زندگینامه ویلیام باروز
ادبیات اقلیت ـ ویلیام باروز (ویلیام سوارد باروزِ پسر)، متولد ۵ فوریه ۱۹۱۴ درسِینت لوئیس میزوری است. او در دنیایی مرفَه و راحت چشم به جهان گشود. این رفاه محصول شرکت تولید کنندهٔ ماشین حساب باروز با مدیریت پدر بزرگ ویلیام بود. ویلیام در هشت سالگی برای اوّلین بار تفنگ به دست میگیرد و اولین داستانش با عنوان «خودزندگینامهٔ گرگ[۱]» را مینویسد. اصرار والدینش برای تغییر خودزندگینامه کارگر نمیافتد. باروز در سیزده سالگی خود زندگی نامه جک بِلَک[۲] را، با عنوان «نمیتوانی پرنده باشی» میخواند و شیفتهٔ قانونشکنی و زندگی زیر زمینی میشود. بلک او را با ایدهٔ عضویت در «خانوادهٔ جانسون» آشنا میکند.
ویلیام باروز اوّلین مقالهٔ کوتاه خود را در سال ۱۹۳۹ در مجلهٔ نقد و بررسی جان باروز با عنوان «جاذبهٔ شخصی» مینویسد. به نظر او این مقاله اوّلین قدم جّدی در فاش کردن پشت پردهٔ سیستمهای کنترلی است. او سپس به مدرسه پسران آلاموس در نیومکزیکو میرود و طبق ادعای خودش، تنها چیزی که در آنجا میآموزد نفرت از اسبها است. در سال ۱۹۳۶ از هاروارد فارغ التحصیل میشود.
در سال ۱۹۳۹ ویلیام باروز در نیویورک انگشت کوچک دست چپش را قطع میکند و آن را به تحلیلگر آن زمانش نشان میدهد. تحلیلگر او را به بلویو میبرد و در آنجا باروز به یک روان درمانگر میگوید که این کار را برای تشرفِ به قبیلهٔ «کلاغ سرخپوست[۳]» انجام داده است. در تابستان۱۹۴۲ به شیکاگو میرود و در کارخانهٔ تولید آفتکش و حشرهکش ای. جی. کوهن مشغول به کار میشود. خودش بعدها میگوید: «وقتی به خانهای میرفتم میدانستم همهٔ سوسکها کجا پنهان شدهاند.» سال بعد به نیویورک میرود و با اَلِن گینسبرگ[۴]، جک کرواک[۵]، لوسین کار و دیوید کامِوِر دوست میشود. در سیزدهم آگوست۱۹۴۴ لوسین کار در دفاع از خود دیوید کامور را میکشد. باروز و کراوک را به علّت تأخیر در شهادت دادن دستگیر میکنند. بعدها مشترکاً رمانی را بر گرفته از وقایع با عنوان «هنگامی که اسبهای آبی در برکه میسورند» مینویسند امّا هیچ انتشاراتی حاضر به چاپ آن نمیشود. باروز با ژان والمر آشنا میشود و همراه با گینسبرگ و کرواک شروع به استعمال مواد مخدّر و بروز رفتارهای خشونت بار میکنند. در این زمان باروز هربوت هانک را ملاقات میکند. کرواک ژان را با اسپریهای بنذِدرین آشنا میکند و او اعتیادش شدید ترمی شود.
در سال ۱۹۴۶ ویلیام باروز مورفین تزریق میکند و با پی بردن به سر خوشی گرد، اعتیادش بیشتر میشود. یک بار که از گرد استفاده کرده است، پیش خدمتی را میبیند که جمجمهای را در یک سینی برایش میآورد امّا آن را قبول نمیکند و میگوید «آن جمجمهٔ لعنتی را نمیخواهم.» سپس باروز عاشق ژان میشود؛ به گفتهٔ ژان، باروز عشقش مثل یک جاکش است.
در آوریل ۱۹۴۶ باروز را به علّت به دست آوردن مواد مخدّر از راه شیادی دستگیر میکنند. ژان به دلیل روان پریشی شدید ناشی از مصرف آمفتامین، به بلویو فرستاده میشود. باروز تلاش میکند او را از نیویورک نجات دهد امّا ژان، ویلیام باروز سوّم را آبستن است. باروز ژان را راضی میکند که با او به تگزاس شرقی بیابد. هانک هم با آنها میآید. هر سه در خانهای کوچک نزدیک نیوِوِرلی زندگی میکنند و در آنجا به کشت ماری جوآنا میپردازد.
