صلصال / داستانی از نسیم توکلی Reviewed by Momizat on . صلصال نسیم توکلی شاهد یک تلاش بیهوده و طاقت‌فرسا برای نوعی از زاد و ولد بودن؛ نوعی که به عنوان انسان ِ هوشمند در آن دست بردم، تا تصویری رعشه‌آور و متناقص را تول صلصال نسیم توکلی شاهد یک تلاش بیهوده و طاقت‌فرسا برای نوعی از زاد و ولد بودن؛ نوعی که به عنوان انسان ِ هوشمند در آن دست بردم، تا تصویری رعشه‌آور و متناقص را تول Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » صلصال / داستانی از نسیم توکلی

صلصال / داستانی از نسیم توکلی

صلصال / داستانی از نسیم توکلی

صلصال

نسیم توکلی

شاهد یک تلاش بیهوده و طاقت‌فرسا برای نوعی از زاد و ولد بودن؛ نوعی که به عنوان انسان ِ هوشمند در آن دست بردم، تا تصویری رعشه‌آور و متناقص را تولید کرده‌ باشم. گربه‌های خشک‌شده را با این شمایل، یکی یکی در کیسۀ زباله انداختم. دلم ابداً برای گربه‌ها نسوخت، بلکه در یک آن احساس نوعی از قدرت، سرشاری، هیجان و البته هوش کردم. گربه را گذاشتم روی خاک‌انداز و در حالات مرگش دست بردم تا تصویری تمام‌عیار را برای شما ثبت کنم. البته عکس خوبی نشد، چون من عکاس نیستم، اما این‌ها باعث نمی‌شود که به عنوان حاکمی که می‌تواند در مرگ دیگری دست ببرد، احساس خشنودی نکنم. گربه‌ها یکی یکی خشک می‌شدند و من که هرگز مرگ انسانی را از نزدیک ندیده‌ام، با تصور این‌که هر چیز ِ گرم و نرمی، حتی انسان، در معیّت مرگ می‌تواند در لحظه‌‌ای جادویی این‌طور سفت و سخت شود، به هیجان آمدم. سرگیجه‌ همراه با مَنگی و سرخوشی، از نوک انگشتان پا تا موهای سر وارد تنم شد، و از شدت ذوق سلول‌هایم تکان خوردند. انگار من و فقط من بودم که این آثار هنری را، این چیزهای نرم و دارای ظرافت را تبدیل به گِل خشکیدۀ گندیده می‌کردم. در حرکتی اعتراض‌آمیز، در حرکتی سودایی، خدای ِ وارونه شدم و گوشت را به صلصال برگرداندم. همۀ این خرت‌و‌پرت‌های نرم، موجودات پشمالویی که جوان‌ها برایشان غش و ضعف می‌روند در اختیار مطلق من بودند و زیر نظر و اراده‌ام تبدیل به گِل مَسنون شدند. در اولین مرگ که نام آن را “مرگ شمارۀ یک” می‌گذارم، (مرگی بسیار ناگهانی) به قدری ناراحت شدم که مردن مادربزرگم از یادم رفت، و نجات زندگی این بچه‌گربه‌ها جلو چشمانم پررنگ‌تر شد. فوراً جعبه‌ای پلاستیکی پیدا کردم و بچه‌‌گربه‌های نیمه‌جان را انداختم درون جعبه. قابلۀ این‌ها بودم، شاهد زایش و اولین شیر خوردن‌ها و ورجه‌ورجۀ گربه‌ها بودم، از تصور مرگ شمارۀ دو، مرگ شمارۀ سه، مرگ شمارۀ چهار، مرگ شماره پنج، و مرگ شمارۀ شش به‌خود لرزیدم. گربه‌ها را به بیمارستان خصوصی بردم و تعداد زیادی سرُم، شیر خشک و مواد ضدعفونی گرفتم. همان‌طور که در عکس می‌بینید هنوز آنژیوکت روی دست مرگ شمارۀ چهار است. ولی در کمال تعجب و به فاصلۀ تنها یک شب، شاید دوازده ساعت، مرگ گربۀ دوم به نظرم طبیعی و حتی مطبوع جلوه کرد. مرگ ِ دو را در دست گرفتم. سفت بود، تکه‌ای سفال، مجسمه‌ای که می‌شد من ساخته و پرداخته باشم. اثر هنری چقدر به من نزدیک بود، اثری که کسی نمی‌توانست ادعا کند متعلق به اوست، که نه صاحب داشت، نه می‌توانست داشته باشد‌. مجسمه‌ای که قسم می‌خورم هرگز کوچک‌ترین اثری از نظمی حیاتی در آن نبوده. «چرا خالق موجود خودم نباشم؟» چُندک زدم و کاتِرم را از روی میز کار برداشتم. درست مثل مجسمه‌سازی ماهر