی می‌خواست چیزی بگوید. حتماً می‌خواست بگوید که قربانی دست‌های پشت پرده و برداشت‌های مغرضانه از داستان‌‌هایش شده. حتماً می‌خواست بگوید که می‌تواند از طریق داستانی افشاگرایانه این بحران عجیب را حل‌وفصل کند. شاید هم می‌خواست بگوید: «همونطور که شما فرماندهِ بزرگی هستین، من هم نویسندۀ بزرگی هستم.» ناپلئون شمشیرش را غلاف کرد، از اتاق خارج شد و بعد کلاهش را پرت کرد و داد کشید: «به خاطر من.»

***

«چون به‌خاطر اولین بوسه‌هاست»

من هم مثل بقیه خسته بودم و منتظر بودم کسی بلند شود و خداحافظی کند. تولد سمیرا ساده برگزار شد. دو هفته بعد عروسی‌اش بود. تقریباً همگی با هم بلند شدیم و این احتمالاً به دلیل کنایه‌های آرش بود، هرچند سمیرا با ادب و تسلط خاصی این کنایه‌ها را بی‌اثر می‌کرد. سمیرا با هیجان عجیبی گفت: «آخ آرش! داشت یادمون می‌رفت.» آرش گفت: «بچه‌ها! یه خبر جالب.» سمیرا بند کفش پاشنه‌بلندش را رها کرد و دوباره ایستاد و گفت: «بهتر نیس خودشون بخونن؟» ساینا آن کاغذ را از دست مرتضی گرفت و گفت: «حکم دادگاهه؟ پس لازم شد خودم بخونمش.» سمیرا به نود و پنج ضربۀ شلاق تعزیری و چهار میلیون ریال جزای نقدی محکوم شده بود. آرش گفت: «من هم به نود و پنج ضربه شلاق محکوم شدم.» رأی همان دادگاهی بود که چند ماه پیش با وساطتت پدر سمیرا ظاهراً ختم به خیر شده بود. پس چطور ممکن است؟

 مرتضی گفت: «شلاق تعزیری یعنی چی؟ با تعلیقی فرق داره؟» نوشین گفت: «یعنی چیزی نیس.» سمیرا معترضانه و جدی گفت: «نوشین خانم! شما خوردی که می‌گی چیزی نیس؟» نوشین جواب داد: «خیلی بی‌ادبی. ولی واقعاً یعنی چی؟» سمیرا تسمۀ کمر لباس شب آبی‌اش را بیرون کشید و با قلدری از آرش خواست بخوابد روی میز پذیرایی. خیلی زود منصرف شد و پشت تی‌شرت نازک آرش را بالا داد و گفت: «گناه نداره؟» کمی در آغوش هم تلوتلو خوردند و بعد آرش مهارتش در زن‌بارگی را به نمایش گذاشت. ما که نفهمیدیم چطور ده دوازده دکمۀ پشت لباس سمیرا را به آن سرعت گشود تا پوست خیس برنزه‌اش از پشت شانه‌ها تا کمر نمایان شود. آرش گفت: «حالا من از شما می‌پرسم. حیف نیس؟ گناه نداره؟» همیشه تمام بدنشان پر بود از رد ناخن‌ها و دندان‌های همدیگر. چیزی در درونم در انتظار باز شدنِ دکمه‌های باقی‌مانده شعله می‌کشید. چطور آرشی که در آشپزخانه برای همین لباس به سمیرا خرده می‌گرفت، حاضر شد دکمه‌هایش را جلوِ ما باز کند؟ در آن شلوغیِ دم در یکی پرسید که آیا رد شلاق تعزیری می‌ماند یا نه. آرش با ژستی تصنعی جواب داد: «رد شلاق روی تن ما یه خالکوبی عاشقانه‌س و با خالکوبی‌های دیگه فرق داره.» نوشین به‌آرامی گفت: «همۀ خالکوبی‌ها عاشقانه‌س.» ساینا ته سیگارش را توی قوطی نوشابه انداخت و همان‌طور که دود سیگارش را بیرون می‌داد، گفت: «حالا بذار ببینیم چه شکلی از آب درمی‌یاد. بعداً پزش رو بدین.»

