لخت و خالی / سجاد احمدی
کارگاه داستان / سجاد احمدی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن گفتوگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. میتوانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید.
لخت و خالی
سجاد احمدی
شبی تاریک بود که گاه نور طلایی تیرهای چراغ برق، او را در شیرینیِ رمزآلود یک رؤیا فرو میبرد. گیج میشد و فراموش میکرد که کجاست و چه بر سرش آمده. این فکر از سرش میگذشت که شاید همه چیز کابوسی بیش نبوده یا حتی تجسمی از ترسهایش؛ اما فریادِ قاهقاه خندههای عابران در گوشش پیچید و او را از فکر خواب دیدن، بیرون آورد. مکثی کرد و ناامید و دلشکسته بهسرعت پا به فرار گذاشت و بر روی پنجۀ پاهای برهنهاش که کف خیابان را قلقلک میداد، شروع به دویدن کرد. دوید و دوید و از کوچههای خلوت و شوم و از آدمهای شبگردی که با چشمهایی گرد نگاهش میکردند؛ گذشت. سرگردان؛ به هر طرف نگاهی انداخت و اسم ناآشنای کوچهها و خیابانها از برابرش میگذشت. دیگر نفسهایش به شماره افتاد و نای دویدن را نداشت که در گوشهای تاریک پشت سطلهای آشغال ایستاد. با ترس و لرز بر روی زانوهایش خم شد. قلبش آرام گرفت و باد سردی که میوزید بر روی گودی کمرش راه میرفت و موهای ولو شدۀ تنش را سوزن میزد.
سرش را بالا آورد و از دور زیر چراغ نیم سوختۀ تیر برق، سایۀ سرگردانی را دید. عینکش را روی قوس بینیاش صاف کرد تا بهتر ببیند و از گوشۀ چشمش پیرمردی تسبیح به دست میخرامید و در زیر پوشش موذیانۀ شب به سمتش میآمد. بدنش به لرز افتاد و ترسید. دو دستش را رو به پایین گرفت و بیهوده سعی کرد زیر شکم برآمدهاش را بپوشاند. پیرمرد نزدیکتر شد طوری که سر طاسش میدرخشید و سفیدی عریانی داشت. پیراهنِ یقه بستهاش را داخل شلوار پارچهایاش میکرد و دائم زیرِ لب ذکر میگفت و شعری را به آوازی خاموش زمزمه میکرد:
«هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود»
پیرمرد جلوتر آمد. چشمهایش برقی زد و لبخند مضحکی بر روی لبهایش نشست. ذکر گفتنش را فراموش کرد و با لذتی سیری ناپذیر به سفیدی روبهرویش خیره شد؛ گفت: «استغفر الله، درسته که همه لخت مادرزاد به دنیا میآن؛ ولی چه بلایی سر لباسهات اومده؟»
نفس نفس میزد و با دقت سعی میکرد زیرشکمش را بپوشاند. با ترس به چشمها و خندۀ موذیانۀ پیرمرد نگاه کرد و گفت: «…دزدها ….. دزدها…. دزدها ….. همه چیزم رو بردن ….»
از شنیدن صدای خودش تعجب کرد. عمیقتر نفس کشید و خودش را آماده کرد که دیر یا زود دوباره پا به فرار بگذارد. با همان حالت خمیدهاش، سرش را بالا آورد و نگاهی به پیرمرد کرد. خندۀ تمسخر آمیز پیرمرد از روی لبانش محو نمیشد، طوری که از دندانهای افتادهاش و چین و چروکهای جمع شدۀ صورتش، لذتی وصف نشدنی میبارید. خوشحال بود و به نظر میرسید موضوع خنده و تعریف روزهای بعدیاش را پیدا کرده باشد.
پیرمرد گفت: «عجب! پس چه دزدهای دلرحمی بودن که دیگه از خیر عینکت گذشتن.» و لبخندش درازتر و چین و چروکهای صورتش جمعتر شد.
او اما سرش را پایین انداخت. عرقهایش خشک شده بود و سرما بدنش را به لرز میانداخت. لحظهای در فکر فرو رفت. کلمات با افکارش بازی میکردند و با هر موجی از باد که میوزید بر ذهنش سرازیر میشدند،…… دزدها …. بخشش …. بیزاری …… پیرمردی که لذت میبرد ….. لباس …. عینک….. دانههای تسبیح ….. خندههای عابران ….. فرار.
به پیرمرد نگاهی انداخت و سریع رویش را برگرداند و از همان راهی که آمده بود شروع به دویدن کرد. با سرعت سرسامآوری میدوید. اما پیرمرد بیهدف به سمت او جستی زد و با تعجب به سفیدیای که دور میشد نگاه کرد و بلند گفت: «صبر کن جَوون؛ میخواستم بهت لباس بدم.»