شروع به کار کردم. کاتر را روی قوس‌های مرگ شمارۀ دو کشیدم. من بودم که او را ثبت می‌کردم، دُم ِ با این ظرافت، و پوزۀ تیز ِ خفاش‌مانندش را من می‌ساختم. شکلش دادم. گویی از همان ابتدا با همین هیئت، سال‌های سال هزاران پیکر تراشیده‌ باشم. اینشی ِ خشک زیر دستانم تراش خورد، هرگز گربه نبود، گِل بود. مرگی تمام‌عیار و شهوانی، به‌قدری کامل که نمی‌توانست طور دیگری باشد. می‌توانم بگویم هنرمندانه بود، و در این هنرمندی حرکتی که قبل از خشک شدن تولید کرده بود، به تئاتر باشکوهی می‌مانست. بارها صحنه‌های تئاتر را با چشمانم دنبال کردم، بارها و بارها گربه را که لحظاتی پیش از مرگ، کشان‌کشان خودش را تا زیر میز کارم رسانده بود تصور کردم. آن‌وقت به ظرف غذای زیر میز نزدیک می‌شد، اما به جای آن‌که چیزی از ظرف کم کند، یک سری مایعات بوگندو به آن می‌افزود. یک مجموعه آب مسموم، آبی که مربوط به سوراخ‌های موجودات زنده ‌است. ترکیب خون و اسید معده، آب چشم، ادرار و عرق ِ روی کرک‌ها، که نام این ترکیب را ماءِ مَهین گذاشتم. ماءِ مهین ِ خودم، متعلق به شخص من. حرکت گربه از لای ردیف پستان‌ها تا کنار ظرف غذا، با رگه‌هایی از مایعی که آن هم نه اسهال بود نه خون، بلکه ماءِ مهین بود؛ تولید تصویری شهوتناک می‌کرد. صاحب این تلاش بی‌وقفه و جنون‌آمیز دقایقی پیش مرده بود، دیگر وجود نداشت، اما تصویر به قوت خود باقی بود و با هر بار دیدنش بار دیگر ادرار و اسهال و خون از کنار پستان‌ها تا ظرف غذا و نعش گربه جاری می‌شد… جریانی مداوم و سرزنده… حیرت‌انگیز بود. هر وقت یاد مرگ شمارۀ دو می‌افتم، یاد روانیِ مکرر و گستردۀ اسهال، خون، ادرار، نعش و ظرف غذا؛ لذتی سرتاسری سلول‌های تنم را فرامی‌گیرد، لذتی کاملاً شهوانی که بالاتر از آن را تجربه نکرده‌ام و آن‌وقت پی‌می‌برم که این خودِ گربه است که با یادآوری تصویرش در ذهنم آخرین آب را، گرم و تازه، از بدنم عبور می‌دهد. می‌توانم ادعا کنم هر چه به گربه داده ‌بودم در کمال سخاوتمندی به من بازگرداند. و نمی‌دانم به چه علت، بر اساس کدام منطق زبانی یا ذهنی، ناگهان بی‌آن‌که خودم خواسته باشم، یا اصلاً به این جمله اندیشیده باشم، زیر لب خطاب به این مرگ، به این فرایند بدبو گفته بودم: «آهای احمق‌های کوچولو، من می‌دونم و شماها نمی‌دونید.» و نمی‌دانم منظورم از “شماها” چه بود، زیرا فقط با یک مرگ طرف بودم، و اصلاً آیا این مرگ می‌توانست صدایم را بشنود؟

چهار گربۀ دیگر مرتب خون بالا می‌آوردند، اما نمی‌مردند. بیشتر حالم از کُندی این مرگ‌ومیر به هم می‌خورد تا خون‌ و استفراغ‌شان. می‌بایست از این خرده‌ریزه‌های مفلوک مواظبت بکنم، همین کفری‌ام می‌کرد. شاید شما فکر می‌کنید این تغییرات ناگهانی در احساس مربوط به آدم‌های بیمار باشد، اما توفیری ندارد که دیگران با عقل ناقص خودشان دربارۀ رخدادهای پیچیده به چه صورت می‌اندیشند. حالاتم به هنرمندی می‌مانست که در پی خلق اثر هنری است. اثری که نه آن روز و نه روزهای دیگر، کسی به آن توجهی نکرد. تنها فعالیتی هیجانی و طاقت‌فرسا بود تا صحنه‌ای تولید کرده باشم، صحنه‌ای که می‌شد زیر ساحتش کلماتی گفت که به وقت خاراندن سر، یا لنباندن غذا گفتنشان توجیه‌پذیر نبود. باید برای کلمات منحصربه‌فردم دلایل واقعی و بیرونی می‌تراشیدم. نمی‌شد مثل احمق‌ها بی‌دلیل بگویم «هاه! کوچولوهای بیچاره، إنی أعلم ما لاتعلمون.»

