غداره مادر بهرام / ابراهیم دمشناس
غداره مادر بهرام
ابراهیم دمشناس
مرحبا شوفرمون یواشیواش میبرهمون
حالا دیگه میدونم چرا مامان از عمهزینب خواست اونو با بابام آشتی بده. حالا که داریم برای مامانغداره و داداشم یعنی کاکام، لباس تمیز میبریم، ناشتایی میبریم؛ شیر یک غذای کامله. عمه خودش گفت مامانم باید شیر بده، دیگه اون میمیها مال من نیست. گفت پسره. همهش تقصیر زنای همسایهست. هی بش میگفتن تو هنوز جوونی، غداره! میتونی. تو قبرستون بودیم، هر هفته میرفتیم، بعضی وقتا همۀ روزای هفته، وقتی حمله میکردن. با زنهای همسایه میرفتیم، حمله میکردن به قبرستون. همهش زنا، انگار هیچ مردی… برگشتنا دسشو فشار میدادم و یک مرتبه میگفتم: چرا نمیگی بابا برگرده خونه؟ میگفت چند روز دیگه با پای خودش میاد. چند بار گفت چند روز دیگه. من که میدونستم قهرکردن، ولی عمه و خاله و زنعمو اینا میگفتن طاقتنداره خونه رو بدون بهرام ببینه، دیوونه میشه، خودشو زده به کار، شاید تحمل کنه. خب من هم طاقت ندارم. دوباره گفتم. گفت دیگه واقعن برای عید بهرام میاد دو روز میمونه. من گفتم: اگر شهرام نیاد، چی؟ گفت: اگرو کاشتیم سبز نشد.
وقتی بهرام شهید شد، به شهرام گفت برو اسم بنویس. بابام با دوتاییشون دعوا کرد و گفت یکی بسه، اما مامان دسبردار نبود، شهرام هم از خداش بود، همیشه دو تا پنجهشو پس کلهم میگذاشت و میگفت دستا بالا. هواپیماها که اومدن، مدرسهها تعطیل شد. مامان و شهرام رفتن چادر سر کوچه. گفتن شناسنامهش کمه باید بمونه تا عید نوروز یا سیزدهبدر، اما دو هفته بعد وقتی از مدرسه برگشتم، رفته بود، نمیدونم چطوری. مامان چیزی نگفت اما گفت کاشکی تو هم پسر بودی. من میترسیدم. روشو طرف آسمون میگرفت و میگفت خدایا چه میشد یه پسر دیگه بم میدادی. اون شب من و مامان تنها توی خونه بودیم، بابام نیومد، وقتی فهمید شهرام رفته که دیگه اصلن نیومد. مامانو سفت توی بغل گرفتم و گفتم دسشو دور کمرم بیندازه. گفت نمیتونه چون خوابش نمیبره. میترسیدم، پرسید تو دُختل منی یا بابا؟ بعد گفت آگه دُختل منی نباید بترسی. یعنی بابا مثل من میترسه. اگر بود نمیترسیدم، خواب نمیدیدم موهامو پسرچین کردم، عروسکم زخمی شده.
از جاده خاکی میرفتیم مستقیم بود، چقدر شلوغ بود، حتا از بازار. پیش در بزرگ ایستاده بودیم، روی سنگ سیاهی چند بار بیشتر نوشته بودن لاالهالاالله. مامان گفت فاتحه بخوونم من میخواستم برم روی بهرام بخوونم اون میگفت اول برای همه. هنوز تموم نخونده بودیم که راه افتاد، منم دنبالش که دسشو بگیرم. یه خانمی پناه نخل ایستاده بود، راهشو کج کرد طرف اون رفت، دستکرد تو جیبش از زیر چادر دسمال کلینیکس بیرون آورد. زن برگشت، لباش قرمز بود، لپاش مثل برگ گل. من که رسیدم بش گفت بگیر پاکش کن، اینجا حرمت داره. دسمالو جلو روش تکون میداد. بازم گفت. خانمه گفت نمیتونستیم منتظر بمونیم، هر روز یکیو میآوردن. گناه که نکردیم، یه شیرینی دادیم بیساز و تنبک اومدیم سر خونه و زندگی. مامان نزدیکتر رفت انگار میخواست اونو تو صورتش بکشه. خانمه کنار رفت گفت برو گم شو، زنیکه غربتی! مامانم کلینیکس رو زمین انداخت و فریاد زد جد و آبادته. چند تا زن اومدن زیر نخل، یه مردی هم. بعد خیلی زود یه ماشین جنگی هم اومد، جنگی. نمیترسید جرّ و دعوا کند. راننده یه پسری بود که مثل پیرمردا ریشاش دراومده بود. مامانمو صدا زد چی شده مادر؟ مرد کناری پیاده شد. زنها و اون مرده توی خیابون لای مردم رفتن.
مامانم گفت: هیچی. خدا هدایتشون کنه.
پسره گفت: امری نیس؟
مامانم گفت: هیزم و آردمون تموم شد. ضمنن کسی دنبال نونای امروز نیومد.
