لوطی صالح / داستانی از نسیم توکلی

لوطی صالح
زنی هذیانی، دیوانه، باهوش میسازم، با لباس گل و گشاد، پستانهایی عریان و برانگیخته، لبهای قرمز، موهایی اندک ژولیده؛ و به طور کلی با حرکاتی مالیخولیایی. «باید با او باشم… تک و تنها» فکر مثل خوره به جانم میافتد: «با هم، در یک اتاق.» ولی آدم چطور میتواند؟ به دوروبرم نگاه میکنم «همینجا، همینجا، درست همینجا… بله تک و تنها… و با هم.» و سپس احتیاج به ترفندی دارم که او را به سمت خودم، یا نه، به سمت اتاقم بکشانم. نمیخواهم بگویم چطور شد که آمد. آوردمش. این حیله، این نیرنگی که به کار بستهام، زود از ذهنم پاک میشود. تنها آنچه وادارم میکند دست به عملی هرچند بیاهمیت بزنم، شکل و قیافۀ جدیدی است که در معیت دیگران (و حالا مشخصاً او) میتوانم برای خودم بسازم. وقتی تنها تَنام را در اختیار دارم و حوصلهام سر رفته، چهکار میتوانم بکنم جز آنکه اعتراف کرده باشم محتاج بازیام. روی تنها چیزی که دارم، بدنم، کارهایی انجام میدهم؛ تبدیل میشوم به شیئی که نسیم نیست، بخشی از او نیست، و هیچکس ِ دیگر هم نیست. با وسایل خامم خودم را میآورم، و دماغ لوطی صالح را، دماغی که اصلاً موجود نیست، از صورتی متشخص و محترم که صورت خودم باشد، بیرون میکشم، حذف میکنم. عضوها زیادی میکنند و آنقدر ضعیف و ناتواناند که کارکرد اصلیشان را از دست دادهاند. ناچارم دست به کار شوم: شورش علیه آنچه نامم را بر خود دارد و هیچگاه نمیشود از ننگش خلاص شد.
.
اینجا:
«این دست، دست نسیم است، بله آقایان و خانمهای محترم، این دماغ که میبینید، همین عضوی که نیست، این دماغ لوطی صالح است. دماغی که بیهویتی و چون و چرایش وقتی کشف شد، چون و چرای شما هم کشف خواهد شد. دماغی که اخته خان ِ بزرگ به جرم زبان درازی بریدَش. دماغی که سهواً به گناهی که اصلاً مرتکب نشده به خاک مالیده میشود. خانمها، آقایان عزیز؛ لابد میدانید که هر عضو ِ بریده کمی بعد، درست چند ثانیه پس از مثله شدن، ناگهان تبدیل به گوشت بیمصرف میشود و دستی روی خاک پرتَش میکند.» تلاش میکنم تا احساس خاصی را در شخص خاصی که او باشد ایجاد کنم و چیزی از نسیم را در معرض تماشا بگذارم که ساختۀ دستم است، و نه موجودات آن بیرون. فعالیتم نه برای دیگران، که برای تفریح شخص خودم انجام میگیرد. خیر، هرگز واقعیت را نمیگویم، داغش را به دلشان میگذارم. «ولی مگر اهمیتی میدهند؟» مگر کنجکاو میشوند؟ مگر دنبالۀ ماجرا را میگیرند تا بفهمند جریان از چه قرار بوده؟ «نه، نه… خیال ِ خام.» «باید روی آنچه دارم تمرکز کنم.» بعدها میتوانم بارها با یادآوری این تصویر که شبیه پرترۀ سیلویا فون هاردن؛ شاعری از فک و فامیل آغامحمدخان قاجار، همان اخته خان ِ اعظم است، حظ ببرم. «روی تخت، روی تخت، روی تخت.»
.
روی تخت نشستهام، پاها دراز، مردمک چشمها ثابت، نگاهش میکنم. طوری به این نگاه کردن که در واقع با آن حالت کج ِ لبها به سمت چپ و تنگ شدن چشم دیگر نامش نگاه کردن نیست، که استهزاست؛ ادامه میدهم تا کفریاش کنم. «عصبانی شو، عصبانی شو، عصبانی شو کثافت.»
.
