مسواک آبی / فاطمه شریفی
کارگاه داستان / فاطمه شریفی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
مسواک آبی
فاطمه شریفی
زمانهایی پیش میآید که برای هیچ کار مشخصی، برنامهای ندارم. مثل همین امروز. نه قراری و نه اجباری برای رفتن به مدرسه. تابستان است و همین دیروز آخرین امتحان سال دوم دبیرستان را دادم. از شب قبل حساب این بیبرنامگی را داشتم و تا نزدیکیهای ظهر خوابیدم. مامان هم حسابش را دارد. پختن ناهار را حواله میکند به من و میگوید: چه عجب! بالاخره افتخار دادید و قدم به دنیای فیزیکی ما نهادید. یالا یه تکونی به خودت بده و یه ماکارونی درست کن برا ناهار. یه دستی هم به سر و گوش خونه بزنی بد نیس.
از وقتی یادم میآید مامان همینطور حرف میزند، کمی لفظ قلم و کمی عامیانه. مامان چشمهای کشیدۀ پفآلودی دارد و همسایهها مدام ازش میپرسند: بدت نیادا، افغانی هستی؟ و مامان همیشه میگوید نه بابا، عرضم به حضورتون که شوهرم افغانیه.
خدا میداند چرا مامان، زن بابا شده است؛ ولی هرچی باشه از بیشوهری که بهتره. این را خودش میگوید. اگر سفارش پخت ماکارونی میدهد، برای آن است که هیچ غذای دیگری بلد نیستم درست کنم.
نمیدانم کارکرد این زمانهای بیبرنامه چیست و این بیبرنامگی متعلق به چه کسی است؟ اینجور وقتها دلم میخواهد یک فیلم ببینم یا دست کم یک آهنگ تند گوش کنم و برقصم. ولی همزمان دیگران هم دلشان میخواهد از این بیبرنامگی استفاده کنند. بابا در این شرایط از من پیرهن اتو کشیده میخواهد و غلامعباس برادرم میگوید: پایهای یه دست شطرنج بزنیم؟ و مامان یکی دوتا از کارهای خانه را میدهد دستم. بابا سر کار است و غلام عباس هم لابد گیم نت. اسم غلامعباس را بابا رویش گذاشت. به تلافی اسم من که مامان انتخاب کرده بود. مامان از غلامش خوشش نمیآید و فقط عباسش را صدا میزند. بابا هم گاهی فقط غلام صدایش میزند.
آبی به دست و صورت میزنم و تلویزیون را روشن میکنم. چند وقتی است آنتنش خراب است. تصویر زن و مردی است که بیصدا حرف میزنند ومدام جایشان را با برفک عوض میکنند. مامان شال و کلاه کرده است. میآید طرفم: ناهار یادت نره. یه ساعته بر میگردم.
میگویم: کجا؟
میرود سمت در ورودی: به قصد تفریح و تفرج به بوستان میروم، با مامان امیر مهدی.