در ۲۱ جولای ۱۹۴۷ ویلیام باروز سوم به دنیا میآید. الن گینسبرگ و نیل کسدی [۶] در آگوست سال ۱۹۴۷همدیگر را ملاقات میکنند. خانواده باروز در سال ۱۹۴۸ به نیواورلئانز میروند. کرواک و کسدی همدیگر را میبینند و در رمان «در جاده» جاودانه میشوند. باروز به دلیل حمل مواد مخدر در نیواورلئانز دستگیر شده امّا به جلسهٔ محاکمه نمیآید.
در سال ۱۹۴۹ خانوادهاش را به مکزیکوسیتی میبرد. در روز پنج شنبه شش سپتامبر سال ۱۹۵۱ در یک مهمانی بیهدف باروز به ژان پیشنهاد مسابقه میدهد. ژان لیوان بلندی را روی سرش میگذارد و به یک طرف بر میگردد و میگوید: «نمیتوانم نگاه کنم، میدانی که تحمل دیدن خون را ندارم.» باروز به سمت لیوان نشانه میگیرد امّا به اشتباه، سر ژان را مورد اصابت قرار داده او را میکشد. بعدها باروز میگوید: اگر مرگ ژان نبود هیچ وقت نویسنده نمیشدم. در سال ۱۹۵۳ باروز به کلمبیا میرود تا درختان انگور «بیج» را پیدا کند. در آنجا ریچارد اوانز شولتز او را با این نوع درخت آشنا میکند. از این مرحله به بعد باروز سعی میکند رفتارهای خشناش را کم کرده و اعتیادش را کم کند. در سال ۱۹۵۶ کرواک، گینسبرگ و پتیر اورلوسکی[۷] باروز را ملاقات میکنند. کرواک به باروز کمک میکند تا دست نوشتههای پراکندهاش را نظم ببخشد.
این دست نوشتهها بعدها تبدیل به رمان «ناهار خشک و خالی» [ناهار عریان] [۸] میشوند. اوایل سال ۱۹۵۸ باروز از زندگی در تنجیر خسته میشود و به پاریس میرود تا با گینسبرگ زندگی کند. در سال ۱۹۵۹ موریس گیرودیاس از انتشارات «اُلمپیا» حاضر به چاپ «ناهار خشک و خالی» میشود. در سال ۱۹۶۰ به لندن میرود و در آگوست ۱۹۶۱ به تنجیر باز میگردد تا همراه گینسبرگ و دیگران، تیمتی لیری تولید کنندهٔ قارچ را ملاقات کنند. باروز از این کار خوشش نمیآید و میگوید: «اعلام خطر، فکر کنم در لفافیچروک از گوشت کرمها هستم، یکی از نفرت انگیزترین چیزهایی که در این ساختمان تولید میشود.»
در دههٔ هفتاد باروز بسیار مینوشت و همیشه در سفر بود. تا اینکه در سال ۱۹۷۴ به نیویورک بازگشت. ۲۴ سال از آمریکا دور بود. جیمز گروئر هولز مدیر برنامههای باروز به او کمک کرد تا نوشتههایش را چاپ کند. بیلی پسر باروز در سوّم مارس ۱۹۸۱ پس از گذزاندن یک زندگی سخت در جوی آبی میمیرد. باروز به همراه گروئر هولز به لورنس کنزاس میرود.
در مه سال ۱۹۸۲ به مؤسسه و آکادمی ادبیات و علوم انسانی آمریکا معرفی میشود و سرانجام ویلیام باروز در روز دوّم آگوست ۱۹۹۷ بر اثر حمله قلبی در لورنس کنزاس در سن ۸۳ سالگی چشم از جهان فرو میبندد.
—-
- منبع: www.popsubcolture.com
- The Wolf’s Auto Biography
- Jack Black
- Indian Crow
- Allen Ginsberg
- Jack Croock
- Neil Cassady
- Peter Orlusky
- Naked Lunch
ترجمههایی از روحالله عطایی