ادبیات اقلیت ـ شعری از افسانه نجم آبادی:
سفیدی
فکر کرد به هیچ چیز فکر نکند.
«و آن یک نفر هنوز، هرروز، از اعماق تاریکی ابدیت را صدا میزند.»
.
و شکفت آن سیارۀ سفید که گفتم میشکفد، نگفتم؟
دامن من سفید بوده است،
سفید مثل خوابها
سفید چون صبحی ناشتا
پشت پنجرۀ آن خانۀ آجری
با عطر اقاقی
و دختره آنقدر بهار بود که فکر میکرد باکرگی ابدی است.
آنقدر شکوفه بود که سیب روییده بود روی موهاش
و آرام زیر گوشش گفته بود: بگو باد بوزرد سلیمان،
بعد بیا برقصیم!
باد میوزید و سلیمان ملکالموت جوان را میدید که از کوچه تماشاش میکرد.
چه جوان رعنای زیبایی!
کجا مشغول هستین؟
دخترها دورتادور اتاق نشسته بودند و پچپچ میکردند.
نیمتاجخانم ساق لخت پاش را از زیر چادر یواشکی نشون عاقد میداد و دخترها هروکر میکردند.
.
دامن سفید و طلایی
با دو گام معلق
یکی رو به ابدیت
یکی سوی تاریکی
علیالصداق المعلوم.
و مراقب بود پاهاش را کسی نبیند؛ شرارههای دوزخ را
لبخندش را
و جوجه باید یکروزه میبود برای شفاش.
مادر فرستاده بود دوتا نون سنگک بخرد، وحیددیوونه دنبالش کرده بود و ترسیده بود و دهنش کج شده بود. هر چه آبطلا خورده بود هم، عق زده بود.
.
صبح را صدا
صبح سفید را صدا…
یک نفر نخوانده بود هنوز مرا.
صدای پسزمینه،
صدای آب روی سنگ
از اتاق مجاور
آخ صدات که وقتی من نبودم، صدای تو کیست؟
وقتی صورت تو در پسزمینه
بر پوست من میعادگاه سحرگاههای ابدی دو روح سرگردان بود.
«پس وای بر آنان از آنچه دستهاشان نوشت
و وای بر آنان از آنچه به دست میآوردند.»
دستنوشتهها دست به دست میشدند و
زیر تخت سلیمان نهان میشدند.
صدای برش سنگ بود در پسزمینه.
یک نفر نخوانده بود مرا هنوز
که رقصان پلهها را پایین میآمدم و
بازی شروع شده بود.
.
فکر کرد به هیچچیز فکر نکند.
«بیخبر شو که خبرهاست در این بیخبری»
فکر کرد به هیچچیز فکر…
ادبیات اقلیت / ۲۹ شهریور ۱۴۰۰
آخرین دیدگاه ها