پسره سلام سربازی داد و روندش. مامانم طرف سنگا رفت، از من دور میشد همیشه. بش میگم پاهاتو بلند برندار من عقب بمونم هی بدوم، گفتم چکارش داشتی؟… حرمت چیه معنیش؟ اون فقط با خودش حرف میزد: حیف از جوونایی که سینه به خاک میزنن تا اینا سرخاب ماتیک بمالن. صدام به او نمیرسید. بلندگوها مگه میگذاشتن؟ بلندگوهای عربی، بلندگوهای لری… آهنگری. راه که میرفتیم صداها کوتاه بلند میشدن، چقدر باید میرفتیم تا شاید صدای منو میشنید: گناه داره، روی سنگا نکشیده، لبای خودشه. بقول بابام مثل بازار مسگرا. من که صدامو نشنفن انگار اکسیژن بم نمیرسه مثل پیرزنهایی که تو فاتحۀ بهرام سینهشون خسخسمیکرد بیصدا گریه میکردن. اگر خاطر داداشم نبود که نمیاومدم، انگار قبرستونو برای صدای بلندشون ساختن یا برای تندتند رفتنشون. آدم دلش میخواد توی خلوت، دل سیری گریه کنه. اون که نمیکنه، یعنی جلو من نمیکنه بابارم ندیدم بکنه، وقتی سرخاک بهرام رسیدم چند تا زن نشسه بودن. وقتی زنده بود خاکش بزرگ بود. همهجا صدای سوختن میاومد، سوختم اما فقط روی هر سنگی دو سه تا شمع بیشتر روشن نبود. باد شمعهارو میلرزونه، میرقصوند اما پیرزنای گُندهگنده جفت هم اجازه نمیدادند شمع بمیرد. بوی گلاب از شیشههای شکستۀ برقبرقو فِر میزد، دنبال بوی بخور. قبرا خیسِخیسِخیس از آب و اشک و گلاب. ملاها با دشداشه و کت و چفیه تندتند از رو قبرا میپریدن تندتر از مامانم دنبال مشتری، با صدای غمگین قرآن بخوانند. مامان سربرگرداند و گفت اینجاست عزیزم ولی من خودم از دور عمهزینبو دیده بودم. خالهبتول و عروسش هم بودن کسی دیگه گریه نمیکرد، اما لبها تکون میخورد. بلند شدن و با مامان و من روبوسیکردن و صورتشون خیس شد، تکان چادرها و عباها شمعو پتپت کرد. زمین نشستم دسامو دو طرف شعله گرفتم. من قبلنا گریه میکردم ولی مامان گفت گریه نکن تو حالا یه برادر توی بهشت داری. تازه من یک ماه بعد میرفتم کلاس چارم اما برای من برادر نمیشد هنوز دلم تنگ بهرامه. اگر مامان شهرامو نفرستاده بود خونیشر، دلم بیشتر تنگ نمیشد که، بابام هم قهر نمیکرد بره به دهات و دیگه پیشمون نیاد. شمع دود میکرد مثل مداد سیاه کمرنگ و بینمون خطای کجومج میکشید و آب میشد. یواشکی فاتحه میخووندم که غلطامو نفهمن و هی بگن: تهمینه بگو والضالین… بعد یه پیرهزنی اومد که عصابه بسته بود، فاتحه خواند و گفت خدا رحمتش کنه بهشت، بهرهاش. بعد سرشو نزدیک گوش مامان برد و گفت دایه! تا جوون و سرپایی، یه فکری کنین. عمه و خالهبتول سر تکان دادند. پیرهزن دستی به سر من کشید و گفت بچهم چه گناهی کرده که همبازی نداره، اگر منظورش من نبودم پس کی بود؟ یعنی من بچهشم. حرفاش تموم نمیشد، گفت: فردا که نشستی، پشیمونی سودی نداره. تقصیر من چی بود او منو آورده بود اینجا، چشم سفید کرد این حرفا رو گوش ندم، حتم باید میرفتم پایین مینشستم وگرنه پشیمون میشدم.
عمهزینب صدام زد بیا پیش خودم دختر گلم! عمه ماهه، یه بار منو با خودش برد روستا پیش بابام. مامانم دسشو روی شکم گذاشت، من از گوشه چشم میدیدم، گفت سه مرتبه چاقو خورده، خطرییه. پیرزن گفت: زن، اونم زنای دیروز. من فقط میدونم نهتا دارم ولی نمیتونم بشمارمشون. خاله عروسشو نشون داد و گفت دو ماهه که نشسته! چه دروغایی چطور میشه که بو نمیده. آدم باید هفتهای یهبار بره حموم. عروس خاله حسابی سرخ شد، خب آدم دو ماه نره حموم باید شرم کنه. مامان هی میگفت ما سرباز میخواهیم، ما سرباز میخواهیم. عروس گفت من دختر میخوام، دختر هم میزایم. خالهبتول یهطوری شد مثل مامان، وقتی میخواد بگه خفه شو. صورت و چشم و ابروش مثل کاغذ مچاله میشد بیشتر از این دیگه نمیدونم چطوری میشه. انگار من اونجا نبودم مامان دراومد گفت ئی روزا چه برینی، چه دختر بزایی. اونم دراومد گفت اگر راس میگی پسر بیار. گریه تو چشماش اومد. ورداشت و دواندوان سر قبر پدرش رفت. من هم بودم از دسش ناراحت میشدم خدا رحمش کرد که مادر بهرام شد. من اینو از خودم نمیگم از مردم شنیدم، وقتی هنوز زنده بود، حالا که شهید شده، بیشتر.
پیرزن به خاله گفت: تو نصیحتش کن. دختر بار مسئولیته.
وقتی بلند شدیم بریم سر قبرای دیگه از خیابونا که رد شدیم، مامانو گم کردم خواستم برگردم پیش بهرام گریه کنم که اونو و عمهرو زیر بید بزرگی دیدم، دستی تکان داد عقب بروم و سرجام بمونم. حتمن دربارۀ عروس خالهبتول بود. خوشحال بود عمه خوشحال بود پس دربارۀ پسرعمه هم نبود که چرا اجازه نمیده بره دورۀ آموزشی، چون عمه برای مامان کوتاه نمیاومد. همین چندوقتپیش نزدیک بود با هم قهر کنن. اما چه مامان شیطون و بلایی دارم که عمهرو خوشحال کرده که برای من چشمک بزنه. عمهزینب میگفت مامانتو از سنگ گور ساختن. من که حرفشو برای مامان نبردم، اما اونو آیشه صدا میکرد. وقتی حرف میزدن و میخندیدن، عمه اشاره کرد پیششون برم.
عمه گفت: فردا صب حرکت میکنیم.
مامان گفت: همین امشب بریم، راهی نیس.
عمه گفت: ای تَشَکی!
اینپا اونپا هی میپریدم بپرسم کجا؟ منم میام که یه مرتبه بلندگوا قطع شد و دوباره بلند شد: بسمربالشهدا والصدیقین… میخواستن برای پس فردا یعنی فردای فردا هفتاد و دو تن بیارن؛ هفتا دهتایی، و دوتا یکی. وای. ی. مامانم عمهم همهم سرجاشون خشکشون زد. دوباره اعلانیهرو خوندن. چادرشو گرفتم تکون دادم.
گفتم: مامان! اونا زور بیشتری دارن؟
گفت: پدرشونو درمیآریم.
گفتم: اینا همهشون یهمرتبه …؟
گفت: نه! مگه میتونن.
یعنی میذارن زیاد بشن، بعد …؟
بعد رفتیم روی مردههایی که شهید نبودن.
بالاخره دایی پیداش میشه، عمه هم دنبالش. منو تو ماشین کاشتن و بیخیال رفتن. صدای دایی میاد ئی بچهرو کجا میبریم؟ حمله کنن وحشت میکنه. عمه میگه غداره خودش خواسته.
جلو میشینن، مرحبا شوفرمون یواشیواش میبرهمون. دایی برمیگرده دماغمو میگیره.
میگه تو نمیترسی؟
میگم من خواهر بزرگۀ بهرامم.
بعد با اتوبوسای مفتیمجانی برگشتیم شهر. من هی دنبال عمهزینب میگشتم دور از چشمِ مامان بپرسم کجا میخوان برن؟ اون راسشو میگفت. مامان نمیگفت تا موقهش، اونوقت هم فقط بقول بابام سر آدمو درد میآورد. اونو که نمیدیدم بیشتر حوصلهم سر میرفت، مامان فقط میتونست برا سربازا نون بپزه. هوا کبود شده بود مثل صورت زنی که توی عزا خودشو بزنه. من نمیترسیدم، از خاله پرسیدم عمهرو ندیدی؟ ورپریده از زبونش میریخت دستمو گرفت تند کشید مامانمو صدا زد دستمو گذاشت تو دستش. گفت: این یکیو ضبط و ربط کن، بسه.
مامان گفت: نکنه خوشتداده عروست دختر بیاره؟
ماشاءالله شوفرمون یواشیواش میبرهمون. سربازا دارن دوروبر باغ ملی پاکوره و سمبوسه میخورن. یه گاز میزنن کوچولو بعد سس فلفل میریزن و هی میخورن. فوارۀ کلهقندی پیدا میشه دورش میگردیم و دایی میرونش. میگه دختر، نه درو بازکنی.
من میگم مگه از جونم سیر شدم؟
به عمه میگه: از مادرش عاقلتره.
همهجا سنگر، کنار هر کدوم یه چادر. از خور و پُلش رد میشیم آب بالااومده اونقدرا که یهکم دیگه میتونه خونههارو سیل ببره. مامان منو فرستاد دنبال عمه و خالهبتول. داشتم میرفتم اون اتاق مشق بنویسم که به اونا گفت آب میاد انگار که سیل. بعد رفتن سربندر. من این طرفا نیومدم کنار خیابون تابلو داره منطقه سوم دریایی. چند تا تانک داره نفربرداره هلیکوفتر داره سربازها چندتایی رژه میرن ضدهوایی دارن. مثل اسبابازی کودکستان روش میشینن دور میخورن. کودکستانمون رو سربازا گرفتن شب توش میخوابن…
از دایی میپرسم: پس کی میرسیم سربندر؟
میگه الکی نیس که؛ جادۀ سربندر از ناحیه رد میشه. چرا دیگه دهنشو کج میکنه انگار میدونه من حوصلهم رفته. میخندم هی میخندم سرشو برمیگردونه انگار من اشتباهی خندیدم، استخفروالله من که منظورم اونا نبود گناهه، نمیتونم بگم منظورم اونه، بیادبییه. میزنم به خوندن ماشاالله شوفرمون یواشیواش میبرهمون.
دایی میگه: ببینم تهمینو! من بهتر شوفری میکنم یا باباییت؟
تروخدا! نگو بذار هر وقت رسیدیم سربندر. حالا حوصله ندارم دیگه. دیشب که مامانو بردن قراربود بابا بیاد خبر نداره که با هم قهر نیستن دیگه اما نیومد، حالام دایی خودش میدونه کی بهتر میرونه وقتش نیس که اینارو از من بپرسه. حالا که مثل یه پیرزن که سرش درد میکنه حوصله ندارم. اگر همین ناحیه بستری میشد چه میشد؟ حالا پیشش بودیم. عمهزینب میگه بخش زنا رو دادن به سربازا. خب مامانم مثل یه سربازه. حتا انگار اگر پیش بابا میرفتیم زوتر میرسیدیم. دلم از این تنگتر نمیشد مثل فردای قبرستون که اول صبح عمه از خواب بیدارم کرد گفت میخوام ببرمت پیش بابات. میخوایم بابا و مامانو آشتی بدیم گفت اگر نیایی ممکنه بابام نهبیاره مثل فنر پریدم اینجوریا نیس بابام اهل آشتییه، خودش میگه. لباسامو عوض کردم ناشتایی خوردم تا بعد بعدش دایی اومد. بیشتر از بیس دفه صورت مامانو بوسیدم نمیدونم چطوری سوار شدم چطوری پیاده، چی توی راه دیدم یا ندیدم. همینکه دایی اومد پریدم بغل پیکانش که رنگ گندمزار سوخته بود؛ نه نه، رنگ گندم برشته بود، یهگم بدم بکوزم… نه این چهحرفییه چندجاش بتونه خورده بود تاکسی دایی انگار پر درآورد شاید دکمه پرواز داشت و من نمیدونستم؛ هروقت تنها تو ماشین میشدم میگفت به چیزی دس نزنی. توی روستا زمیننشست گفت سی خاطر خواهر عزیزم غداره. مامان نگاهش کرد و چشماش سفید شد از شصت وسه تا ماشین جلو زد. همهش حرف میزدن و هی میگفتن جنگ حالا حالاها تمومبشو نیس، مردم کمراشونو باید سفت ببندن. داشتیم میرفتیم مامان و بابارو آشتی بدیم. اون هی خواباشو تعریف میکرد، همین دیشب بهرام اومده بش گفته چرا منو به خونه راه نمیدی؟ چرا منو هی از خونه بیرون میندازی؟ مامان میگفت زدم توی سرم و گفتم منِ خاک توسر؟ بهرام میگه بله، همین چند شب پیش اومدم گفتی منو نمیشناسی درو روم بستی. از خواب پریدم، نه از بهرام خبری بود و نه… اما بوی گلاب توی خونه فِر میزد سه مرتبه پشت سر هم صلوات فرستادم. سهچارشب جلوتر شوجمعهای سهبار خواب دیدم هی از زیر سمنت حیاط بوتۀ نخلی میزنه بیرون. منم هی از ریشه میکنمش میندازمش جلو بزا. مامانم میگفت، گفتم شاید پسرم ناراحته من و باباش قهریم. خدا سر شاهده که من اهل قهر نیستم به دل میگیرم اما قهر نمیکنم.
سهراه امیدیه ماشینا رو نگاه میکردن صندقا رو باز میدیدند دایی سرعتشو کم کرد خندید انگار شیطون توی دهنش بود. گفت منظورت چیه غداره؟ عمه به دایی نگاه کرد اون هم لبخند زد با دست به ما گفتن بروید اینجا نمونید.
به عمه گفتم مگه از من شرم میکنین که فقط نگاه میکنین ابرو تکون میدین که من چیزی نفهمم، منو تو بغلگرفت و این ور و اون ور بوسید. گفت نه عزیزم! داییات حرفای منو با نگاه میفهمه اما بابام برگرده خونه. رادیوی ماشین آژیل قرمز پخش کرد علامتی که میشنوید….. آجیل خوبه ولی آژیل نه، مثل موقعی که آدم یا بچۀ آدم اندازۀ گاو آجیل میخوره. پخش که میشه میترسم من، میرم یه جایی میشینم دسامو میذارم روی گوشام. مامان هی میگه تهمین! نترسیها! چقدر بدم میاد وقتی بهم میگن «تهمین» بدم میاد «مین» تو اسمم باشه. بابا حق میداد بترسیم خیلی یعنی چندبار گفت غداره! بچهها رو ور دار ببریم مهرآباد. مامان قبول نمیکرد، بهونه میآورد ما میخواهیم مدرسه بریم یعنی من و یادش بخیرشهرام. اون که رفت بازم بابا گفت، ولی مامان گوشاش حرفای اونو نمیشنید، انگار بابام باید مثل آهنگران میخوند. خداخدا میکردم وقتی میرسیم نرفته باشه سرِ مکینه. همینکه اونو از دور میدیدم پرواز میکردم توی بغلش فرو میرفتم مثل بچههای برنامهکودک که بعد از مدتها اونارو میدیدن.
آژیل که تمام شد، دوباره هی حرف زدن همهش دربارۀ جنگ. میراینو گفت یا اونو گفت، مردم هرقدر که خواستن میتونن بچهدار بشن.
دایی گفت: بچههای دوره جنگ زود بزرگ میشن.
دروغه، آگه راس بود که زوتر میرسیدیم پیش بابام.
من زوتر از همه پیاده شدم.
وای اینجاها چقدر سرباز هست، همهشون پیاده، لباساشون چقدر حال آدمو بههم، آدم دلش میسوزه، این دیگه جادۀ سربندره. مهرآباد اما سرباز نداره هیچی. حتا اسمش مثل ماهشهر توی کتاب جغرافیمون نیست، عراقیا کاری باهاش ندارن کلاس چارم و پنجم داره دوس داشتم بمونم اما بعدش چکار کنم. همه میگن جنگ تموم نمیکنه. مامان به عمه هی میگفت چرا پسرتو نمیذاری بره؟ عمه از وقتی بهرام رفته، میگه داغِ اون برای همه تکوطایفهمون بسه. جوابش داد تا چشم رو هم بذاری دیپلم گرفته میان دودستی میبرنش.
بعد مامان گفت: خودش بره، یه افتخارییه.
من دویدم طرف باغ، اگر میموندم عمه نمیتونست چیزی به مامانم بگه. باغ پشت خونۀ عمو بود نوک شاخههای درختاش از لب بوم پیدا بود. بابام توش سبزی میکاشت و میآورد شهر پیش پسرخاله، شریکی میفروخت. خودش نمیموند یواشکی میاومد خونه وقتی مانی نبودش یا میاومد مدرسه؛ هرجا میاومد زود برمیگشت مثل زنگ تفریح. بش میگفتم کی با مامان آشتی میکنین؟
میگفت: مگه با هم قهریم؟
به دایی میگفت: وقتی دوباره عراق خرمشهرو بگیره.
انگار من ستونپنجم هستم، حرف راس با من نمیزنن، اما بابام دوسنداره من ناراحت شم. نشسته بود پشت به در باغ، سرش تو کار خودش بود یواشیواش طوری رفتم دس روی چشاش گذاشتم با دسای خاکیگلی منو گرفت و بلند کرد بغل زد و تابم داد. یه طناب از انباری آورد به دوتا درخت کور بست و گفت حالا تاببخور. حیف شد حیف که از دور پرواز نکردم توی بغلش… گفتم: مامان غداره اومده با هم صلح کنید.
گفت: مگه ما ایران و عراقیم؟
گفتم: پسچی که قهرین؟ خوبم قهرین…
چقدر منو بوسید و بوسیدمش من. بعد نامردی کرد، نشست علفای هرزو چید و رو هم نهاد و هی پرسید درسات چطوره؟ نمرههات خوبن؟ شاگرد چندم شدی؟ اون دختر گحبهاییه دیگه اذیتت نمیکنه؟
گفتم: مامان اومده، تو، توی باغ نشستهای…
دستهجمعی اومدن تو، عمه، مامان، زنامو و دایی. زنامو و عمه بابا رو صدا زدن و خبر دادن عروسو آوردن. بابام بلند شد داس از دستش افتاد، شایدم انداخت زمین، من که از بعضی کاراش سر در نمیآرم. مامان که پشت سر اونا ایستاده بود کنارشون زد و جلو رفت نزدیک بابام آرومآروم. اگر بهخاطر بهرام نبود، وقتش بود عمه و زنعمو دست رو دهان بزارن و کلبزنن دوتایی، دس دادن، مامان خم شد بابام دسشو بالا آورد تا ببوسش. احوالپرسیکردن من هی بالا پریدم و دس زدم. مامان گفت: شهرام سلام رسوند. الغدیره، هر شب میاد خونه، از درسش هم عقب نمیمونه.
حالا خوب شد، انگار همۀ نمرههای کارنامهم بیست باشه، بیشتر. گفتم حالا دیگه باید پیشمون بیایی، بهونه نیاری، تو که نمیترسی مامان غداره بفرستت جنگ؟
همه باهم خندیدن، آنقدرا که من گرمم شد، مگر چه گفته بودم من که اینجوریا میخندیدن؟ بعدش هم مثل همیشه گفتن، دیآلوبوطاعون؛ گفتن، دیدنیا، بوآخرت. کجا من مادرِ آل هستم؟ مادر دنیا هستم؟
زنامو گفت: تهمینه عروس خودمه، برای رستم میخوامش.
به بابام میگفت.
گفتم: من حالاحالاها عروسی نمیکنم.
گفت: برای چی؟ چرا عزیزم؟ عروس خودمی خو!
خیلی گرمم شده بود.
گفتم: الان جنگه، الان بمبارونه.
دیگه داشت اذیتم میکرد. گفت: اما همین فردا میخواهیم عروستکنیم.
حالا که مجبورییه، پس من بچه نمیخوام.
زنامو گفت کی گفته دخترم کمعقله؟ میخندیدن به حرفام، همینارو وقتی بزرگترا میگن چپ به هم نگاه میکنن. بابام از انباری حصیر برگ خرما آورد پهن کرد و منقل چای رو کنارش گذاشت استکان کم داشت که زنامو همین الان میرفت میآورد. مامان داشت توی باغ تاب میخورد. بابام صداش زد چای آمادهست. اومد روی تاب نشست هیرفت هی اومد. بابام گفتش دختر بیا پایین!
مامان خندید گفت جا نیس.
عمه گفت جای دلِ هس، بیا روی پاش بشین.
طنابو ول کرد هنوز هی میرفت و هی میاومد تناب. دست کرد توی کیفش، یه زیرپوش سفید کاپیتان بیرون آورد. دایی گفت زیر پیرهن من آشپالا شده، کسی به فکرم نیس. مامان لبخند زد و اونو داد بابام که زیر بغلش جر خورده بود. وقتی اونو گرفت غیر از ممنون، یه حرفی زد که مامانم خندید ولی مگه دایی و عمه و زنامو میذاشتن بعد از ئیهمه من حرف زدن اونا رو ببینم؟ عمه خودش که فهمید، کلکشید ولی همین که دید صورت مامانم جمع شد صداشو برید.
از وقتی بهرامو کشتن اینقدر خوشحال نشدم. اگر شهرام بودش خوب بود وقتی همهمون باشیم خب معلومه بیشتر خوشحال میشیم. بابام سراغ شهرامو گرفت اونم همون حرفارو دوباره گفت، انگار نشنیده بود. بعدش ناشتایی خوردیم نون گرم و ماست و کره محلی و تخممرغ عربی و چای زغالی. بعدش زنامو دسش درد نکنه یه خروس به من هدیه کرد. آنقدر بهمون خوشگذشت که شبم موندیم همونجا. اما من دوس داشتم زودتر برگردیم خونه که خاطرم جمع بشه که اونا راسراسکی با هم آشتی کردن.
اون شب دلم میخواس پیش بابام بخوابم آخه خیلی وقت بود تو بغلش نخوابیده بودم که برام بیتای قشنگقشنگ بخونه. عمو و زنامو گفتن اونجا تنگه، پیش بچهها بخواب. بزرگترا یهاتاق، کوچکترا یهاتاق. من که میدونستم همیشه اول بزرگترا، فقط آبو اول به بچهها میدن اما وقتی مرغ میخورن… خودشونم میگن اینو و میخندن. بعدن دروغشون دراومد؛ صب اذون میگفتن که بابایی اومد منو بغل زد، دستاشو زیر پاها و کمرم برد و بلند شد، من یهمرتبه بیدارشدم، شکمم، شب که میخوابیدم یه کم درد میکرد. بیشتر شده بود. منو بین خودشون روی رختخواب خوابوند، اما اونجا کس دیگهای نبود. اونقدر جا بود که میشد معلقزد یا طناب، و به کسی هم نخورد اما من شکمم بیشتر درد میکرد و هی پایین جمع میشد انگار میخواست بیرون بریزه. مامان، بابایی رو بیرون فرستاد و خودش منو نگاه کرد، ازم خواست نترسم چون دارم بزرگ میشم، نترسیها چون این زخم نیس هنوز صداش توی گوشمه.
صب آفتاب که زد بعد از ناشتایی، بابام وانتشو از سبزی پر کرد و اومدیم ماهشهر؛ با همون ماشینی که بنیاد داد وقتی خبر بهرامو دادن. وقتی شهرام رفت بچههای همسایه یکیشون دراومد گفت: ئیمرتبه به مادرشون ماشین میدن. مامان میگفت: حرف بچهها نیس پیش هر که میرسید گِلهای میکرد.
عمو و زنامو از ما میخواستن چند روز بیشتر بمونیم. خوب شد مامان گفت: ما تازه به هم رسیدیم. خندید و دوباره گفت: با هم کار داریم. زنامو لباشو گاز گرفت و بعد خندید. عمه گفت غداره هر وقت کاری داشته باشه، پیداش میشه. با اونم وقتی با بابام قهر بود حرف نمیزد، قهر نبودن ولی اون حرف نمیزد بعد یهمرتبه توی قبرستون باهاش خندید. عمه میگفت با منم کجشده. راستِ راست بود؛ نمیدونم چرا حرفاشون دروغه یا خندهداره شایدم نمیخوان حرفاشونو بفهمم. من که نه از حرفای حمله خوشم میاد، نه از حرفایی که میخوان نفهمم.
فکر نمیکردم اینقدر زود میرسیم، حوصلۀ خودمو داغون کردم، چه زود مثل وقتی دماغمو نگاه میکنم، دایی یواش میرونه، مرحبا شوفرمون یواش یواش میبرهمون. شاید، کهنه شده باشه ماشینش، اشکال توش افتاده باشه این قدر یواش که به اون قطار سیاه نرسه. ولی از پارسال که چارم بودم تا حالا مثل زنگ تفریح… ولی سربندر انگار توی جهنمه که نمیرسیمش ولی دیواراشو میبینیم یا پشت گوشمونه. حالا که به راه قطارها میرسیم به سچه راه بند میشه مثل یه مار دراز تکهتکه یواشیواش فسفسکنان سیاه و نفتی روغنی رد میشه اما انگار رد نشده.
دائی میگه: راه زیادی نمونده، اونور خط، کنار اون نخلا.
من میگم: یه کم سریعتر دائی! میخوام با بابام برسم.
میگه: بابات شاید فردا برسه.
میگم: اون که زوتر از تو میرونه.
رومو میدم اونور، دلم نمیخواد هی ازون حرفا و شوخیا بشه دلم خیلی تنگ بابامامان شده، دس خودم نیس. الانه که اگر این قطار بوگندو زوتر رد نشه، همی الان اشکام بریزن. بابا که اومد درس و مشقم بهتر شد، پیشمون موند، میرفت دهات اما هر طوری شده تا ظهر برمیگشت؛ بار میزد و میاومد و خودش میفروخت. وقتای بیکاریشو توی حیاط گود میکند اما همین که میشنید بهزودی صلح میشه، بیل و کلنگو همونجا میانداخت، اما همین که کشتهها زیاد میشدن، دوباره گود میکند. دوسه کوچه بالاتر سنگری که توی خونه کنده بودن روی سرشون ریخته بود همهشون کشتهشدن. بابا میگفت محکم میسازمش که دخترم هیچی نترسه. شبا میگفت غداره قرصتو خوردی؟ مامان غشغش میخندید و میگفت: تو چکارته؟ حق با مامان بود اون که مریض نبود. جمعهها که شهرام میاومد با ماشین بابا میرفتیم دهات، گاهی شهرام میروند، توی پادگان تصدیق گرفته بود. خب خدا را شکر راه داره باز میشه و راه میافتیم. رفتیم تو باغ غذا بخوریم که مامان حالش بههم خورد بابا دسپاچه شد. زنامو خندید و گفت چیزی نیس، خیره انشاءالله. ناهار نخوردیم بابا رسوندمون ماهشهر و خودش برگشت دهات، مثل اون روزا. دوباره من هموجوریا شدم که تو دهات شدم. مامان منو برد حموم، بدتر از اون موقع بود. گفت: منم اینجوریا میشم. اما کو؟ دروغ میگفت. میگفت مادرا بعضی وقتا نمیشن.
آخر هفته عمو بابا رو برگردوند، بش نگفته بودن شهرام مسموم شده، چند روزی اومده خونه. خونه حسابی شلوغ شد مامان خودش دیگه نون نمیپخت زنای همسایه اجازه نمیدادن، میگفتن: تو سنگینی، استراحت کن. اونم هی دستور میداد. من گریه میکردم وقتی عمواینا رسیدن. عمهزینب اشکامو پاککرد گفت بسه دگه، چند وقته دیگه مامان یه خواهر قشنگی برات میاره، تنها نباشی.
مامان ابروهاشو بالا برد و گفت: کیگفته؟ یه برادری میارم براش که مواظبش باشه.
من گفتم من که میتونم اونو بغل کنم.
گفت (اینو مامان گفت) اون مرد میشه، تفنگ بش میدن مواظبمون باشه.
بازم هی میگفت کاشکی تو پسر بودی، مرد میشدی.
از سچّه که رد میشیم من که میپرم بالا- مردی میشدی و میجنگیدی. حالا پشتمون دریاست بغلمون نیزار. اگر مامانم نبود، بش میگفتم. از دکتر که برگشته بود خالهبتول اومد دیدنش، حرفای بدبد بش زد و هیگفت برو بندازش جهنم، برو چرخش کن! شاید جنگ نخواد تموم بشه. اینا همهش برای اسمه. تو که نمیخوای سر پیری عصای دستت بشه، برای چی میخوای که رو دلت داغ بذاره که اون وقت تو روی دلم داغ بذاری. برو یه پولی بده چرخش کن بندازش جلو سگ و گربه. نداری؟ خودم پولشو میدم، ئی شکم پارهپاره آخرش میترکه. فکرشو کردی کی بالا سر تهمینه میمونه براش مادری میکنه. حالا من کجا بودم؟ توی کمد درشو روهم کشیده بودم. مامان هی میگفت وقتی بهشت هست، جهنم چرا؟ حرفای خاله تموم نمیشد که، تازه من دارم اونا رو خوبخوب تعریف میکنم؛ من که خالهشم اولن. دومن حواسم پیش نوهم نازنینه، بعدش به تهمین. از همونجا داد زدم خاله نگو تهمین!
چشمامو مالیدم یعنی که من خوابم اونجا، بیدارم کردن. مامان صورتش جمع شد. داشت میگفت اگر زنی نزایه، باید بزارنش توی گونیای سنگر.
همین که منو دید گفت برو هیزم توی تنور بذار. مواظب باش نسوزی. خاله داشت میگفت آگه دختر توی کمد خفه میشد، من بیرون اومدم. آگه منو دادن پسرعموم، دلم میخواد مثل خالخدیجه و زنعموآسیه، بچه نیارم. اون موقه میام خواهر کوچولومو از مامان میگیرم برای خودم بزرگش میکنم. اینو نگفتم چون اون میگه پسره، برای خودش نگر میداره. بعدن خیلی بعدن دعا میکنم خدا به منم بچه بده، نذر میکنم.
مامانو آوردن اینجا، از دور باغه، ولی حالا که توش میریم بیمارستانه، بو میده و شلوغه. نگهبان بیمارستان به دایی میگه ماشینو تو خیابون پارک کن. زودی پیاده میشیم. برای دایی میخوونم: مرحبا شوفرمون یواشیواش میبرهمون.
میگه: شوفر باباته.
چند سرباز هی میروند و هی میآیند. چند مرد و زن توی چمن زیر نخلها گریه میکنن. آموبولانسی توی درختا میاد، دو مرد پرستار تختی رو تا کنارش میکشن، چرخ داره. دلم میخواد هلش بدم. سربازی رو بلند میکنن روش میخوابونن. نه خدایا، مامانم میگفت آرزوی بد نکن؛ نمیخوام اون تختو هل بدم. عمه دستمو میگیره و میگه خاله رو باید پیدا کنیم. میخواد منو بسپاره دس پیرزنی که توی سالن نشسته، میگم خودم میتونم بشینم زیر عکس پرستاری که میخواد ساکت باشیم. عمه میره همینطور که میره میگه الان دایی و بابات هم میان. سرباز زخمی رو میارن داخل. عمه تند میره که راهو نگیره. خدا کنه خاله اونو نبینه، تحمل نداره میزنه زیر گریه. برای بهرام اون بیشتر از مامانم گریه کرد، پیرهزنه هم داره اشک میریزه. مردم بدوبدو میرن و میان. دو مرد صندلیهای پشت سرم نشستن دربارۀ جنگ جرّودعوا میکنن. مامان میگفت خاله گریهش کف دسشه. اون وقتا فکر میکردم چطور ممکنه؟ آدم که با چشماش گریه میکنه. بابا، دایی، آگه همی حالا از راه نرسن من گریه میکنم، انگار بایس براشون بخوونم مرحبا شوفرمون، یواشیواش میبرهمون، اما اونا باید تندتر بیان، ما که نمیرویم قبرستون. قطار، یه قطار دیگه داره رد میشه، از شیشهها، از نردهها پیداست سیاست؛ اونا از قطعنامه حرفمیزنن مثل یه سؤال مهم ریاضی. خاله از راهرو برعکس عمه میاد، اون نمیبینه، من میبینمش. مامان راس میگفت خاله اعصابش ضعیفه داره میریزه، نمیاد طرفم حتمن فکر میکنه من دختر پیرهزنهم، من که نمیتونم دنبالش برم. همین دیروز گفت بتول نیاد بیمارستان؛ خون ببینه گریهزاری میکنه. من که چطور دنبالش برم؟ عمهزینب برگرده اگر منو نبینه، الوداع میکنه، داد و بیداد میکنه اون وقت کی بالای سر مامان میمونه؟ گناه داره. دنبالش که نرفتم، میتونم از پشت شیشه نگاش کنم. دایی از در کوچک کنار نگهبانی، میآد تو تسبیح میندازه. مرحبا شوفرمون یواشیواش میبرهمون. جلو دایی خودشو میزنه روی زمین میفته. نمیبینم دایی بلندش کنه زیر شیشه میشینم، خاک چه سرده!
ماهشهر ۲۵، دی، ۷۸
ادبیات اقلیت / ۱۴ خرداد ۱۳۹۵
هاست ارزان
ممنونم بابت مطالب مفیدی که قرار میدید!
احسان کرمی
مرحبا و درود بر این زبان زیبا و داستان خوب.
این نگاه متفاوت را دوست دارم. حسش می کنم. درود بر دمشناس عزیز و بر ادبیات اقلیت که امکان خواندنش را فراهم کرده است.
خدیجه معصومی
سلام
آفرین به نویسنده خوبی که این طور مخاطب را درگیر ماجرای قصه می کند.آقای نویسنده از کار شما لذت بردم .از این که با توانایی بسیار در جایگاه حضور دختر بچه ای نه ساله داستانی با این حد و مرز را به سادگی بیان کردید . ممنونم.موفق باشید.
خدیجه معصومی