شنید. سرجایش ایستاد و مکثی کرد. باورش نمیشد. رویش را برگراند و پیرمرد را دید که همان لبخند مضحکش را بر لب داشت و با اشتیاق دانههای تسبیح را در دستش میچرخاند. جلو آمد و روبهروی پیرمرد ایستاد. نمیدانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود و هنوز تردید داشت که این خندۀ زشت که چند دندان سیاه مزینش میکرد؛ راست بگوید.
پیرمرد گفت: «بیا جَوون، بیا خونۀ ما تو همین کوچه است؛ بیا برات یک لباس میارم.»
بدون هیچ حرفی دنبال پیرمرد راه افتاد و از روبهروی چند آپارتمان بلند که کوچه را تنگترمیکرد؛ گذشتند. پیرمرد کنار در زنگ زدۀ یک خانۀ کلنگی ایستاد. دوباره به او نگاهی کرد و انگار که لبخندهایش یادش رفته باشد؛ دوباره نیشش باز شد. کلیدش را از جیبش بیرون آورد و گفت: «بیا جَوون؛ بیا همینجا الان برات لباس میارم.»
در سکوت و مطیعانه به دنبال پیرمرد داخل خانه شد. در راهرو ایستاد و جلوتر نرفت تا پاهایش فرش را کثیف نکند. کورسوی چراغی از داخل خانه به چشمش میخورد که خانه را کوچکتر از آنچه بود؛ میکرد. پیرمرد چهرهای جدی به خود گرفت و با طمأنینه از چند پله بالا رفت و در تاریکی خانه محو شد.
تردید داشت و گوش به زنگ کنار در ایستاده بود. به روبهرویش چشم دوخته بود و همۀ دیوارها و سقف خانه را به چشم تلهای برای خودش میدید. یک لحظه پیرمرد را تجسم کرد که چشمهایش برق جنون دارد و با چاقویی به سمت او حملهور میشود. ترسید. صدا زد: «آقا……. آقا …. کجا رفتین؟» جوابی نشنید. تاریکی هر لحظه برایش وحشتناکتر میشد. دیوارهای بلند خانه محاصرهاش کرده بودند. به فکر فرار افتاد. اما صدایی آمد و سایۀ پیرمرد را دید که آهسته بر روی دیوار تکان میخورد. از پلهها پایین میآمد و داخل کولهای را میگشت. گفت: «نترس پسرم، برات لباس آوردم.»
پیرمرد دستش را از کوله بیرون آورد و با اشتیاق به لباس و شلواری نظامی خیره شد. چشمهایش میدرخشید و در تاریکی چهرهاش حالت عجیبی داشت. چند لحظه خاموش ماند و با مهربانی تازهای که برای خودش هم غریب بود به او نگاهی کرد و گفت: «اینها یادگار پسرمه؛ درست قد و اندازۀ تو بود که تو جنگ شهید شد.» لبخند گرمی زد.«بگیر پسرم، بگیر، بگیر اینها رو بپوش»
او همچنان تردید داشت و همه چیز برایش غیر عادی بود. دستش را دراز کرد تا لباسها را بگیرد اما پیرمرد لباسها را کنار کشید و گفت: «پسرم، همینطوری که نمیشه؛ به هر حال هر چیزی بهایی داره؛ من هم چیز خاصی نمیخواهم ازت …. فقط….. عینکت…. بالاخره من هم پیرمردی هستم و باید امرار معاش کنم؛ تو هم که الان چیزی غیر از عینکت نداری.» و دوباره لبخند طعنهآمیزش جلوه کرد. کوله را به کناری انداخت. بر روی پلۀ راهرو نشست و غرق تماشای او لبخند میزد.
در درون او نفرت شعله میکشید. دیگر حالش داشت از این شهر و این خانه و این لبخند آزاردهنده؛ به هم میخورد. نمیتوانست فکر کند؛ فقط دلش میخواست که برای همیشه فرار کند، برود به جایی که فقط برای خودش باشد. بدون نیاز به لباس و خالی از خنده و تمسخرهای دیگران.
عینکش را برداشت؛ جایی را نمیدید. لبخند پیرمرد پاک شد. رنگها در هم رفتند و همه جا تاریکتر از قبل به نظر میرسید. دستش را دراز کرد اما لباسها را نمیدید. پیرمرد کمکش کرد و عینکش را گرفت و گفت: «پسرم کار درستی کردی؛ تو این دنیا هیچی مهمتر از آبروی آدمیزاد نیست.»
همانجا پشت به پیرمرد، لباسها را پوشید و گرمای شیرینی قلقلکش داد. پوتینها را برداشت و سرش را خم کرد تا بندهایش را ببند. صاف ایستاد و بعد از مدتها دستهایش را از هم آزاد کرد. با تردید به تصویر مبهم پیرمرد خیره شد و گفت: «من شاید خوب نتونم تابلوهای خیابون رو ببینم….. عه……. خیابون استقلال از کدوم سمت باید برم؟»
پیرمرد تکانی خورد و از روی پله بلند شد. دستش را دراز کرد و بر روی شانهاش زد و گفت: «نگران نباش پسرم؛ انتهای همین کوچه؛ اول چپ میری بعد راست؛ بعدش هم مستقیم…. به مردم سر راهت هم توجه نکن….» و در را باز کرد و ادامه داد: «فقط راهت رو برو؛ برو پسرم…. برو خدا به همراهت.» و در را بست.