کم‌ کم به این نتیجه رسیدم که دیگر کاری به کارشان نداشته باشم، یعنی بگذارم برای خودشان از شدت مریضی و البته گرسنگی بمیرند و در کثافت خودشان به سویم بازگردند. این‌که دیگر بهشان غذا نمی‌دادم بیراه نیست، ولی واقعیت ِ دوم آن است که در صورت انجام این‌کار تغییری در خودِ واقعیت ایجاد نمی‌شد، زیرا آن‌ها ابداً چیزی نمی‌خوردند و دیگر حتی پستان مادر لاغر و مریضشان را که در آن فقط هوا موجود بود، به‌سختی می‌مکیدند. تلاش مادر برای این‌که باقی توله‌های نجس‌اش را در خانۀ من، در محوطۀ من، پشت مبل من جمع کند، دست درازی به حریم من بود. تعداد این “من‌”ها نشان می‌دهد که در نهایت از شش عدد گربه‌ فقط چهار تای آن‌ها مردند. مطمئناً گربۀ مادر تجاوز به حریم‌ام را درک می‌کرد، ولی اهمیتی نمی‌داد، یعنی فکر می‌کرد می‌شود از مهربانی صاحب‌خانه سوءاستفاده بکند و با قیافۀ حق‌به‌جانب توله‌هایش را شیر بدهد. به‌علاوه باز می‌گویم که گربۀ مادر مریض بود و اصلاً شیر نداشت. گربه‌ها هوا می‌مکیدند، آن‌قدر لاغر می‌شدند‌ که چشم‌های از حدقه بیرون زده‌شان روی صورت‌ها زیادی می‌کرد و طوری به آدم نگاه می‌کردند انگار مسئله‌ای طبیعی در حال رخ دادن است و تازه آن‌وقت بود که فهمیدم به کودن‌ها نمی‌شود چیزی را تحمیل کرد. و هی با خودم می‌گفتم: «گفت‌وگوی هذیانی مجنونان، شکل تقلیل‌یافتۀ نطق ِ بسیار جدی این کودن‌هاست. باید جدیت بی‌حدّشان را از خاطرت ببری، تلاش بی‌وقفه و سمج‌شان برای بقا، تلاش ساکت و نانجیب و سنگین‌شان که عمل می‌کند، تا عمل کرده باشد و احتیاجی به توضیح نمی‌بیند.» می‌چسبیدند به ردیف پستان‌های مادر و با نفَس ضعیف و نگاه سرد، هوای مادر را می‌مکیدند و شکمشان مثل خمیر فطیر تو می‌رفت. گربۀ مادر در کمال وقاحت با قیافۀ سرتاپا سیاه و لاغر و استخوانی‌اش همه را یکی یکی با دندان می‌گرفت و پشت مبل جمع می‌کرد. می‌توانم ادعا کنم که گربۀ مادر به نوعی همدستم بود، البته این همدستی به این معنا نیست که ما مرتکب قتل شده‌ایم، خیر، هرگز چنین چیزی مطرح نیست، ولی از شما می‌پرسم گربۀ مادر در مقابل مرگ توله‌هایش چرا این کارها را می‌کرد؟ هیچ، مطلقاً هیچ نمی‌کرد. نعش بچه‌اش را کاملاً فراموش می‌کرد، ندیدَش می‌گرفت، وقتی دور اتاق می‌چرخید، هیکلش را کش و قوسی می‌داد، پا می‌گذاشت روی شکم جسد و خیلی عادی مسیرش را می‌رفت. همدستی او با من، نه در شیء پنداشتن جسدها، که در هیچ پنداشتن‌شان بود. شاید این گربۀ سیاه بود که به من فهماند وقتی گربه‌ای می‌میرد دیگر با گربۀ مرده طرف نیستم؛ بلکه در این قسمت، در این بخش اتاق، فقط بخشی از اتاق موجود است و نه یک جسد. مقابله با گربۀ مادر ملتفتم کرد که می‌توانم خالق چیزی باشم که در واقع موجود نیست. یا می‌توانم سرقتی واقعی ترتیب بدهم و به ‌آن ارزشی هنری بدهم. هیچ کس یقه‌ام را نخواهد گرفت. مادر تمام تلاشش آن بود که به زور توله‌های زنده را جمع بکند، روی زمین دراز بکشد و شکم خالی‌اش را با شش پستان چروکیده در معرض توله‌ها بگذارد. هر جا می‌رفتند بوی گه و کثافت می‌دادند. زندگی‌ام شده بود چرخیدن وسط کثافت و خون و استفراغ و اسهال این‌ها. دیگر سرُم‌ها را به بچه‌ گربه‌ها تزریق نکردم، به نظرم کار لوسی می‌آمد. نصف‌شب‌ها مثل جماعتی پیرزنِ پا به مرگ و مفنگی از شدت درد