شعری از شوکا حسینی
ادبیات اقلیت ـ شعری از شوکا حسینی:
خیابانهای سرم
قدم میزنند خیابانهای زیادی در سرم
با نیمکتهای خاکستری
با درختان صنوبر شبیه دلم که کجاست؟
با بابایِ کوچکی در خاطرم
با عروسکِ غمگینی زیر پیراهنم در همراهی با بادی محزون
قدم میزنند خیابانهای زیادی در سرم
عابرانی دست تکان میدهند با پیراهنهای سفید از رخوتِ آنچه در دوردست سوسو میزند؟
نه نمیزند
با سنگفرشهایی گاهی افتاده بر الواحِ گلیِ قدمگاه عابران سطر بالا
با ردیفِ موازی ماشینها ماشینها ماشینها
وقتی که خط عابر را رعایت نمیکنم و یادم میرود
این خطوط فقط برای بهتر مردن است
قدم میزنند خیابانهای زیادی در سرم
دست در دست شهرهای زیاد دیگری
شهرهای خوابم که اجساد تو را هر روز از لای خرابههایش بیرون میکشیدم
من معشوق اجساد زیادی بودم در این خرابهها
اجساد زیادی عاشقم بودند در شهرهای زیادی که دست در دست خیابانهای زیاد دیگری در سرم قدم میزدند
تو هر روز نشانه میشدی در کنج یکی از دیوارهای این شهرها
من هر روز شهید
درست پا به پای تو
فرقی نمیکرد کنج دیواری در هرات
یا غزه
در خرمشهر
یا لاهور
یا در اندام پریوار دختری کوبانی
یا در حافظۀ شگفتِ پسری محتلم در بغداد
من بارها شهید شدم
شمارشم کنی میبینی
من حتی از تو
یک بار بیشتر شهید شدهام
یک بار، تو پای دیواری در بیروت خوابت برد
ولی من شهید شده بودم
ای شبانههای خیابانهای سرم
ای انسداد اندوه در گلوی شرقی
ای مویهها برای پسران سینهام با حنجرۀ مادران زیاد
شروع کنید
شروع کنید
از ضجههای نامتناهی به زبانهای بیشمار
از زخمهای ملتهب روی استخوان بیمرزی
شروع کنید
راه بروید
راه بروید
راه بروید
معشوقِ من در تمام زبانها گیر کردهاست
در گلوی تمام لهجهها مهاجر شدهاست
معشوق من
ای خیابانهای سرم
در میان ورقهای بیشماری آبستن شده
در چهرههای زیادی خمیازه کشیده ولی خوابش به چشم نالهها حرام افتاده
با فانوسی در دست چپ و گیسویی در دستِ راست
معشوقِ من سینه به سینه ایستاده است در راهی میان
بادها میوزند؟
در میان چراغها
خاموش میشوند؟
در میان بارانها
سبز میبارند؟
معشوق من افتادۀ هرجاییای شده برای تبسم کوتاهی روی ساحل اقیانوس آرام
ای شبانههای خیابانهای سرم
دراز شوید روی گور استعارهها
قرن چندم هجری معشوق من درد میکند
رگ سیاه اندام نحیفش درد میکند
شیون بلند نگاهش
اعتصابهای زیادی کرده است با پاهای آبله
معشوق من در خیابانهای سرم
هر جمعه با خودش ائتلاف میکند برای یک مرگِ جمعی کوتاه در من
نیمی از من در او کاشته میشود، نیم دیگرم پژمرده
در شنبههای ناپیوسته، اما
به سقوطهای مکرری اعتراف کرده است
و در یک شنبههای خونین قندهار لبانش، اعتراضش را از خیابانهای سرم پیاده
معشوق من دختر دوازده سالهای است در بکارت اندوه آوازی لولیوش
معشوق من پسر اربابی است مانده در دو راهی پادشاهی یا غارهای نگارهای نخستین
معشوق من دشنام زیادی است در نامش در شناسنامۀ کهنۀ جغرافیایش
خیابانهای زیادی در سرم قدم میزنند
دستم را میبرم لای خودخواهیهایم
تو را کنار خودم مینشانم
انگار که معشوقِ سال و ماهِ منی و از معشوق سال و ماه همۀ آن دیگران تابانترت میتابانم به خودم
انگار که رگهایت رگهای سرخیست برای لبان من در تابستان عقیق و ترمۀ اشتیاقم
انگار که خاطرات من با تو
یگانه بودهاند فقط
هی معشوق سال و ماه من
بَرَت میدارم از تمام جغرافیای خاورمیانه
از زیر برقعههای زنی افغان تا دشداشۀ عربی در حوالی خودم
و پناهت میدهم به آغوشم
به خیال سترگ بیمرز اندامم
آی معشوقِ سال و ماه من
تو را در یک نهایتی کوتاه و فشرده
تبعید میکنم به گوشۀ غریبی در ذهنم
این امنیت برای من اجباری است وقتی دستم به تو نمیرسد
و تو با زبانهای زیادی به لهجههای غریبی شهید میشوی
ای معشوق سال و ماه من
من به صورتهای زیادی خاکستر شدم
تو یادت نمانده
گاهی زیر گلویم تیغ خورد
گاهی در یک انتحارِ دسته جمعی روی تو متلاشی شدم
گاهی با گیسوان
و گاهی با نارهای سینهام آتشزده شدم
تو یادت نمانده
ای معشوق شبانههایِ خیابانهای سرم
من گورهای دستهجمعیِ زیادی برای تو بودم
هی معشوق سال و ماه من
من گورهای دسته جمعی زیادی برای تو بودم
ای معشوق سال و ماه من!
ادبیات اقلیت / ۵ تیر ۱۳۹۶