شلیک در مه / هیتر میلر پرایس / مترجم: معصومه عسکری

شلیک در مه*
هیتر میلر پرایس** / ترجمه: معصومه عسکری
همینطور که داری صبحانهات را که نان و شیرۀ گوشت است، میخوری، تفنگ شکاری و اسلحهات یک گوشه زیر کتت جا خوش کردهاند، همۀ فکرت این است که بزنی به جنگل و آن ماده آهو را که یک هفته است دنبالشی شکار کنی، شاید هم یک بوقلمون یا سنجاب بزنی. حالا چند ساعت بعد، هر آنچه یادت است، فقط جنگل است و هیچی از گذشتهات به خاطر نداری.
سیاهی، بعد برگشتی توی آشپزخانه و یک گلوله در سینه یا شانهات است ـ جایی است که نمیتوانی بگویی ـ زنی غرق به خون، زمین افتاده است و تو زنگ زدی به اورژانس.
افتادی زمین و تکیه دادی به کابینت، زمین سرد است. نفس که میکشی انگار یک شیشه آبجوِ شکسته فرو رفته توی ریههایت. صدای آژیر آمد.
رؤیاهایت تو را در صبحهای نوامبر در جنگل نگه میدارد، صبحهایی مثل همین امروز صبح که سایهها حرکت میکنند و تو مطمئن نیستی که آهوست یا سنجاب یا اصلاً هیچ چیز. اسلحهات را چنگ میزنی، یا شاید هم تفنگ شکاریات، همان تفنگ لوله کوتاهت. فقط آمده برای شکار. زن اینجاست، در آشپزخانهات. به نظر میرسد ترسیده باشد. زنت بود؟ وقتی به هوش آمدی، دورش را مه گرفته بود و فقط جاهای خاصی مشخص بود. نمیتوانی فکرش را بکنی.
بعد از جراحی، پلیس آمد تا از تو چندتا سؤال بپرسد.
پرسیدند: «چرا این کار را کردی؟»
تو جواب دادی: «چی کار کردم؟» یا شانه بالا انداختی.
دو مأمور پلیس، پلیس بخش که لباس فرم خاکستری به تن داشتند، به هم نگاه کردند و سر تکان دادند.
بعد وقتی کمی گذشت، یادت آمد ساعات قبل چه روی داده است.
آشپزخانه، تفنگهایت. او.
«اون میمیره؟ شما مطمئنید که….»
نه، تو مصممی. هر آنچه آنها میگویند مزخرف است و دارند سعی میکنند تو به چیزی اعتراف کنی که انجام ندادی.
احتمالاً بعد از شکار رفتی پیش باجناقت، کمی مواد کشیدی و مشروب مصرف کردی و به همین خاطر است که هیچی یادت نمیآید. جیمی میتواند غایله را ختم کند. تو همیشه وقتی از آنجا میزنی بیرون، مست و پاتیل هستی. تو آمدی خانه، اصلاً شاید زنت به تو شلیک کرده، بعد هم به خودش زده. یا شاید هیچ کس شلیک نکرده، شاید داری همه چیز را خیال میکنی.
هرچه میدانی، همان است که اینها میگویند و تو به آنها اعتماد نداری.
آنها میگویند تو بعد از شکار برگشتی خانه.
میگویند او داشته شام میپخته.
میگویند تو تفنگ پرت را نشانه گرفتی و درست شلیک کردی وسط مغزش.
بین چشمهایش، درست مثل آن ماده آهوست که اگر از بین مه جنگل سر و کلهاش پیدا میشد، میزدی وسط چشمهایش. یک شلیک تر و تمیز و بیدردسر.
آنها میگویند که تو بعدش شلیک کردی به خودت. این تنها چیزی است که تو به خاطر داری و دردی در سینهات نزدیک شانه احساس میکنی و بعد از رفتن اثر مورفین، جای زخمت دارد ذق ذق میکند. همه چیز به نبرد کشیده شده، شام او سوخته، مشروب تو اثرش رفته، قرمزیای که چشمک میزند و برای لحظهای تو را کور میکند، همین دقایق اخیر. تو همیشه خودت را کنترل میکنی، یادت آمد که او مادر بچههایت بود، عشقت…
باجناقت میتواند اسمت را بگوید. کجاست؟
دکتر رفت سمت در تا باز برایت دارو بیاورد. به او گفتی که میخواهی جیمی را ببینی.
دستگاهی که به آن وصل بودی، بوق بوق میکرد و خوابت سبک بود. بیدار شدی و دیدی ملاقاتی داری.
جیمی و زنش بودند.
با آنها که روبهرو شدی، با زنش، شک داری که خودت چی گفتی. قرار نبود این اتفاق بیفتد، اصلاً فکرش را نمیکردی که باز آنها را ببینی. تو در خودکشیات شکست خورده بودی. اسم این شرم است.
سرت را تکان دادی و چشم دوختی به ملافههای سفید که روی بدن باند پیچیات افتاده بود.
گفتی: «نمیدونم چه اتفاقی افتاد،» و حس کردی هول و اضطراب عین استفراغ گلویت را گرفت و حالت خفگی پیدا کردی.
زن جیمی گریه میکرد و توجه تو را به خودش جلب کرد. اینطوری بود که تو او را در نور کامل دیدی؛ زنش، خواهر همسرت و تو خیره شدی.
«تو شدی مثل…» اما بعدش صدای تفنگ خاموش شد توی سرت و خاطراتت در مه گم شد.
—–
Shotgun Fog*
**Heather Miller Price
ادبیات اقلیت / ۶ شهریور ۱۳۹۶