در را میبندد و همه جا ساکت میشود. چه فرصتی بهتر از این؟ یکی دو ساعت بیبرنامه برای خودم. ده دقیقهای را با آهنگ سوسن خانم میرقصم که پاهایم خسته میشود. تلپی پخش زمین میشوم. جامدادیام زیر پایم تقی صدا میکند. کیف مدرسهام کنار پشتی است. کمی آن طرفتر شلوار غلام عباس همانطور که از پایش بیرون آمده پخش زمین شده است. از جا بلند میشوم و شلوار غلامعباس را از روی زمین بلند میکنم و همزمان استکانی را که کنار سفرۀ مچاله شده، دمر شده به آشپزخانه میبرم. به سرم میزند کتابهای مدرسه را بریزم تو یک کارتن و بگذارم تو انباری. یک چادر رنگی از روی بند رخت حیاط برمیدارم و روی سرم میکشم. در را تا نیمه باز میگذارم. از میوه فروشی سر کوچه یک کارتن خالی میگیرم و میآیم. یک لکۀ قهوهای ته کارتن است. اهمیتی نمیدهم. جلد عربی و زیست را پاره میکنم و میگذارم کف کارتن. کیف مدرسه را خالی میکنم روی زمین. چند تا خودکار به همراه یکی دو تا دستمال کاغذی چروکیده و کتاب زبان میافتند بیرون. ادبیات و چند تا کاغذ تا خورده کنار میز تلوزیون دراز به داراز افتادهاند. روز آخر مدرسه بود که این کاغذها به دستم رسید. به سراغ من اگر میآیی، عجب صبری خدا دارد و ترانه کامل دوست دارم محسن یگانه را نوشتهاند روی کاغذهایی با لبۀ سوخته. به همراه حاشیهای از انواع و اقسام قلبها در حالتهای تیر خوردن، به زنجیر کشیدن، پرواز و … . یکی هم حروف بزرگ انگلیسی اسمش را با گل و قلب و کلید و… پر کرده است. تو حیاط مدرسه بودم و یک حالت خوشی آمده بود سراغم. سیمین با چشمهای خیس آمد طرفم. بغلم کرد. دست انداختم دور کمرش و خندیدم. گفتم: نامزدت مرده؟ آخه گریه چرا؟
دستهایش را شل کرد و عقب ایستاد. گچهای نشت کرده روی فرم سورمهای مدرسهاش حسابی تو چشم بود. گفت: چقد بیاحساسی! ینی دلت تنگ نمیشه برام؟
گفتم: نه! و حسابی خندیدم. عصبی اشکهایش را پاک کرد و این کاغذها را داد دستم: بچهها نمیدونستن اینجایی.
گفتم: شمارهت همونه دیگه، نه صد و نوزده، بیست و هفت…؟
گفت: آره! و لبخند زد. از سوم راهنمایی باهم همکلاسی بودیم و دو سالی بود که تو یک ردیف کنار هم مینشستیم. تبریزی بود ولی ترکی حرف نمیزد. کاغذها را میگذارم بین کتابها و دفترهای روی طاقچه را میچپانم کنارشان. در کارتن را میبندم و میآورم تو حیاط. انباری بالای سقف دستشویی است و باید با نردبان کارتن را ببرم بالا. نردبان را از گوشۀ حیاط بلند میکنم و اریب میگذارم روبروی در دستشویی. با یک دست نردبان را میگیرم و با دست دیگرم کارتن را به شکم و سینهام میچسبانم که سر نخورد. آهسته پله پله بالا میروم. به پلۀ پنجم میرسم. دو دستی کارتن را میگیرم و هل میدهم به در انباری و میگذارمش کنار یک کارتن دیگر. از روی پلۀ چهارم به انباری میروم. تاریک است و بوی رطوبت میدهد. اینجا بیشتر از هر جای دیگر خانه گرم به نظر میآید. با دست راست میگردم دنبال کلید لامپ، کلید را میزنم. لامپ روشن میشود. فضایی است شصت سانتی در یک و نیم متر. سمت چپ دو کارتن کتاب دیگر هم رویهم ردیف شدهاند. روی همۀ هفت هشت کارتن تو انباری دست خط مامان با فراز و فرودهای نرم و یک اندازهاش پیداست. روی کارتن بالایی سمت چپ نوشته است: پسماند ثریا. روی کارتن پایینی نوشته است: رهآورد غلامرضا. یادم نمیآید کی این کارتن پسماند را به جا گذاشتهام. درش را باز میکنم. دو ردیف بسته بندی