سانسور حکومتی و سانسور خصوصی / آیا ناشر خصوصی در ایران معنایی دارد؟
توضیح: مطالب انتقادیای که در سایت ادبیات اقلیت منتشر میشوند، بیانگر دیدگاه مدیر و تحریریۀ سایت نیستند. این مطالب را تا جایی که توهینآمیز و با اصول اخلاقی سایت در تعارض نباشند و سطح کیفی مناسبی داشته باشند، تنها با هدف بیان آزاد انتقادها و ایجاد فضای گفتوگو و نقد صریح و شفاف، بدون هیچ محدودیتی منتشر میکنیم؛ هرچند خود ما نیز به آن انتقاد جدی داشته باشیم.
سانسور حکومتی و سانسور خصوصی / آیا ناشر خصوصی در ایران معنایی دارد؟
یادداشتی از بهروز انوار
این متن بر اساس فرضیات و توهمات نیست. نگارنده قطعاً اهداف شخصی ندارد و تنها از روی دلسوزی این مطالب را نوشته است. مورد بنده برای چند نویسندۀ دیگر هم اتفاق افتاده و اگر نیاز باشد و خودشان مایل باشند، اسم آنها هم در متنهای آینده خواهد آمد. من کارگر کارخانۀ سیمان هستم و از این طریق امرار معاش میکنم و منافع مالی و معنویای در فضای مسموم ادبی فعلی ندارم که این متن بخواهد در راستای آن باشد. از اعضای مؤسس گروه داستان جمعه قم هستم و در سه سال اخیر خیلی از نویسندگان، از جمله افراد مذکور در متن را به قم دعوت کرده، برایشان جلسۀ نقد گرفتهام و اگر این اتفاق نیفتاده، صرفاً به علت رد دعوت از جانب خودشان بوده. پس توقع میرود که به متن بنده با رویکرد شخصی و احساسی نگاه نشود.
سال ۹۲، اولین رمانم با نام تراش سوختهها را تمام کردم و به مانند هر کتاباولیِ پرشوری به دنبال چاپ کتابم رفتم. ابتدا سراغ نشر روزنه رفتم، اما چرا پیش از همۀ نشرها، نشر روزنه را انتخاب کردم؟
در جلسۀ رونمایی از چهار کتاب نشر روزنه، در بهمن ۹۲، یوسف انصاری به عنوان کارشناس نشر، صحبت از این میکرد که باید از نویسندگان شهرستانی حمایت کنیم و فقط به برخی رابطههای شکل گرفته در تهران اهمیت ندهیم. سه ماه بعد با او تماس گرفتم تا نسخهای از کتابم را برایش ببرم و او گفت پرینت بگیر و به دفتر نشر بده تا بخوانم. همین کار را کردم و سه ماه بعد تماس گرفتم و او قول داد تا هفتۀ بعد خبر بدهد.
دو هفته گذشت و خبر نداد. پیش خودم گفتم خب اینها انتشاراتاند و شأن بالایی دارند و قطعاً کلاس کاریشان اجازه نمیدهد که به یک نویسنده زنگ بزنند. شأن نویسنده کجا و شأن ناشر کجا؟!
با این تفاصیل تلفن را برداشتم و دوباره به جناب انصاری زنگ زدم. همین که فهمید من پشت خط هستم بدون هیچ احوالپرسی و با لحن هراسان و عصبانیای گفت که نشر روزنه داره جمع میکنه و دیگه کتاب چاپ نمیکنه و بعد صدای بوق مخصوصی را شنیدم که پس از قطع شدن تماس به گوش میرسد.
چند روزی دپرس بودم و نمیدانستم چه کار کنم. حس بدی بود. سه ماه در این خیال هستی که رمانت، رمانی که دو سال وقت صرفش کردهای، روی میز کار ناشر ورق میخورد و عیب و ایرادش دارد عیان میشود و بعد میفهمی نسخۀ پرینتشدۀ رمانت شاید همان سه ماه پیش، لای زبالههای انبوه شهر تهران بزرگ، ساعت نه شب، به باقی زبالهها و کثافتها پیوسته و با هم به سمت بازیافت زبالۀ شهری رفتهاند بیآنکه رمان من به مانند سایر زبالهها به مصرف رسیده باشد.
من پرشورتر از این حرفها بودم، پس به سمت ناشران دیگر رفتم. مسئول یکی از نشرها (به دلایلی شاید بهتر است اسمش نیاید) رمانم را خواند و بسیار پسندید اما گفت به دلایل ممیزی چاپ نمیکنیم. تشکر فراوانی از او کردم چون وقت گذاشته بود و خوانده بود، اما او هم کمی سرخوردهام کرد، چون باورم نمیشد نشری به این بزرگی و قدمت، اینطور تسلیم کارمندان ارشاد شده که حتا نمیخواهد اثر را برای مجوز بفرستد. این ترس هنوز هم برای من ناموجه است. هرچند توجیهات آن خانم محترم و عزیز منطقی جلوه میکرد.
ایشان میگفت اینطور، وارد لیست سیاه اداره سانسور میشوی و احتمالاً کتابهای بدون مشکل بعدیات را هم نخوانند و من میگفتم بعید میدانم در آینده از این ملایمتر بنویسم، چون جامعۀ ما همواره جامعۀ «علویه خانم» هدایت است و من که برخلاف برخی کافهنشینها و شاعران و نویسندگان آشپزخانهای، کف خیابان و در فضاهای کارگری بزرگ شدهام، نمیتوانم چیزی جز مشاهدات ناملایم شخصیام بنویسم. به هر حال و در نهایت با احترام تمام از آن خانم که کارشناس نشر بود، خداحافظی کردم و سراغ ناشر دیگری رفتم.
ناشر دیگر کتاب را قبول کرد و پس از یک ماه گفت که کتاب مجوز نگرفته و هرچه اصرار کردم که گیر کار کجا بوده، فرم ارزیابی کارمندان ادارۀ سانسور را نشانم نداد و من فردا صبح مثل همۀ سالهای گذشته، ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و یک کتاب برداشتم و رفتم داخل سرویس کارخانۀ سیمان نشستم و تا خود کارخانه کتاب خواندم اما سرم داغ بود. از اینکه زمزمههایی در گوشم میشنیدم که این یک بازی مسخرۀ جمعی است. اصلاً برای چه میخواهی در این وضعیت و اینجا و در این مملکت کتاب چاپ کنی؟ اینها همه با هماند.
تصمیم گرفتم کتاب را در خارج از کشور چاپ کنم. چاپ این کتاب برای من موضوعی حیثیتی شده بود. به چند ناشر خارجنشین ایمیل زدم که اغلب بیجواب ماند. یکی از نشرهایی که پاسخ داد، نشر گردون و آقای عباس معروفی بود که قبول کرد در ازای دریافت دوهزار یورو کتاب را چاپ کند. به آقای معروفی گفتم این مبلغ حقوق شش ماه بنده است و ایشان فرمود که اینجا پول کمی حساب میشود. دلخسته و رنجور از نشرهای خارجی، سراغ نشرهای کشور دوست و همسایه و همزبان، یعنی افغانستان رفتم. ادبیات افغانستان را با آثار محمدحسین محمدی، آصف سلطانزاده و خانوادۀ زریاب بهخوبی میشناختم و امید داشتم از این طریق رمانم را به دست فارسیزبانان برسانم. پس از نامهنگاری با نشر زریاب که خیلی خوب و در سطح دو طرف اهل فرهنگ صورت گرفت و شباهتی به رفتار غیرادبیاتی یوسف انصاریهای تهران نداشت، قانع شدم که فقط باید نویسندهای به شهرت هدایت باشی تا کتابت در کابل چاپ شود و دیده شود. تمام درها به رویم بسته شده بود. همزمان دومین رمانم را هم مینوشتم و خودم را به این دلخوش کرده بودم که نوشتن و چاپ دو مقولۀ جدا هستند و اگر داستانهایم چاپ نمیشود دلیل نمیشود که من دست از نوشتن بردارم. اما پس برای که مینویسم؟ برای چه اینقدر شوق دارم که ساعت کاریام در کارخانه تمام شود و بیایم خانه و بنشینم پای میز کار و به خواندن و نوشتن بپردازم. تصمیم گرفتم رمانم را در فضای مجازی پخش کنم.
چند سال قبل، یکی از دوستانم پرینت رمان ناتنی مهدی خلجی را برایم آورده بود و خوانده بودم. طلبهای که حالا در شبکههای ماهوارهای نگاه انتقادیاش به جمهوری اسلامی و اسلام نظرها را به او جلب کرده بود. نمیدانم چرا برایم جالب شد که او رمانم را بخواند. شاید چون رمان ناتنی او هم مثل رمان من در قم میگذشت. از طریق فیسبوک به ایشان پیام دادم و ایشان قبول کرد که رمانم را بخواند و خیلی زود پاسخ داد و گفت اگر دوست داشته باشم، رمانم را به نشر اچ اند اس مدیا معرفی میکند و من از خداخواسته قبول کردم و دو هفته بعد، ناشر به من ایمیل زد و نسخهای از قرارداد چهارده صفحهای را برایم فرستاد تا با امضای الکترونیکی برایشان تکمیل کنم و بفرستم و بعد به حرفهایترین و محترمانهترین شکل ممکن پروسۀ طراحی جلد و چاپ کتاب در زودترین زمان ممکن انجام شد و کتاب من در اردیبهشت ۹۴ از طرف نشر اچ اند اس مدیای لندن به بازار کتاب رسید. اتفاق خوبی بود، اما کتابم در خارج چاپ شده بود و من بازخورد دقیقی از خارج دریافت نمیکردم و بازخورد داخلی هم فقط از جانب اطرافیان بود. اما من، هم از بابت فروش و هم از بابت دیده شدن و تبلیغی که ناشر پس از چاپ کتاب کرد راضیام. پس از یک سال از طرف نشر بوتیمار تماس گرفتند که قاسم کشکولی، نویسندۀ مستقل و عزیز، رمانم را به آنها معرفی کرده تا با هزینۀ خودشان چاپ کنند.
گفتم این کتاب قبلاً از طرف وزارت سانسور رد شده و بعید میدانم مجوز بدهند، اما آنها با لحنی مطمئن گفتند که چاپ میکنیم و پس از گذشت مدتی و عدم تماس ناشر که به همان مسئلۀ شأن و منزلت ناشر در برابر نویسنده مربوط میشود، تماس گرفتم و گفتند که مجوز دو هفتهای است که صادر شده. بدون اصلاحیهای آنچنانی. کتابی که قبلاً رد شده، حالا مجوز میگیرد و حتماً باید هشتگ میزدم که روحانی متشکریم.
با روشهای نامعمول و غیرحرفهای، کتاب من در نمایشگاه کتاب سال ۱۳۹۶ از طرف نشر بوتیمار عرضه شد که پروسۀ قرارداد و چاپش هم خودش قصهای طولانی است. در قرارداد بنا بر این بود که پنج جلد از کتاب را به من بدهند که دو جلد دادند و آقای داریوش معمار، مسئول نشر بوتیمار در نمایشگاه از من خواست که تا میتوانم از کتاب خودم بخرم.
گفتم من کتاب خودم را بخرم چه کار کنم. گفت بخر برای دوست و آشنا.
گفتم شما پخش کنید دوست و آشنای من از کتابفروشیها میخرند.
چند ماه گذشت و کتاب من در هیچ کتابفروشیای نبود. نه در شهرستانها و نه حتا در خیابان انقلاب.
مرداد ۹۶ تماس گرفتم و قضیه را پرسیدم و منشی انتشارات گفت که تازه هفتۀ بعد نوبت نشر کتاب شما میرسد. آن همه تبلیغ انفرادی برای کالایی بود که اصلاً وارد بازار نشده بود. نوبت مجوز و نوبت سانسور و نوبت چاپ شنیده بودیم. نوبت پخش نشنیده بودیم که شنیدیم.
به دلم صابون زدم که از هفتۀ بعد کتابم به دست مخاطبان پرشور میرسد و خود نشر هم حتماً تبلیغات میکند. خرفت نیستند که پول بگذارند و کتاب چاپ کنند و بعد نفروشند!
اما نه هفتۀ بعد و نه هفتههای بعد، کتاب من هرگز به کتابفروشیها نرسید. به هیچ کتابفروشیای. حتا در نزدیکترین کتابفروشی به ساختمان نشر بوتیمار. بعد سؤال برایم پیش آمد که آیا اصلاً کتابی در کار است؟ آیا تمام کتابی که چاپ شده، همان بیست تایی نبود که در نمایشگاه دیدم؟
خیلی برایم عجیب بود. فقط هر چند وقت یک بار منشی اتتشارات تماس میگرفت و سؤال میکرد که آیا حاضرم مثلاً چهل نسخه از کتاب خودم را بخرم با تخفیف سی درصدی.
و بعد از چند ماه تماس گرفتند که ما داریم جمع میکنیم.
گفتم خب نامه بدهید با نشر دیگری کار کنم. گفتند برای همین زنگ زدیم. گفتم خدا پدرتان را بیامرزد. کی بیایم نامه بگیرم؟
گفتند هر وقت آمدی بیا. فقط وقت آمدن پول بیاور که تمام نسخههای باقیمانده را باید خودت از ما بخری تا چاپ اول کتاب را تمامکنی و بعد با ناشر دیگری کار کنی. گفتند قانون میگوید اگر چاپ اول کتابت تمام نشود، نمیتوانی با ناشر دیگری کار کنی.
قانون؟!
چه جوک مسخرهای است این قانون در این ولایت. به قول اخوان، قحطستان جاوید.