باد ملایمی میوزید و او با هر قدم که برمیداشت، سرش را خم میکرد تا جلوِ پایش را بهتر ببیند. از لباسش راضی بود و از ته قلب باور داشت که دیگر همه چیز تمام شده. به نور متلاشی شدۀ تیرهای برق نگاه میکرد و به آسمان و به زمینِ سیاه که سایههای نور را میبلعید. حتی رنگ سبز تک درختهای خشکیده را هم سیاه میدید. همه چیز برایش غیرعادی بود و اگر گربهها جنگ شبانهشان را کنار میگذاشتند؛ در دریای خیالِ ذهنش فرو میرفت و غرق میشد.
چندین بار چپ و راستش را گم کرد و همان راه رفته را برگشت؛ ایستاد. صدای ماشینها را میشنید که زوزه میکشیدند. صدا را دنبال کرد و از کوچهها گذشت. تابلوی مغازهها را که خاموش و روشن میشد را شناخت و خیابان را دید که از هیاهویِ روز خالی بود. رانندههای تاکسی گوشهای نشسته بودند و هر کدام با دیدن او از جایش تکانی میخورد. به دقت سر تا پایش را برانداز میکردند و وقتی شکشان همچنان باقی ماند؛ با ترس و بدگمانی رویشان را به سمت دیگری میچرخاندند. عابران هم لحظهای فارغ از مشغلهشان میایستادند، به صورتش خیره میشدند و ترس و نفرت وجودشان را فرامیگرفت و بدون هیچ راهی برای ابرازش، فقط راهشان را کج میکردند و میرفتند.
اما خودش آهسته قدم برمیداشت و صورتها برایش مبهم بود و احساساتشان هم برایش اهمیتی نداشت. رنگها در هم میرفتند و او نمیدانست انتهای این شب چه میشود و این راه به کجا میرود. به بقیه توجهی نمیکرد؛ فقط از پوتینهایش لذت میبرد و فکر میکرد که بدون عینک بودن هم چقدر میتواند جالب باشد. سرش را پایین میگرفت و به قدمهای کوتاهش فکر میکرد و به زمینِ تاریکِ زیر پایش که وسیعتر از قبل مینمود.
ایستاد. احساس کرد که کسی او را نگاه میکند و دید شبحِ مردی به سمتش میآید. پایین و اطرافش صورتش سیاه بود و لباسهایش هم غرق در تاریکی بودند. مرد قدمهایش تند شد. مستقیم و بادقت به او نگاه میکرد. با اشتیاق نزدیک شد و ایستاد، تمام اجزای صورت او را به دقت برانداز کرد و گفت: «شهید احمدی…….!؟» و به اسم روی پیراهن نظامی نگاه کرد.
«حسین احمدی»
مرد از جا پرید و اشتیاقش دو چندان شد. گفت: «شما مگه مفقود نشده بودین……. وای باورم نمیشه. ….. چطور این همه سال زنده موندین؟…..»
اشک از چشمهایش جاری شد. چندین بار لبش را تکان داد؛ بیآنکه حرفی بزند.
دستهایش را به صورت پر مویش کشید. دوباره به سر و روی او نگاه کرد.
«وای …. وای …… وای ….. مگه ممکنه…….. وای این یک معجزه است….»
او اما مات و مبهوت به چهرۀ تار و مبهم روبهرویش نگاه میکرد. گفت: «من شهید احمدی نیستم.»
مرد اشکهایش را پاک کرد: «نه این یک معجزه است…. خدا شما رو برای ما فرستاده….. آره این یک معجزه است از طرف خدا.»
و اضافه کرد: «منو ببخشید که دیگه شما رو شهید صدا کردم. شما سید و سرور ما هستید. خدا شما رو برای ما فرستاده… این یک معجزه است.»
او نمیدانست چه کار کند. دستپاچه شده بود. صدایش را بالا برد و گفت: «آقا من شهید احمدی نیستم،…عه چرا باور نمیکنی؟…. چطور باید بگم اونی که میگی نیستم؟!»
مرد به خودش آمد. چهرهاش جدی شد. دوباره به لباس نظامی او نگاهی انداخت؛ نزدیکتر شد و گفت: «پس تو کی هستی؟»
سکوت کرد. سرش را بالا آورد و به ریشهای متراکم و به تاریکی بیانتهای روبهرویش خیره شد و گفت: «نمیدونم؛ دزدها….. دزدها لباسهام رو بردن…….»
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۳۰ مرداد ۱۳۹۸