نوشین دکمه‌های سمیرا را بست، بغلش کرد و زیر گریه زد. «باورم نمی‌شه قبل مراسم ازدواج‌تون قراره شلاق بخورین، اونم نود تا.» وقتی نوشین گریه می‌کرد، معمولاً زیر خنده می‌زدیم. دست خودمان نبود. آرش کنارش نشست و نوازشش کرد. با حالتی غیرعادی بلند شد و پس از ساکت کردن همه گفت: «قبل رفتنتون باید بگم که ما این شلاق رو می‌خوریم چون نشونۀ نهایتِ عشقمونه. این شلاق به‌خاطر اولین بوسه‌هاس. پس ارزش داره.» مرتضی هم در کمال ناباوری زیر گریه زد و چند بار تکرار کرد: «اینا حالا دیگه زن و شوهرن. آخه چطور ممکنه؟» سمیرا جواب داد: «من هم این شلاق رو دوس دارم. اولش شوکه شده بودم اما حالا لحظه‌شماری می‌کنم برای خوردنش. این شلاق متعلقه به اولین بوسه‌ها.» آرش گفت: «انتظار نداشته باش که بفهمن از چی صحبت می‌کنیم.» من هم سعی کردم چیزی بگویم و روحیه‌شان را تحسین کنم. فکرم مشغول دکمه‌های پشت لباس سمیرا و انگشتان آرش بود.

 سه شب بعد، اوضاع شکل دیگری به خود گرفت. با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب پریدم. پشت خط دختری می‌گریست. بالاخره فهمیدم صدای سمیراست که با صدایی نامفهوم چیزی را توضیح می‌دهد. تنها چیزی که متوجه شدم این بود که باید خودم را به هتل نسترن می‌رساندم.

 هرکدامشان دیگری و خانواده‌اش را سرزنش می‌کرد. این سمیرا بود که به من زنگ زده بود و انتظار داشت طرف او را بگیرم. مطابق ادعای آرش پدر سمیرا آن دو را از هرگونه دخالت در پرونده‌شان منع کرده و گفته بود این قضیه فقط به خودش و وکیل سمیرا مربوط است که نهایتاً به هر طریقی که شده مانع اجرای حکم می‌شوند. آرش گفت حاضر نیست تجدیدنظرخواهی کند و متنی را که وکیل سمیرا توصیه کرده، برای تجدیدنظر بفرستد. مدام انتقاد می‌کرد که سمیرا به خانواده‌اش خیلی میدان داده و مدام تکرار می‌کرد که اتفاقاً این ماجرا فقط به او مربوط است چون حالا دیگر شوهر سمیراست. دلم برای سمیرا می‌سوخت. دستانش می‌لرزید. صورتش متورم شده بود. دکمه‌های مانتواش را جابه‌جا بسته بود. حرفش این بود که آرش بیهوده یادآوری می‌کند که با وثیقۀ پدر خودش است که آزادند و می‌گفت جفتشان با توافق هم پیشنهاد فرار به دبی را رد کرده‌اند و تصمیم گرفته‌اند که شلاق بخورند. آرش با پوزخند از برنامه‌ریزی‌های مادر سمیرا گفت که طبق آن باید فعلاً به منزل یکی از آشنایان در دبی می‌رفتند و مجلس‌شان را کنسل می‌کردند. این‌جا بود که سمیرا جوش آورد. روی هیچ کسی به اندازۀ مادرش حساسیت نداشت. زیر گریه زد و چند بار به آرش گفت: «خفه شو…» ناگهان آرش دست دور گردنش انداخت و شروع کردند به بوسیدن هم. هیچ توجهی به خطرهای این کار و دوربین‌های مداربستۀ هتل نداشتند.

 بوسیدن در ملاءعام همان جرمی بود که قرار بود به خاطرش مجازات شوند. قاضی گفته بود که خیلی لطف کرده که به حبس محکومشان نکرده است. من در موضعی نیستم که بگویم رفتارشان چقدر نمایشی یا منحرفانه یا عاشقانه بوده است. دربارۀ آن بوسۀ معروف ادعا می‌کردند که اصلاً نمی‌دانسته‌اند که در گوشۀ تاریک مرکز خریدِ پرنیان هم زیر نظر مغازه‌داران هستند و هم زیر نظر دوربین‌های مداربسته.

 نمی‌دانم چطور، اما کاش همان‌جا در لابی هتل ماجرا به نحوی ختم به خیر می‌شد. روز بعد برای اجرای حکم به دادگاه رفتیم. مرا گویی به عنوان شاهدی معتبر تا داخل دادگاه بردند و همان‌جا هم مدام می‌گفتند که اتفاقاً از درد و سوزش شلاق‌ها لذت خواهند برد چون به‌خاطر اولین بوسه‌هاست.

 وقتی از دادگاه بیرون آمدیم، شوکه بودند و هیچ حرفی نمی‌زدند. تا جایی که من می‌دانم دیگر هیچ کس هیچ کس را ندید. آرش خودش را از پشت بام پرت کرد توی پیاده‌رو. سمیرا هم بعد از یک خودسوزی ناموفق در آسایشگاه روانی بستری شد و بعد به دبی رفت. بعدها برایم نوشت که قاضی گفته بود: «در ملاءعام هم را بوسیده‌اید، در ملاءعام هم باید شلاق بخورید.»

ادبیات اقلیت / ۷ شهریور ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا