سیندرلا: پس از ضیافت / مینا دامغانیان
سیندرلا: پس از ضیافت
مینا دامغانیان
صداهای محوی میشنوم. اول فکر میکنم چون درِ اتاق همیشه بسته است، لابد صداهای بیرون اینقدر محو به گوش میآیند، اما بعد میفهمم در اتاق بسته است، اما همۀ آدمها همینجا داخل اتاقاند. پدر و مادرم. با این همه، من صداها را محو میشنوم. لبخند میزنم و کلافهام.
بیدار میشوم. تنها. صدایی نمیشنوم. در اتاق هنوز بسته است.
نوری از پنجرۀ بزرگ اتاق روی میز طلایی زیر آینه افتاده و ادامۀ آن روی زمین افتاده است. همه چیز تمیز، براق و طلایی است. چشمهایم کمی میسوزد و جای سنجاقهایی که از دیشب به سرم بوده، درد میکند.
گردنم را روی بالشت کمی جابهجا میکنم. به سقف خیره شدهام. آسمان را میبینم؛ یعنی آسمان که نه، نقاشی آسمان روی سقف. سقف خیلی بلندی است. به زمین نگاه میکنم. کفشهایم را میبینم. کمی دورترند. ادامۀ نور خورشید به آن لنگۀ کفش که سرنوشتم به آن گره خورده بود، میرسد. دیشب، آخرین شب بود. آخرین شبِ هفت شب پایکوبی. همه چیز بهزیبایی گذشت. بیشتر مهمانها خندیدند و رقصیدند و تبریک گفتند. انگار صداهایشان در دیوارها مانده.
همه جا روشن است. روی میز پاتختی، زنگی قرار دارد که باید بیدار شدنم را با آن اعلام کنم. زنگ را به دست میگیرم. آنقدرها که به نظر میآید سنگین نیست. زنگ را تکان میدهم. خبری نیست.
نامادری زنگ را تکان میدهد. در حال آماده کردن صبحانه هستم. دو زنگ دیگر چند ثانیه پس از زنگ نامادری به صدا در میآید. صدای زنگدار دخترانش. باید خانه را تمیز کنم. داد میزند: «پس این صبحونه چی شد؟» لباس کارم آبی است. آبی روشن. شبیه لباس خوابی که حالا به تن دارم، امّا کهنه. صبحانه را آماده میکنم. ظرفها را میشویم. به گربه غذا میدهم. تمام کابینتهای خانه را بیرون میریزم. قوطیهای لوبیا و نخودفرنگی را در میآورم و دوباره سر جایشان قرار میدهم. همۀ ظرفهای تمیز را دوباره میشویم و میگذارم سر جایشان. قابلمهها را پخش میکنم کف زمین آشپزخانه و بر اساس اندازههایشان توی هم جایشان میدهم و دوباره میگذارم توی کابینت. میافتم روی تخت. مثل حالا.
باید به طبقۀ پایین بروم. شاید هنوز هم آثاری از ضیافت دیشب باقی مانده باشد. پاهایم را روی زمین میگذارم. به طرف در اتاق میروم. هیچ صدایی نمیآید.
از پلهها پایین میروم. کنار پلهها چندین شوالیۀ آهنی قرار دارند. قدشان از من بلندتر است. تعداد پلهها بیشتر از خانهای است که از آن میآیم. روی پلهها فرش قرمزی پهن شده و ستونها آنقدر بلندند که اگر بخواهم طولانی نگاهشان کنم، گردنم درد میگیرد.
میگویم: «سلام»… صدایم در راهرو میپیچد.
در طبقۀ پایین هم هیچ کس نیست. به در ورودی میرسم؛ در چوبی دو لت بزرگ که روی آن دالبرهایی لوزیشکل دیده میشود. دستگیرۀ در را فشار میدهم. باز نمیشود. کجا رفتهاند؟ روز بعد از رسیدن به خوشبختی را چه باید کرد؟
همه جا آن قدر تمیز و خالی است که حتی نمیتوانم سرم را با تمیز کردن گرم کنم. دورتادور سالن، پردههای مخملی زرشکی کشیده شده. به جای پاهایم روی سنگهای کف نگاه میکنم.
صدای نامادری در سالن خالی میپیچد.
– تا کی می خوای طولش بدی؟
لباسها را اتو میکنم و آنها را بر اساس هماهنگی رنگشان در کمدها میچینم. این آخرین کاری است که باید انجام دهم قبل از افتادن به جان تمام خانه و گردگیری. گردگیری تا پای جان خانه آنقدر که نه رنگی بماند و نه ردی.
– آخه دیشب درست نخوابیدم…
– تا صبح چی کار میکردی؟ خیالبافی؟
مگر جز خیالبافی راه دیگری وجود دارد؟ باید چشمهایم را ببندم. چرا همه رفتهاند؟ شاید جنگ شده باشد. شاید همه رفتهاند و من را گذاشتهاند در قصر برای غرامت… شاید هم جنگ نشده و این از رسوم شاهنشاهی است که زن شاهزاده را تنها بگذارند و بروند. آخرین جملۀ مادرم را به خاطر میآورم: «آیا یک دقیقه خوشبختی برای یک عمر کافی نیست؟»
کافی است. من خوشبخت بودم. بیشتر از یک دقیقه. مگر نگفتهاند که هیچ رؤیایی پایدار نیست؟ باید بروم و آن کفش بلورین را بپوشم. همان کفشی که مرا به اینجا آورده است. پاهایم درد میکند، ولی اشکالی ندارد. باید از تحقق آرزویم فرار کنم. باید منتظر معجزۀ ساعت دوازده امشب بمانم. معجزهای که مرا نجات دهد از جایی که رؤیایم بود.
سیندرلا: پس از ضیافت / مینا دامغانیان
ادبیات اقلیت / ۱۷ دی ۱۳۹۴
خدیجه معصومی
سلام احساس می کنم حتما باید چیزی متفاوت از آن چه نوشته اید در این متن وجود داشته باشد ولی من پیدایش نمی کنم.منظور شما از این نگارش چیست؟قرار است حسی متفاوت از سیندرلای پس از ضیافت را تجربه کنیم یا همان احساسی است که اکثر بچه ها و بزرگ ها معمولا بعد از دیدن فیلم یا کارتون تجربه مشترک آن را داشته اند؟ من هنوز منتظر چیزی هستم که حتما باید لابلای این متن باشد ولی نتوانستم ببینمش.به امید آثاربعدی شما که مطمئن هستم خواندنی اند.
نگار
چقدر داستان جذابى بود…شروعش قوى بود همینطور پرداختش،نثرتون هم که فوق العاده روون و پخته بود🌹🌹🌹تبریک میگم❤️
Zahra
Mina jooon kheyli ghashang bayan kardi on heso halo engar adam onja hozor dare…
Alii
وارد ذهن سیندرلا شدن تجربه فوق العاده ایه.. واقعا بهت افتخار میکنم خانم نویسنده ❤️❤️❤️😍😘😘😘
آنوشا
عزیزززم جزئیات عالی بودند گنگی ی که داستان به آدم میده هم دوست داشتم خسته نباشی نویسنده جان بهت افتخار میکنم😍🌸😘
نانا
عزیز دلم همیشه موفق باشى
عالى بوووووووود❤️❤️❤️👍🏼👍🏼👍🏼👌👌👌
سینا.ب
جزئیاتی که توصیف میکنی به راحتی خواننده رو می اندازه توی داستان. خوشم اومد که خیلی سینمایی از فلش بک هم استفاده کردی. آفرین مینا
احمد
هوووراااااااا😍😍😍❤❤❤ خیلی خوب بود مینا😊😊😊
غزل.ب
خسته نباشی مینا جان، حس و حال ش عالی بود. به امید داستانای بیشتر. :) **
سارا
باید منتظر معجزه ساعت ۱۲ بمانم.. عالی بود دختر,نویسنده جان رفیق جان خواهر جان بهت افتخار میکنم 😊❤❤❤