تخت چوبی ِ قدیمی با هر تکان کوچکم غِژ غِژ صدا میدهد: «به هیچ جاییم نیست.» ولی نه صبر کنید: «ابداً تظاهری در کار نیست…»… نباید این چیزها به ذهنتان خطور کند، من همان میشوم که باید بشوم، یا نه نه نه همان میشوم که میخواهم. نمایشی اجرا میکنم تا شما نمایشی دیده باشید بیآنکه ملتفت اوضاع باشید. «آیا مردم حوصلهشان سر نمیرود؟ حوصلهشان سر میرود!» پس یک پله بالاتر میروم: «خانمها، آقایان عزیز؛ امروز آمدهاید اجرای هنرمندانۀ لوطی صالح را ببینید، به من نگاه کنید! خوب نگاه کنید، به دماغم نگاه کنید، به دماغم که جزوی از یک حقیقت ِ ثانویه است. به دماغ من نگاه کنید، دماغی که با وجود ِ بیوجودیاش نامی – برای – خودش – دارد.» حقیقت ثانوی؟ پوووف مگر چیزی به این نام وجود دارد؟ در حالی که همه چیز تصویر متزلزلی از رؤیایی است که پیری خرفت میبیند. بهقدری واقعی میشوم که نمایش را، صحنه را و هر چیز دیگر را پس میزنم و تبدیل به شیطنتی اساسی میشوم. «درست مثل کارناوالی که بخشی از زندگی است؟ و خودِ زندگی است؟» کارناوالی که دست چپ، دست راست، انگشتان دست چپ، انگشتان دست راست، پستان چپ و پستان درشتتر سمت راست، چشم استهزاگر چپ و چشم افراطیتر راست، نوک انگشتان پای چپ، دهلیز قلب، بخش خاکستری کله، و بخش شفافاش، آن پایین: فرج، و نوک هرزهاش، و لبهای چپ و راست ِ مأخوذ به حیایش، و تخمدانها و رحم ِ بخشنده و کلیۀ سنگساز چپ و کلیۀ فعال راست و طحال و اینها… «و اینها، بله اینها، و چیزهای دیگر» اعضای فعالش هستند. اعضای فعالیتی حساس و دقیق تا کنجکاویاش را که خیال میکند میتواند بیاعتنایی کند تحریک کرده باشم. آهان، همین است، تحریک کردن او، به هر قیمت، به هر روش، حتی به بهای زیر دست و پا رفتنم. «چرا این کارها را میکنم؟» «چون حوصلهام سر رفته.» محتاج بازیام، همۀ زندگیام محتاج بازی بودهام، بازیای که خشونت زندگی را با آن دوچندان کنم، فراچنگ آورم، رام کنم، «به خنده بگیرم.» با او بازی میکنم، با دوستانش که تظاهر میکنند دوستان مناند بازی میکنم، با آنچه از نسیم تولید کردهام، بازی میکنم. چرا؟ «برای آنکه بازی کرده باشم.» چون نمیشود هیچ کار دیگری کرد، زیرا امکان هیچ نوع فعالیتی بی بهپستی کشاندنش وجود ندارد. پس داستانم را برای شما لو میدهم «خانمهای عزیز، آقایان محترم، محتوا را دو دستی تقدیمتان میکنم، و بعد خوشحال میشوید و دست میزنید، و دستانم را باز میکنم، و از پوچیاش شرم نمیکنید.» شما کثافتها هیچ وقت شرم نمیکنید، اصلاً ککتان نمیگزد، فقط دهانتان را باز میکنید و دو دستتان را بر گوشها میگذارید، گاهی زبانتان را بیرون میکشید و شکلکی عرضه میکنید. ولی من نه، من پررنگ، مریض و صدالبته واقعیام، نه برای خودم، بلکه برای شما. «حالا او؟» او بهترین گزینۀ بازی است، لااقل در شرایط کنونی. پس نمیشود گفت نمایش. نمیشود هیچ چیز گفت جز اینکه اول شخص مفرد، «که من باشم» در دروغ دست میبرم و تصویری بیحیا در زندگی واقعی میسازم و باز میبینم که هیچکس ابداً هیچکس سرخ نیست و هیچ پوزهای، جز دماغ لوطی صالح به خاک مالیده نمیشود. بااینحال نه چیزی از واقعیت کم میشود و نه چیزی به آن اضافه. اینهمه تنها بخشی از زمینۀ پررنگ و مخدوش ِ زندگیام است که با شما هم ارتباط پیدا میکند و نیز با او که تظاهر میکند راست و درست و تمام و کمال است. «شارلاتان!» بنابراین نه این غِژ وُ غِژ و نه حضور او در اتاقم، هیچکدام، چیزی نیست که خواسته باشم به آنها بیاعتنایی کنم، بلکه من بیاعتنا هستم… و همین… و همین.