شدۀ مجلۀ موفقیت. یکی دو تا هم مجلۀ خانواده و روزهای زندگی. یک نفر اشتباهاً اینها را اینجا گذاشته است. این مجلهها باید تو کارتن مأنوسات زینب باشد. احتمالاً خالی بودن کارتن باعث این جا به جایی شده است. یکجور حس کنجکاوی میآید سراغم. دستۀ مجلهها را باز میکنم و پخششان میکنم کف انباری. یکی از آنها عکس یکی از بازیگرهای زن دهۀ هفتاد هشتاد هالیوود را انداخته است روی جلدش. برش میدارم. زن جوانی است. پوست روشنی دارد و موهای بلوندش را مصری کوتاه کرده است. ابروهای هلالی پهنی دارد و رژلب قهوهای تیرهاش چشم را چند ثانیهای خیره میکند. چشمهای گرد نیمه باز و گونههای گرد برجستهاش یک حالت معصومانه به چهرهاش دادهاند. با تیتر درشت زیر عکس نوشتهاند: بیبند و باری در سینمای هالیوود: زندگیهای مشترک کوتاه مدت و ثبت ازدواجهای متعدد بیسرانجام در کارنامۀ اخلاقی بازیگران هالیوود. با فونت ریز در کنارش نوشتهاند: ادامه در صفحۀ بیست و نه. چند صفحۀ اول مشخصات سردبیر و فعالیتهای سیاسی و فرهنگیاش را نوشتهاند. یک عکس سهرخ هم از سر دبیر گذاشتهاند بالای صفحه که با عینکدودی به افقهای دور خیره شدهاست. بعد فهرست عناوین و مشخصات کوتاهی از اعضای تحریریۀ مجله با عکسهای کوچک شدۀ سه در چهار سیاه و سفید. بخش اول مجله طرز پخت یک جور آش جو را نوشته است که در امریکای لاتین خورده میشود. بعد یک مصاحبه با الناز شاکر دوست و صحبت در بارۀ حواشی فیلم رسوایی. شاکردوست کلاه و شالگردن انداخته و زیر گلویش پیداست. بابا با ماژیک قرمز زیر گلوی شاکردوست را رنگ زده است. جای صفحههای بیست و هشت تا سی و دو در مجله خالی است. لابد بابا این صفحهها را برداشته تا برای بحثهای آخر هفته کارگاه خیاطیاش حرفی برای گفتن داشته باشد. بحثهایی که معمولاً دربارۀ حواشی است: حواشی جنگ سوریه، حواشی جنگ عراق، حواشی حضور امریکاییها در افغانستان، حواشی رفتن گلشیفته به هالیوود، حواشی زندگی خصوصی هیلاری کیلینتن، حواشی مذاکرات دکتر ظریف و اشتون و هزار جور حواشی دیگر. در صفحۀ سی وسه یک پوستر بزرگ دو صفحهای از جاستین بیبر گذاشتهاند. جاستین لبهایش را با یک لبخند متوسط از هم باز کرده است که دندانهایش را میتوان دید. چند صفحۀ بعد را در بارۀ چگونه مرتب نگه داشتن منزل برای مادران مطلب نوشتهاند. بعد آموزش چند تمرین یوگا و ماساژ صورت. بعد تبلیغ ماکارونی و تن ماهی و انواع سسها و غذاهای کنسروی. بعد گفتگو با دکتر جمالجو پیرامون سلامت پوست و مو. عکس سه در چهار دکتر جمال جو را گوشۀ سمت چپ گفت و گو چاپ کردهاند. ابروهای پیوندی سیاه دکتر روی چشمهای ریزش سایه انداختهاند. بینی پهن و گوشتآلودش به عینک پهن دور مشکیاش فشار میآورد. سرش از وسط طاس است و مثل یک ماه کامل، سفید و پر چاله. کمی از موهای اطراف سر را کشانده است روی طاسیاش. موهای تنک شدۀ وز، مثل تکههای ابر، اطراف ماه را پوشاندهاند. گفتۀ جوش بیماری قرن ماست دکتر را با فونت درشت گذاشتهاند پایین تیتر. ورق میزنم. یک عکس تمام صفحۀ متفاوت از کمی کف وسط سینک ظرف شویی. کف به شکل یک نعلبکی درآمده و پخش شده است وسط سینک استیل. یک لایه حباب ریز متراکم که یک جور جذابیت خاص در شکلشان وجود دارد. سیمین میگفت: بعضی عکسا حالت خاصی دارن، آدمو جذب می کنن. من یه عالمه عکس اینجوری دارم. انگار حرف میزنن بات. یه حس عجیب برات زنده میکنن.
یک روز لای جلد کتاب ادبیاتش چند تا عکس برایم آورد. گاهی حرفهایش درست از آب در میآمد. از ده تا عکسی که آورده بود یکیشان یک جور حس و حال عجیب داشت برایم. یک حس قدیمی و تهنشین شده را بالا میآورد و میکشناد به سطح ذهن. عکس، یک پیر زن روستایی را نشان میداد که به ضریحی پر شده از قفلهای کوچک و بزرگ خیره شده بود. این طرفتر یک دست که جنسیتش مشخص نبود، با گوشی آیفونش از قفلها عکس میانداخت. تصویر هشت سال قبل مامان را انداخت روی سطحیترین لایۀ ذهنم. ننه گلچمن از افغانستان آمده بود خانۀ ما. یکی از رقبای تبریزی بابا خیاطیاش را آتش زده بود. جلوی چشمهای بابا بنزین ریخته بود روی توپهای پارچه و شعلۀ فندک را کشیده بود به جانشان. بابا آمده بود یکی از آن توپهای گرانقیمت مشتری پسندش را نجات بدهد، که دست خودش سوخته بود، سر دیگر توپ که شعله میکشید باقی پارچهها را هم آتش زده بود. یکی از شاگردهای بابا زنگ زده بود به آتشنشانی که دیر آمده بود. پسر دوازده ساله خودش سطلها را پر آب کرده بود و ریخته بود روی پارچهها. نگذاشته بود چرخها آتش بگیرند. بابا میگفت: اون زو هَمشاریای دَلِر (از آن همشهریهای دلیر).
بابا برای سوختگی دستش بیمارستان نرفت. به گمانم فقط یک بار در عمرش سر از بیمارستان در آورده باشد. آن هم وقتی غلامعباس دنیا آمد. بابا از شوق اینکه بعد از نه سال پسر دار شده است رفت بیمارستان تا خودش شخصاً بچه را به خانه بیاورد. مامان نتوانست برای دست بابا کاری انجام بدهد. ننه گلچمن دست بابا را گرفت و برد توی حیاط. مامان غلامعباس را گذاشت توی بغل من: نمیای تو حیاط، عباسم نذار بیاد.
غلامعباس شروع کرد به گریه کردن. مامان با صدای بلند اسم بابا را صدا زد. غلامعباس را گذاشتم روی زمین و گوشهایم را کشیدم و زبانم را دراز کردم. گریهاش بند آمد. چشمهایم را که قیچ کردم صدای خندهاش بلند شد. آخر شب مامان بلند شد و سعی کرد دستمال دور دست بابا را باز کند. بابا داد زد و نگذاشت دستش را باز کند.
_: ننه گلچمن یه چیز شبیه خمیر گذاشت رو دستش. یه دعا خوند که چیزی از آن ملتفت نشدم.
مامان برای زن همسایه تعریف کرد که چطور دست بابا بعد از یک هفته مثل روز اولش شده است. ننه گلچمن تقریباً چاق بود و لباسهایی از جنس مخمل میپوشید. مخملهایی به رنگ سبز و با گلهای درشت قرمز. صورت گردی داشت و روی پوست تیرهاش جا به جا زخم و دانه به چشم میآمد. چشمهای عسلی و موهای خرماییاش یک حالت عجیب به چهرهاش داده بود. من خیلی توی چشمهایش زل نمیزدم. ننه گلچمن خیلی صلوات میفرستاد و میگفت: دانَ خوش بوی موکونَه (دهان را خوشبو میکند). هیچوقت مسواک نمیزد. ته ماندۀ غذایش را میریخت تو بشقاب من و غلامعباس. مامان لبش را گاز میگرفت و چشمک میزد که نخوریم. من بلند میشدم و میگفتم: سیر شدم. و دست غلامعباس را میگرفتم و میبردمش تو آشپز خانه. اگر ته قابلمه چیزی مانده بود، برایش میریختم. ننه گلچمن دندانهای زرد باریکی داشت که از دل لثههای قرمزش بیرون زده بود. وقتی دهنش را به لپم نزدیک میکرد تا ماچم کند، دهنش بوی گوشت مانده میداد. خودم را عقب میکشیدم و نمیگذاشتم ماچم کند. ننه گلچمن ناراحت میشد و دلم برایش میسوخت. اغلب بوی حنایی را میداد که روی سر گذاشته و چند ساعتی تو آفتاب راه رفته باشند. آخر هفته قرار بود با کاروان برود کربلا. شوهرش تو جنگ با شوروی کشته شده بود وخودش به تنهایی کارهای مزرعه و خانه را انجام میداد. هفت ساله بودم و دو تا از دندانهای جلوییام افتاده بود. فکر کردم شاید پولی برای خریدن مسواک تو بساط ندارد. یکجور احساس همدردی داشتم با ننه گلچمن. دو سه روزی پول تو جیبیام را جمع کردم و برایش یک مسواک آبی رنگ خریدم. یک مسواک آبی رنگ با پرزهای آبی آسمانی. وسط پرزهای آبی یک دسته پرز سفید داشت و یک برجستگی کوچک روی دستهاش بود. مسواک را با یک خمیر دندان داروگر و یک لیوان دادم دست ننه گلچمن: قابل شما رو نداره.
نمیدانم چه حسی داشتم و یا او چه فکری از سرش گذشت. فردای آن روز از کثافت دندانهایش کمتر شده بود. مسواکش را گذاشته بود تو جا مسواکی. پرزهای سفیدش به رنگ کرمی در آمده بود و یک لایۀ خونابه رویش نقش بسته بود. متوجه شدم مسواک را نمیشوید و میگذارد تو جا مسواکی.
حبابهای تو عکس شفافند و یکجور حجم برجسته دارند. فقط مکعب تو خالی سینک پیداست. دایرۀ آبراه گوشۀ بالای سمت راست سینک، یکجور نقص داده است به عکس. یک حالت آشنا دارد. شبیه تفهای خودم است که توی سینک میانداختم. شنبه بود، فردای روزی که ننه گلچمن از اینجا رفت. همین پارسال بود که ننه گلچمن به خانۀ ما آمد. این بار با کاروان به مکه رفت. هیکلش کمی کوچکتر شده بود. یک خال گوشتی روی گونۀ راستش بود که یادم نمیآمد تو هفت سالگی دیده باشم. کمی هم حواسپرت به نظر میرسید. صلوات که میفرستاد لبهایش میلرزیدند. گاهی میپرسید: اَلَی! مَ نماز خواندِم؟ (من نماز خواندهام؟)
یک زگیل بزرگ روی گردن بابا سبز شده بود. بابا زگیل را نشان ننه گلچمن داد. ننه گلچمن هرچه فکر کرد یادش نیامد ضماد زگیلش را کجا گذاشته است. زگیل بابا خوب نشد. مامان ته دلش خوشحال شد که شوهرش از روشهای درمان عجیب ننه گلچمن نجات پیدا کرده است. بابا نگران سلامتی عمهاش بود. ننه گلچمن گفته بود مرگ را به چشم دیده است و راضی نشد پیش دکتر برود. یک شب دستم را گرفت و از من خواست تا رفتن به دستشویی کمکش کنم. دست چپش را با دست چپ نگه داشتم و دست راستم را دور کمرش حلقه کردم. به حیاط که رسیدیم، دست کرد توی جیب پیراهنش و مسواکش را بیرون آورد. همان مسواک هفت سال پیش بود. همان مسواک آبی که برایش خریده بودم. پرزهای بیرنگش به اطراف سر خم کرده بودند و کمرش کمی کج شده بود. اما همان برجستگی کوچک را روی گردن داشت. خودش بود. ننه گلچمن دستم را ول کرد و پا گذاشت تو دستشویی. کاش برایش یک مسواک نو خریده بودم. آخر هفته بابا یک مهمانی جور کرد تا ننه گلچمن با آدمهایی که تو حسنآباد میشناخت خدا حافظی کند. در کل هفت هشت خانواده را میشناخت که البته همگی از فامیلهای بابا بودند. مامان حسابی دمق بود و ناخن میجوید و گاهی به جان بابا غر میزد که: هر اخلاق گندی که داشتی تحمل کردم. جان مادرت این فامیلای عتیقهت رو نیار خونه. دیگه ام اینجوری حرف نزن. و با دهن کجی ادای حرف زدن بابا را در آورد: اَلَی! یَک پِلَه چای دم بی دی. (یک استکان چای به من بده).
یک بار ابروهای کم پشت بابا در هم رفت و دستی به ریش کم پشتش کشید. مامان دهن باز کرد که ادامه بدهد ولی بابا نگذاشت و داد کشید: اَلَی! خوب موکونوم. (کار خوبی میکنم).
بعد با صدای بلند خندید و از خانه بیرون رفت.
یکجور گود بای پارتی بود و نمیشد کنسلش کرد. تقرباً همۀ مهمانها آمده بودند. قیافۀ هیچکدام آشنا نبود و بابا مدام سعی میکرد خانوادهاش را به فامیلش معرفی کند. مامان مدام انگشت اشارهاش را به نشانۀ سر درد به شقیقهها میسایید. وقتی که مهمانها با من و غلامعباس با لهجۀ غلیظ افغانستانی حرف میزدند، قیافۀ گنگ ما دیدن داشت. ولی هیچ کس به این چیزها توجهی نکرد. حواس همه به ننه گلچمن بود که گریه میکرد و صلوات میفرستاد. همه جور آدمی بینشان دیده میشد. یک خانم جوان کنار یک پیرمرد غوز کردۀ مو قرمز نشسته بود. موهای زیتونیاش را حسابی پوش داده بود وجوشهای صورتش را با ناخنهای لاک خورده میخاراند. یک پسر شانزده هفده ساله هم تو گوش بابا چیزی گفت که سر در نیاوردم. بابا یک پارچۀ سفید روی زمین پهن کرد و ننه گلچمن رویش نشست. اول از همه پسر شانزده هفده ساله از جا بلند شد و دست زمخت بزرگش را توی یک پلاستیک زرد رنگ فرو کرد. بعد یک کفن سفید بیرون آورد و رو به روی ننه گلچمن گذاشت. به تر تیب از کوچک و بزگ آمدند و یک چیزهایی گذاشتند کنار کفن. بیشتر پارچۀ سفید کفنی به چشم میآمد و پارچههای بزگ سبز رنگ. از بین مهمانها یک آقای میانسال از جا بلند شد و با صدای بلندی که همه بتوانند بشنوند، زیارت عاشورا را از حفظ خواند. همه در سکوت به هم خیره شدند و دست آخر مثل یک مراسم منظم نظامی گریه کردند. آخر شب که خانه خالی شد، مامان رفت که بخوابد. غلامعباس با کفنهای جمع شده برای تبرک شدن آنقدر ور رفت که خوابش برد. بابا توی آشپز خانه وول میخورد و ظرفها را میشست. رفتم کنار دستش و کمک کردم ظرفها را بشوید. بابا تشک ننه گلچمن را پهن کرد و کنارش روی زمین خوابید. حسابی خسته بودم. کیف مدرسه را آماده نکردم و کفنها را از کنار دست غلامعباس جمع کردم و گذاشتم بالای سر ننه گلچمن. یک پتو روی غلامعباس پهن کردم و کنارش خوابیدم. دهان غلامعباس نیمه باز بود و آب دهانش از گوشۀ لبش به طرف صورتش سر خورده بود.
با صدای تلفن سیمین از جا پریدم. غلامعباس غلت زده بود و پتو را سرانده بود پایین پا. از جا بلند شدم و پریدم سمت تلفن
_: کجایی پس؟ نمیخوای بیای مدرسه؟
تلفن را قطع کردم. ساعت از هشت گذشته بود و خبری از مامان و بابا و ننه گلچمن نبود. تا مدرسه یک ربعی راه بود. رفتم که مسواک بزنم، یکی دو بار پیچ و تاب خوردم تا به رو شویی رسیدم. کورمال کورمال دست کشیدم تا مسواک را پیداکنم. کمی از خمیر دندان را ریختم رو مسواک و کمیاش را روی روشویی. مسواک را توی دهن گذاشتم و چرخاندم روی دندانهایم. دندانهای عقب، دندانهای جلو، دندانهای بالا و دندانهای پایین. یک آن یک برجستگی کوچکی را زیر انگشت شصتم حس کردم. دستۀ مسواکم صاف بود و … فوراً مسواک را از دهنم بیرون کشیدم و دقیق به آن خیره شدم. پرزهای سفید و آبی رنگ و رو رفتهاش به هر طرف غوز کرده بودند. مسواک را انداختم توی سینک و چندین بار دهنم را زیر شیر آب شستم. تصویر دندانهای ریز و قهوهای رنگ ننه گلچمن یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرفت. دهنم بوی گوشت مانده میداد. آب دهنم را مرتب جمع کردم و هرجا که شد یکجا از دهنم پرتش کردم بیرون. تو سینک ظرف شویی، تو کوچه، تو خیابان، تو فرعی مدرسه، تو حیاط مدرسه و… .
آوردن موبایل به مدرسه غدقن بود ولی سیمین هرطور بود موبایلش را میآورد. البته یکی دو بار ازش گرفته بودند ولی باز هم موبایلش را خانه نگذاشت. گاهی که دیر میآمدم، میآمد تو توالت مدرسه و زنگ میزد، که ببیند اوضاع از چه قرار است. به مدرسه که رسیدم زنگ را زده بودند. یک راست رفتم توالت که هم آبی به دهنم بزنم و هم سیمین را ببینم و قضیه را برایش تعریف کنم. توالت خالی بود بوی تند شاش آدم را خفه میکرد. اول رفتم دفتر و تا تاخیرم را توجیه کنم و یک برگه با مهر دفتر برای توجیه دبیر بگیرم. گفتم خواب ماندهام و خانم امینی، ناظم مدرسه، برگه را مهر کرد و با یک اخم گذاشت کف دستم. به کلاس رفتم و متوجه شدم دبیر نیامده است. روی صندلی که نشستم، سیمین با آرنج کوبید به پهلویم: چرا دیر اومدی؟ شانس آوردی خانم رحیمی نیومده، پوست از سرت میکند.
خواستم ماجرای مسواک ننه گلچمن را برایش تعریف کنم، که آب دهان جمع شده تو دهنم، نگذاشت. نگاهی به سیمین انداختم تا دست کم با ایما و اشاره بهش بفهمانم. دستهایم را که تکان دادم و ابروهایم را بالا و پایین بردم. خندید. فکر کرد لودگی میکنم و با مشت کوبید روی رانم. چشمهایش را بسته بود و دندانهایش را از بین لبهایش میشد دید. دندانهایی درشت و قهوهای رنگ، که وقت خندیدن، لبش را چاک میداد. به نظرم عجیب آمد که در این دو سال هم کلاسی بودن، متوجه جرم ضخیم دندانهایش نشده بودم. از فکرم گذشت، اگر اشتباهاً مسواک سیمین را به دندان میکشیدم، چه حالی پیدا میکردم؟ سیمین و ننهگلچمن فاصلۀ سنی زیادی داشتند و هرچه فکر کردم علتی برای کثیف بودن دندانهایش پیدا نکردم. به نظرم آمد مسواک سیمین حال بهمزنتر باشد. با این فکر، آب دهنم را قورت دادم و تا آخر کلاس حرفی نزدیم.
مجله را میبندم و میگذارم گوشۀ کارتن، و کارتن را هم میگذارم روی کارتن زیریاش، روی رهآورد غلامرضاکه اسم بابا است. از بیرون صدای اذان ظهر میآید. روی پشت گردن و پهلوهایم عرق نشسته است. چه ساعت بیبرنامگی زود گذری بود. تو فکر ناهار نپخته میروم و اخم و تخمهای مامان. یک فکر خوب و البته کثیف. نردبان را هل میدهم تا بیفتد روی زمین. مامان که از ناهار پرسید می گویم… اصلاً نمیگذارم بپرسد و خودم خیلی زود آه و ناله راه میاندازم، که آمدم اینجا کتاب بگذارم، که گیر کردم. پایم گیر کرد به نردبان، و نردبان افتاد زمین. تو خانه هیچ کس نبود و از ترس مُردم.
خود مامان مجبورم کرد یک همچین دروغی بسازم. اگر از زمان بیبرنامگیام برای خودش استفاده نمیکرد، حالا ناهار را از دست نداده بودم.
صدای خش خش میآید و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل در.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
سمانه رنجبر
همهچی عااالی بود بهجز قسمت تشریح مجله و اینا به نظرم خیلی طولانی اومد