گفتم چند نسخه مانده.
گفتند حدود هفتاد نسخه.
یعنی چهارصد و سی نسخه فروختهاید؟ خودتان روی کتاب زدهاید تیراژ پانصد نسخه.
و حالا چند ماهی گذشته است و هیچ اتفاقی نیفتاده. قبلاً زبانم دراز بود که کتابم مجوز نگرفته و از حکومت و وزارت سانسور شاکی بودم. حالا از که شاکی باشم؟ از اعضای محترم کانون نویسندگان ایران که نشر بوتیمار را میگردانند؟ جانشینان محمد مختاری و گلشیری و غیره.
با گفتن این داستان غمانگیز دنبال چه بودم؟
کتاب من با ارزش بود؟
نه. اما میتوانست حداقل در کشور هشتاد ملیونی پانصد نسخه فروخته شود.
میخواهم معروف شوم؟ نه. مطمئنم مافیای ناشران خصوصی تهران حتا اجازۀ نفس کشیدن به من را هم نخواهند داد.
دنبال چه هستم؟ من حتا مطمئنم هیچ نشریهای حاضر نخواهد بود این متن را چاپ کند چون نشرها و مجلات و تریبونهای رسمی فعال در تهران دست همینهاست.
هر پدرخواندهای با رانت، ارتباط خصوصی، باج دادن و روابط زیرزمینی با حکومت چنان دژ مستحکمی درست کرده که من و امثال من هیچ روزنهای برای ورود پیدا نمیکند. حتا روزنهای که قرار بود تعطیل شود و هنوز هم کتاب چاپ میکند و سیبیل آقایان چپ و راست و متعادل و فاسیست ادبی را پرپشتتر میکند و شکمها را گندهتر و ادعاها را بیشتر.
حکومت با بها دادن به این آدمها در حال برسازی نوعی از سانسور است. به نوعی میتوان گفت اصل ۴۴ قانون اساسی به شکلی درست و مهندسی شده در زمینۀ سانسور به اجرا در آمده است. اگر در سانسور حکومتی، گاهی کتابی از دست وزارت سانسور در میرفت، حالا به یقین حتا یک جمله هم به دست مخاطب نمیرسد. کتاب مجوز میگیرد و چاپ میشود، اما چاپ نمیشود. خطری هم جایگاه آقایان و بانوان را در قلههای ادبیات ایران تهدید نمیکند. همگی با هم سالهاست استادند و کارگاه داستان دارند. داور جشنوارهها هستند. مسئول نشر هستند. سردبیر مجلهها هستند. رئیس انجمنها هستند. اعضای اصلی کانون نویسندگان هستند و برای ساعدیها و شاملوها سالمرگ میگیرند و در کنار همۀ اینها اپوزوسیون هم هستند، اما گاهی به صورت زیرآبی از دریاچۀ نمک قم شنا میکنند و در حوزۀ هنری و دفتر تبلیغات و مدرسۀ اسلامی هنر قم با بودجههای عمومی، کارگاه داستان بدون خروجی برگزار میکنند و بعد شاید منتظرند گزارشگری، روزنامهنگاری گاهی در جریدهای پروندهای از ادبیات معاصر ایران در بیاورد و بعد نتیجه بگیرند که چقدر خوبیم ما. ولی هیچ وقت حاضر نیستند دربارۀ کتابهایی که هرگز به نویسندههایشان پاسخ رد هم ندادهاند، فکر کنند و انتظاری که نویسنده میکشد.
مثل سخنان گهربار استاد بزرگ و مافیای تهراننشین که همین امسال که برای هزارمین بار داور یک جشنوارۀ داستانی بود، فرمود دورۀ فعلی بهترین دوران داستاننویسی ماست. بله، استاد بینهایت بزرگ و داور لایزال. دورهای که شما داور و سردبیر و رئیس نشر و تصویبکنندۀ نشر و داستاننویس و کاراتهکای آن هستی، باید هم برایت بهترین دورۀ داستاننویسی جلوه کند، اما هنوز هم خانم نویسندهای از قم منتظر است که شما پس از دو سال و نیم، حداقل جواب بدهید و بگویید که کتابت به درد چاپ نمیخورد. در این حد هم وقت ندارید؟
ادبیات اقلیت / ۱۵ آبان ۱۳۹۷
فرهاد
ای هم وطن متن متاثر کننده ای بود.متاسفانه به خاطر سوء مدیریت در رده های بالا، در تمامی اصناف بی عدالتی به چشم میخورد.در جامعه ای که شکمها خالیست،جایی برای کتاب و کتاب خوانی باقی نمی ماند.