جیغ می‌کشیدند. وقتی وسط اتاق می‌خوابیدم چهار موجود ریزِ محتضر، با حرکات غریبی که فقط درد جسمانی پدید می‌آورد، کف زمین ولو می‌شدند و چیزهای لزجی از سوراخ‌هاشان روی زمین می‌ریخت. دیگر این کثافت‌ها را جمع نمی‌کردم. تمیز کردن‌شان مثل تلاش خنده‌داری برای خلاص شدن گُه بود از گُه بودنش. حتی به جیغ‌ها عادت کردم، از این‌که گفتار گربه‌ها تغییر کرد هم متعجب نشدم. به نظرم می‌رسید زبانشان از حیوان بودن به چیزی ورای زبانِ حیوانی تغییر می‌کرد. دیگر نمی‌شد گفت میو میو می‌کنند، تنها نوعی فعل و انفعالات طبیعی بود که حنجره را ناخودآگاه تکان می‌داد، خود گربه در این تکان نقش نداشت، من هم نمی‌توانستم کاری بکنم تا از شر صداها خلاص شوم. با وجود این، وقتی چشم‌هاشان را نگاه می‌کردم ابداً حالت رنج، تعجب، نارضایتی در آن‌ دیده نمی‌شد. فقط سردی بود، سردی و بی‌تفاوتی. هنگام آن فعالیت نمادینی که نامش شیر خوردن بود، هشت جفت چشم زل‌زل نگاهم می‌کردند و دهان‌های کوچکی کمی پایین‌تر در کار مداوم مکیدن و نرسیدن بودند. خیلی زود همۀ هوا را با اسید معده و خون پس می‌دادند و خسته و بی‌حال شروع می‌کردند به گونه‌ای شیون مشکوک. ماهیت جیغ‌ها طوری بود که شک می‌کردی از پوزه‌های کوچک و حالات چهره‌‌هایی این‌طور آرام خارج شود. به این نتیجه رسیده‌ بودم که آن‌ها نیستند که این صداهای تیز و مکرر را تولید می‌کنند، صداها به خودی خود در فضا وجود داشت، با گلوی گربه‌ها برخورد می‌کرد و بی‌آنکه کسی در چنین جریانی دخل و تصرف داشته باشد، جریان برای خودش، بدون اجازۀ من که صاحب گربه‌ها بودم حرکت آونگ‌وارش را پی‌می‌گرفت. می‌آمد… می‌رفت… تیزی و زیری بی‌نتیجه‌اش را در هوا می‌پاشید. گاهی نصف شب از خواب بیدار می‌شدم و احساس می‌کردم کسی، چیزی، جریانی، به وسیلۀ حنجرۀ گربه‌ها دستم می‌اندازد. شاید فکر می‌کنید گربه‌ها ملتفت استهزایی که می‌کردند نبودند، ولی این تخم‌سگ‌ها در توهین‌شان به قدری ماهر بودند، که می‌شد گفت توهین به صاحب جزو اهداف اصلی‌شان بود. حتی فهمیده بودم نمایشی را که به قیمت مرگشان تمام می‌شد تنها برای دست انداختن و خنده به من ترتیب داده بودند. یقین دارم به مرگ خودشان در حین اجرای نمایش آگاه بودند، ولی حاضر نمی‌شدند از تفریح‌شان دست بکشند. نگاه‌ها به قدری عادی بود که نمی‌شد باور کرد لکه‌های خون‌ مربوط به این‌هاست. به علاوه خون غلیظ و چسبناک بود، به سرخی و شفافی خون انسان نمی‌زد. وقتی روی سطح چوب پخش می‌شد با رنگ قرمز چوب تولید نوع دیگری از ماده می‌کرد، خون نبود، استهزا بود. چوب حالت زمخت و مرموزی به خودش می‌گرفت و مثلاً از چوب به موجود زنده و سمجِ دارای نفَس و علایم حیاتی و میل به بقا تغییر ماهیت می‌داد. همۀ این کثافت‌ها دست به یکی کرده بودند تا تحقیرم کنند، تا تفهیم‌ام کنند چیزی نیستم، تا نشان بدهند حتی با مرگشان می‌توانند بهم بخندند. پس من! صاحب! منتظر می‌ماندم خشک شوند، می‌خندیدم، ضربۀ نهایی را خودم می‌زدم و همچنانی که توی کیسۀ زباله می‌انداختمشان دم‌های سفت‌شان را در دست می‌فشردم. دُم‌ خِرچ صدا می‌داد و می‌شکست. خوار و خفیفشان می‌کردم، می‌گفتم: «و من شما را به اصل خودتان برگرداندم» و از صدایم که با گفتن جمله‌‌ای به این غرایی خش‌دار و دو رگه می‌شد غش غش می‌خندیدم.