«عصبانی شو، کنجکاو شو کثافت»
.
هر روز، هر روز، سه هفته است هر روز از خواب بیدار میشوم و جملات بیسر و تهی با خودم میگویم: «آدم دلش میخواهد در اتاقی با او زندانی شود و یک نوع حقارت ِ درونی را تجربه کند.» بله، این میلی درونی و سرکش است، میلی که هر انسان ِ ازبندگریختهای شیفتۀ ساخت و پاختش میشود. خوار و خفیف کردن خود، تنها به قصد خوار و خفیف شدن. یعنی طوری که به غرور دلقکوارش برنخورد. طوری که بشود گفت: «نخواستم کنارت باشم، ولی هستم.» «پس به ترفندی محتاجم که او را اینجا بیاورم.» میکشانمش. برای بعدش تصمیمی ندارم، چون تصمیمی نمیگیرم. نباید لذت و هیجان شرایطی نو را قبل از وقوعش با حدس و گمان خراب کرد.
«ای هیجانات مطلق ِ خوار شدن،
ای رسواها،
میپنداشتید که میتوانید رامم کنید؟
میپنداشتید و نمیدانستید…
میپنداشتید که دماغم را بریدهاید؟
و خندیدهاید؟
و راه رفتهاید؟
حالا اینجا هستم!
دوباره نزد شما
و حاکم بر شما…»
.
صبحها بیدار میشوم و به این جملات فکر میکنم: «آدم دلش میخواهد در اتاقی با او زندانی شود و یک نوع حقارت ِ درونی را تجربه کند.» آنوقت در یک آن، در یک لحظه، از اوج قلهها فرو میریزم، خودم را فرو میریزانم، شروع میکنم به چک و لگد زدن به خودم، موهایم را کشیدن، روی تخت نشستن، تا آب دهان از شدت سرخوردگی و خشم روی فک و چانه جاری شود. و بعد ضربات… ضربات… ضربه به خود.
.
روی تخت چوبی نشسته بودم. حالا هم نشستهام. او نبود. حالا هست. او ایستاده، معلوم نیست چه کار میکند. من نشستهام و تفاوتم با او این است که خوب میدانم چه میکنم و تفاوت او با من این است که گیج و منگ است و از ماجرای در حال وقوع اطلاعی ندارد. همین حالا اطمینان دارم منام که به او زل زدهام، یا چشمهای من است که به چشمهای او پشت کلاهش زل زده. او هم لابد همین کار را میکند، «ولی آیا میتواند به کارش مطمئن باشد؟» قطعاً نگاه او چیزی است بین: انزجار، نفرت، بهت و تأسف، و خصوصاً این آخری، بله: تأسف. تأسف برای نسیم. نسیم که با ترفند جالب توجهش (و به گمان او سطح پایینش) او را کشانده تا زیر دست و پایش بیفتد. ولی البته هیچوقت نخواهد فهمید که خواستهام نشسته باشم و نگاهش کرده باشم و خندیده باشم. «و همین… و همین.» برنامهام این است که وقتی از اینجا خارج شد، احساس آخرش را به احساس ماقبل آخرش پیوند بدهم. احساس ماقبل آخر بزرگ میشود و سراسر زندگیاش هر گاه به این تصویر اندیشید، هالهای مهوع و هذیانی دورش را میگیرد. آن هالۀ مهوِع و هذیانی زندگی من است، و اگر قبول کنید زندگی من، از خود ِ من جداست، بله، آن هاله نسیم نیست، که لوطی صالح است. نسیم: با لبهایی که قرمزی و به همریختگیاش به لب دلقکها میماند، نسیم که مثل دماغ لوطی صالح معلق و معدوم است: با چشمهایی که ریز شدهاند و لباس گل و گشاد سفید.
.
حالا به این فکر میکنم که لوطی چقدر شبیه طوطی است.
.
روی تخت نشستهام و اصلاً اهمیتی نمیدهم چرا اینجا کشاندهامش. بعد ناگهان راستتر نشستهام، موهایم را بالا زدهام، و شروع کردهام به بیاعتنایی. آیا بیاعتنایی کردن دقیقۀ مشخصی دارد که بتواند با فعل «شروع کردن» آغاز شود؟ اینجا یک تصویر بهشدت حقارتبار تولید میشود. اینکار را کردهام. این تصویر را درست کردهام. آنوقت با این تصویر چه کار کنم؟ با این تصویر که انگار «ناچارا» تماشاگری هم دارد، تماشاگری چون او. «و او؟» ایستاده در میان، در اتاقی که به نظر آشناست، یعنی از اوضاع و احوال برمیآید که اتاق متعلق به نسیم باشد و او را هم به شیوهای فریبکارانه اینجا کشانده. «پس این کار را کردهام؟» «بعید نیست، هیچ بعید نیست.» ترفندم: ترفندی شخصی که با تعریف و دیدن ترفند، دوستانی که محتمل است داشتهام، یا نه… دوست نه، آنها که میشناسندم، «بله آنها که مرا میشناسند، خیلی زود پیمیبرند که ترفند متعلق به نسیم است و کس دیگری هیچوقت نخواهد توانست به این شیوه شخصی غریبه را جایی غریب کشانده باشد.» لازمۀ اینهمه آن است که او داستان را تمام و کمال، بیکم و کاست، بی دروغ و ریا، برایشان تعریف کند، ولی با آنچه من با او کردهام بعید به نظر میرسد. امکان ندارد با دهان خودش داستانی را تعریف کند که در نقش یک دستوپاچلفتی الدنگ ظاهر شده و به وسیلۀ کسی دیگر (آن هم من) دماغش به خاک مالیده میشود. بنابراین او، همین آدمی که روبهرویم ایستاده، به محضی که از اینجا خارج شد، شروع میکند به نقشه کشیدن. آنطور که خودش مایل باشد داستان را میپردازد تا در هر حالت، قهرمانیِ خودش، و پستی من را از آن بیرون بکشد. «کثافت… کثافت محض.» «باید بدانند چیزی را ساختهام، که امضای شخصیام را دارد.» لااقل این دوستان، که احتمالاً دوستان مشترکمان هستند، باید بتوانند حقیقت را از لای دروغهای او بیرون بکشند. معلوم است که اینکار را نمیکنند، آن پخمهها، کودنها، چطور ممکن است اصلاً به چیزی فکر کنند، تا هوش و تردستی و استهزای ظریفم را از لای تصاویرِ داستانی تحریفشده تشخیص بدهند؟ کودنهایی که اصلاً موضوع چندان برایشان اهمیت ندارد، یا اگر داشته باشد برای تفریح و خالی نبودن عریضه گوش میدهند و هر چه میشنوند باور میکنند و دهانهاشان را باز میکنند و خیلی زود میبندند، و پس ِ گوششان را میخارانند. «چیزی از ظرافت حالیشان نیست.» چیزی برایشان مبرم نیست. محض خنده گوشها را راست میکنند تا دور هم خوش باشند و با شامۀ ضعیف لایۀ پایین هر ماجرایی را انکار میکنند. «پس نمایشم را برای خاطر خندۀ یک سری مگس ترتیب دادهام؟» یعنی حالا، همین حالا به دروغی که هیچوقت واقعیتش معلوم نخواهد شد میخندند؟ «کثافتها، کودنهای نفهم.» ولی نه صبر کنید. احتمال دارد که ماجرا دهان به دهان شود و یک نفر، بله یک نفر، ملتفت خنده و تفریحم بشود.
.
روی تخت نشستهام. تخت چوبی است، پنجرهها چوبیاند، درها اگر باشند احتمالاً آنها هم چوبیاند، دیوارها بلند و محکماند. لباس سفید، سر تا پا سفید. آنچه به تن دارم شاید لباسخواب است، و پستانهای سفید و بیپستانبندم از یقۀ بازش مثل هالهای معنوی و پایینغلتیده پیداست. دو تیلۀ قهوهایِ برجسته توجه او را جلب میکند. شاید لباس مهمانی مستعمل سفیدی است که زمانی پایین دامنش، درست کمی پایینتر از زانوها چینهای یکدست و خوشدوختی داشته. این چینها به سبب حضور مداومشان زیر کفل در چندین و چند مهمانی مختلف که در آن دربارۀ سس ماکارونی صحبت میشده نخنما و قرمز شدهاند. پس این لباس را پوشیدهام تا بیمیلیام به حضورش را بیشتر به رخ بکشم؟ «آه بیشتر از این داستان را برایشان لو نده» رشتههای نخ آنطور نیستند که با نگاه اول، یا حتی با دقت از فاصلۀ چهار متری، یعنی فاصلهای که او از من دارد، دیده شوند. «حالا کجا هستم؟ چهکار میکنم؟» روی تخت یکنفره نشستهام و به تاج کوتاهش تکیه داده و پاها را دراز کردهام. نگاهش میکنم. چه خوب است که او اینجاست. «ولی تا دقایقی دیگر با رفتار زشت و تمیزم برای همیشه گم و گور خواهد شد.» آنوقت آدم میتواند نفس راحتی بکشد و برای چیزی که بالکل از دست رفته، آههای کشدار بکشد و مطمئن باشد که تا ماهها از شر خودش مصون است. او با کلاه بِرت فرانسوی، با انگشتهایی لاغر و کشیده، با استخوانِ گونۀ برآمده و لبهای تیره و کلفت ایستاده. «باهاش کاری ندارم فقط آنچه را ساختهام، نشانش میدهم.» آیا ممکن است آدم به سبب واقعیتی که به دیگران نشان میدهد، مرتکب جرم شده باشد؟ یادم میآید هیچوقت بدون آن کلاه ندیدهامش. زل زده، زل زده و بیست دقیقه است که هیچ نمیگوید. من هم چیزی نمیگویم، چون لازم نیست چیزی بگویم، چون آنچه را باید میکردم، کردهام. «کاش میشد دهانم را ببندم.» اصلاً او برایم کوچکترین اهمیتی ندارد و همانطور که گفتم این بیاعتنایی اگر چه بخشی از نمایش است، ابداً نمایشی نیست. حالا که توانستهام ترفند خودم را با موفقیت به انجام برسانم، مابقیِ بازی، تکراری و حوصلهسربر است. دوست دارم همین حالا گورش را گم کند. اگر چه برای آمدنش اینهمه رنج کشیدهام.
.
سه هفتۀ تمام…
.
بله باید بیست دقیقه باشد، حتی بیشتر. «ولی مگر قبلتر او را دیدهام؟» بگذار بگذار بگذار… نه، نه. نمیدانم هیچ نمیدانم. در هر صورت حالا تصویری تماماً شکسته، از سر استیصال و درماندگی مقابلم ایستاده. «تو داخل این تصویری، دوم شخص مفردی، سوم شخص هذیانی، اول شخصِ شخیصِ شخصِ اول.» او در ظاهر به عنوان تماشاگری اتفاقی انتخاب شده (در دل اما بهترین تماشاگر، بهترین شکنجهکِش، تنها مخاطبی که میخواستی/میخواست/میخواستم/میخواستمش) اما او کیست؟ کسی که اصلاً مسئله دارد برای خاطر او رخ میدهد، که حتی اگر نبود چنین چهرۀ زشت و مسخرهای هم تولید نمیشد.
.
روی تخت. خود را از آن بالا پایین کشیدن، با دستِ خود، بله با دست خود جامه دریدن، گیس کشیدن، سلیطهبازی در آوردن، به خاطر یک نیمچهنگاه کثیف و بیاهمیت، بعد گرفته و نگرفته برای خودت بگیری بخوابی، و آن چهره، آن چهرۀ اصیل و واقعیِ خودت را نشان بدهی. چهرۀ زنی که میلش کشید فیلم بازی کند، تا فیلم بازی کرده باشد. تازه کمی هم به ریش این همسلولی، یا چه میدانم هماتاقی (اتاقی بی در) خندیدن. «که چه بشود؟» که مثلاً متوجه بشود رودست خورده؟ این متوجه شدن باید در یک لحظه رخ بدهد، نمایش باید طوری پیش برود انگار همه چیز برنامهریزیِ مدون و دقیقی دارد، اگرچه درواقع اینطور نیست، ولی وانمود میکنم که همین است. پس آیا کسی متوجه میشود این تصویر تا چه حد سیاسی است؟ آنها خواهند فهمید؟ همهشان همیناند، یک مشت از هر چیز. یک مشت از هر چه که دست در آن میبَری و مُشتی از آن برمیداری.
و بعد وقتی او همانطور هاج و واج ایستاده و منتظر توضیحی از جانب من است، خوش دارم کمی بیشتر تفریح کنم. بنابراین، قبل از اینکه ملافه را روی سرم بکشم و بخوابم، ناگهان این جملات به ذهنم میرسد و با حالتی جدی، آنطور که نشان داده باشم جواب این سؤال از طرف او برایم اهمیت مبرم دارد، باز چشمها را ریز میکنم ملافه را به دست میگیرم، «تصویر میایستد.» «من میایستم.» بخشی از کارناوال، یعنی دستها، پاها، و خرت و پرتهای آن پایین خشک میشوند و او هم همانطور ایستاده، خشکشده، به روال سابق نگاهم میکند و سرتا پا منتظر توضیح است: که چرا اینطور اینجا کشاندهامش. چرا این لباس مسخره را پوشیدهام. چرا آرایش شب قبل را پاک نکردهام. چرا بعد از آنکه او دکمۀ درِ حیاط را زده و من در را باز کردهام، به استقبالش نرفتهام و همانطور که او از حیاط گذشته، از پلهها بالا آمده، و طول راهرو را پیموده، اتاقِ تودرتوی اول را گشته، و بعد آمده انتهای راهرو و اتاق سوم را دید زده، در تمام این مدت چرا بازهم به پیشوازش نرفتهام؟ چرا وسایلم را به گونهای عجیب چیدهام؛ یعنی همه را از چیدن انداختهام؟ و تنها یک تخت، یک ملحفه، یک آینه یک میز آرایش و مقداری دستمال توالت خیس را باقی گذاشتهام و آنطور بیتفاوت روی تخت نشسته و پاها را دراز کردهام؟ چرا اینکارها را کردهام؟ برای اینکه توضیح مفصلی به نگاه متعجب او داده باشم یکباره صحنه را خشک میکنم، «این را گفتم، میدانم.» بله کارناوال میایستد، موسیقی مکث میکند که بعد اوج بگیرد. تکانها را میخوابانم، به غژ غژ تخت توجه نمیکنم و ملافه به دست، دو زانو نشسته، انگشتها را روی زانو فشار میدهم و میپرسم:
ــ داستاننویسان داستانهای اروتیکشان را کجا ریختهاند؟ یعنی آن را سرکوب کردهاند؟ آن را نوشتهاند و به کسی هم نشان ندادهاند؟ آیا شبها خواب واقعیتِ گروتسک (واقعیت سیاسیِ اروتیسم/ سیاستِ اروتیک) را میبینند؟ یا قانع شدهاند که آن بخش را، آن بخش اساسی را بالکل حذف کنند؟ که همۀ چیزها اتفاقی برای خودشان رخ میدهند؟ ولی ما، یعنی من و خودمهایم، باید نشان داده باشیم که اوضاع را در کنترل داریم؟ ما چه کار میکنیم ها؟ چهکار میکنیم، ها؟ ها؟ همه چیز را از چیدن میاندازیم؟
.
«بله اصلاً میلی در کار نبود، که اصلاً میل کردم جهت تفریح خودم اینطور خودم را خوار کردن. تو؟ تو ابداً مهم نیستی، ابداً میفهمی؟» بعد مسئلۀ به خواب رفتنم: تعجب خواهید کرد اگر بدانید من بعد از آن سؤال مسخره کارناوال را به حرکت انداختم و برای خودم تخت خوابیدم. او هم ایستاده باشد، لابد بعد از آن سؤال گفته باشد: «حشرۀ سمی! دیوانۀ کثیف!» ولی آن کنجکاوی را میبینی نسیم؟ آن کنجکاوی شیرینی که ناگهان این آدم را از درون میخورَد، میتراشد. نه نباید میگفتم شیرین، من با شیرینی ِ چیزها سر و کاری ندارم. پس اینطور پیش میروم: ولی آن کنجکاوی را میبینی نسیم؟ آن کنجکاوی حقیر و پستی که ناگهان این آدم را از درون میخورَد؟ در او سوراخی ایجاد میکند و این سوراخ بزرگ و بزرگتر میشود (و نباید بگویی حفره، فقط سوراخ). ناگهان نقشها عوض میشوند، او ابداً مهم نبود، و مهم نخواهد بود. حالا برای او؟ او دارد در درون ذوب میشود، او که اوایلِ بازی، قبل از اینکه اینجا بیاید، یا اینجا کشانده شود، بیاعتنایی میکرد؛ حالا یک گوشه ماتش برده، دارد از هم وامیرود، دارد میمیرد تا تو آن چُرت نیمروزت را بیخیال شوی، و فقط به اندازۀ دو جمله توضیحی دربارۀ این اهانت بدهی. اهانت ِ خوابیدن بعد از بازی. البته که این کار را نمیکنی «قطعاً این کار را نمیکنی؟!» هر اهانتی با آن توضیحات مهوع خراب میشود، اهانت را باید بی هیچ دلیلی به صاحب اهانت تحویل داد، بعد دُمت را بگذاری روی کولَت، گورت را گم کنی، شرّت کم بشود. آنوقت خوره میافتد به جانش که وای آه آه آه. اما آخر میدانی مسئله چیست؟ تو دوست داری ناگهان به سمتش هجوم بَری، ناگهان سرش داد بزنی، ناگهان با تمام قدرت ببوسیاش، ناگهان شروع کنی به یک نوع نمایش دوم، نمایشی خشن، قدری خشنتر. پس همه چیز از اینجا شروع میشود؟ که تو این تماشاگر را، این خاکستری را، این مسئلۀ سیاستآلوده را که ابداً سیاسی نیست، بدون اینکه دلیل موجهی داشته باشی، میخواهیاش. درست مثل یک وسیله او را میخواهی، درست مثل یک شعف که به جانت فرو میرود. «و زن بیکه بداند چرا این شعف را تا عمق جان میفهمد، همینطور ولنگارانه لذت ببرد.» ملافه را از روی سرم کنار میزنم:
.
ــ لذت ولنگاری میدانی چیست؟
.
کمی مکث.
.
ــ نُچ.
.
ــ لذت ولنگاری میدانی چیست؟
.
کمی ــ کمی مکث.
.
ــ نُچ
.
ــ لذت وَلَن..
.
ــ نه نه نه. گورت را گم کن، سلیطه، زنیکۀ دیوانه.
.
یکباره اتفاق نهایی و اساسی رخ بدهد، تو سر جایت آرام بنشینی، چیزی نگویی، چیزی نخواهی، انگار که آن مسخرهبازیها ابداً از جانب این شخص نبوده (یعنی از من نبوده) ناگهان حالت ِ دیوانهوارت عادی بشود، چه میدانم معمولی بشوی، یک زن معمولی. و نمایش تمام شود. «به خانههایتان برگردید، کثافتها! برگردید سر جایتان، خل و چلها!» درها باز شود، پرده کشیده شود، تو او را فراموش کرده باشی، همانطور که حالا کردهای، و او با ذهنی آسیب دیده، با علامت سؤال سمجی، کلاهش را از روی سر بردارد مثل آنکه وانمود کند کلاه گرد و خاک دارد، آن را با دست راست بتکاند، و با دست چپ بگذارد روی کلهاش، کتش را تکانَکی بدهد، از راهرو خارج شود، در را نبندد. برود. دری که اصلاً موجود نیست و برای موجود نبودنش هم نامی ندارد.
.
نسیم. توکلی
تیر ۹۹
.
ادبیات اقلیت / ۲۶ مرداد ۱۳۹۹

اسحاقی
از بعد از کلاس اشراق بوده که دعایِ”عشرات” را جور دیگر می خوانم استاد؟….با علم به نور….به ضرب…..و به حمد
اللهم لک الحمد باعث الحمد و لک الحمد وارث الحمد……و سلام …..سلام به هنگامه ی لرزش نرم برگها وقتی که در آن گفتگو سخن میگفتید…(اولین بار بود بعد از این همه سال چهره و صدایتان را با هم می دیدم تا پیش از این یا فقط صدا بودید یا فقط تصویر)
استادِ بزرگوارم به من بگوئید که چطور باید یک نوشته را آغاز کرد وقتی آغازها به پیش از دستها و قلم ها بازمیگردند و وقتی آخرها به همان ناپیداییِ آغازهایند شبیه همین وجودِ حائل میانِ انگشتهایِ قلم به دست تا قلبی که در سینه ها می تپد….و چه عجیب که به حکم همین فراگیری حضورش نه این سخن ها و نه حتا تاثیرش از ما نیست!!
باید توضیح دهم یا میدادم…..مگر قرارِ بعد از شما به “خطی بودن زمان” نبود؟
زمانی که تا پیش از شما دایره ای بود…از بعد از شما خطی شد و منشاء کشف و گشایش…..
به لطفِ همان گذار و سلیان و فتح بعدها چیزهایی را فهمیدم که تا پیش از این بر من روشن نبود و یا حتا دیدم که چه زیبایی هایِ خفی و نهفته ای در کار بوده و هست و چشمهایِ من به دیدنشان چه کور!!
برایِ نوشتنِ از تاریکی باید آن را زیسته باشی هرچند آن تاریکیِ چیزی جز بستن چشمهایِ خودم به نور نبوده باشد
شاید برایِ همین بوده که مواجهه و دیدار با شما آنطور کاری افتاده و من آن تاریکی را زیسته بودم…..اولین باری بود که حس میکردم”نازنینی اینطور نوشته بودش:حس میکنی دریچه ی قلبت گشوده شده”…چه میشود که این دریچه گشوده میشود….نمیدانیم….و این ندانستن را دوست داریم
و هرازگاهی هم این را بر میگردانم به مقدم بودنِ”میم” در اسم شما…این اولین حرفی که گویی شما را “سلطان احساس” میکند
شما اولین کسی بودید که مثالهایش غوغا بود
یادتان است یکی از خانوم ها در کلاسی که راجع به چگونگی کاربستِ زمان در رمانِ بود چه سوالی پرسید وقتی شما مثال می آورید ایشان گفتند:میدونم الان چی میگید ولی چرا من نمیتونم مثال بیاورم یعنی نبوده یا من نمیتونم؟!و شما باز مثال آوردید
این مثالها از کجا می بارند….بارشِ ضربی؟….سوالی که فقط هنرسوف قادر به پاسخ آن است که نور را میداند
و اما حساسیت میدانید استاد در توضیح بحث حرکت در فلسفه همیشه مثال قطار و یا قافله ی شتر توسط اساتید مختلف زده میشد آنها قطار و حرکت را اینطور در خاطرم ثبت انداخته بودند که دو قطار موازی را تصور کنید که یکشان دارد از کنار شما میگذرد در آغاز شما حس میکنید که خودِ شمائید که در حال گذشتن اید نه آن قطار موازیِ یعنی بعد از چند لحظه متوجه میشوید به واقع شما ثابت اید بلکه آن قطارِ کناری در حالِ گذشتن بوده است
و حالا مثال شما از قطار….. اینطور بود فرض کنید در یک قطار واگن به واگن درحال حرکت اید و با حرکتی که می کنید صداهایی که میشنوید..دریافتها و حس هایتان تغییر میکند و شما با هر گام و قدم شدت و ضعفهایی را حس میکنید متفاوت اند و این چیزی بود که نه آن زمان ولی حالا میدانم سهروردی گفته که:”ثم الذی نفسه اقوی علی تحریک و حواسه اکثر لاشک ان الحساسیه و المتحرکیه فیه اتم”
نمیدانم این همه لطف چرا و از کجا سرازیر شد ولی همواره خدا را سپاس گفته و میگویم؛خدایی که انگار شما را خبرمقدم حضورش کرد و خودش مبتدای موخر با همان هیاهویِ آمدنتان …..با کوله ای مشکی شاهد…..با صدایِ قناری اشراق…..
بااحترام