«هاه کوچولوها، کوچولوهای بیچاره… حالا هی جیغ و داد کنید، جیغ و داد کنید.»

در چهارمین مرگ، یعنی همین مرگ سیاه ِ خوش‌عکس، ناگهان به ذهنم رسید که چه غلطی کرده‌ام. نباید گربه‌های خشک‌شدۀ قبلی را با آشغال‌ها می‌دادم که بروند. این سوژه‌های قشنگ، این سوژه‌های دلبر… باید منتظر می‌ماندم همگی بمیرند، باید جسدها را که هر کدام در مرحلۀ خاصی از مرگ بودند، نگه‌ می‌داشتم و بعد یک عکس دسته‌جمعی با مرگ‌های نوزاد، مرگ‌های نوجوان و مرگ‌های پیر می‌گرفتم. شش مرگ، در شش مرحله… بنابراین جنازۀ گربۀ سیاه را نگه‌داشتم و منتظر ماندم تا دو گربۀ آخر هم گور به گور شوند. هر روز با نوعی ولع، با حالت خاصی از هیجان بیدار می‌شدم و به گربه‌ها سر می‌زدم. شاهد متلاشی شدن و نزول آن‌ها از عروسک‌های پشمالو و بامزه به موجودات سطح پایین و فاضلابی‌ای بودم که دیگر نام خاصی نداشتند. مزاحم بودند، بی‌نام بودند، اسباب تفریح کسی نبودند، بچه‌ گربه‌های نازی نبودند که دخترها دوست دارند نوازش‌شان کنند. کرک‌هایشان از استفراغ و خون پوشیده می‌شد و وقتی به‌سختی گوشه‌ای می‌ایستادند تا بالا بیاورند و جیغ جیغ کنند (و نه میو میو) چیزی از درون‌شان به دماغم می‌رسید، چیزی مثل متلاشی شدن هویت و ترکیب آن با خلأ؛ چیزی مثل حرکت غلیظ و مرموز مرگ که آرام آرام جلو می‌آید، ابتدا خوار و ذلیل‌شان می‌کند و بعد به دست من می‌سپاردشان. من! هنرمند، کلمه‌خوار، مجسمه‌ساز و نقاد ِ مرگ؛ تصمیم دارم تنها با آن‌چه همیشگی است همسنگ شوم. این موجودات چه بودند؟ حتی نمی‌شد گفت زنده‌اند یا مرده. موجوداتی که حالات اولیه و طبیعی‌شان را از دست داده‌اند و دیگر با هیچ معیاری قابل شناسایی نیستند. دو تای آخر تبدیل به موش ‌شدند، موشی با حرکاتی کند که حتی موش بودن خودش را پس می‌زد. می‌شود گفت فقط یک بچه‌ گربه‌ با از دست‌دادن همۀ حالات گربه بودنش می‌تواند به این خوبی تبدیل به زیردست خودش شود. خیال مردن نداشتند، پس تصمیم گرفتم موش‌ها را از خانه منتقل کنم به حیاط تا سرما کار خودش را بکند و ده روز ِ دیگر با شادی، با هیجان ِ تولید اثری هنری که عکس نبود، بلکه صلصال بود از خواب بیدار شدم.

اسفند ۹۸

ادبیات اقلیت / ۲۶ فروردین ۱۳۹۹

پاسخ (1)

  • شهرام رستمی

    داستان خوبی بود.
    لحن نشاندار بود و ساختار و زبان متن قدرت داشت.
    ممنون

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا