معلم سرخانه / داستانی از یوزف روت
ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه «معلم سرخانه» (Der Hauslehrer) اثر یوزف روت (Joseph Roth) با ترجمۀ کیوان غفاری و سینا عمران:
.
معلم سرخانه
نویسنده: یوزف روت
مترجمها: کیوان غفاری و سینا عمران
فقیر بودم و اجباراً باید با واگن درجۀ سه سفر میکردم، اما سوار واگن درجۀ دو شدم. اولین بار بود که سفرم نسبتاً طولانی میشد و در نظر داشتم هیچگاه با واگن درجۀ سه یا درجۀ چهار سفر نکنم. از تنگی واگنهای درجۀ سه، چوب صاف و صیقلخورده، راهرو باریکِ وسط واگنها، مسافرانی که هیچگاه نه برای تفریح، که بهناچار سفر میکردند و غذایی که از کیفشان بیرون میآوردند، متنفرم. از تسمۀ کرباسی مستهلک و کثیف آویزان از پنجرهها، چراغهای کمسوی آویزان از سقفهای کوتاه، توبرههای بزرگ، زنبیلهای حصیریِ زردرنگ دختران خدمتکار، بلیتهای مقوایی قهوهای که مرا یاد چوب نیمکتها میاندازد، و دود پیپ مردها متنفرم.
بدترین چیز جورابهای مسافرانی است که چکمههایشان را درمیآورند و دمپاییهای راحت و رنگی میپوشند. جورابهایشان وصلهدار و بهشدت بدبوست و بیقوارگی پاهای کوتاه، زمخت و نخراشیدهشان را آشکار میکند. گاهی اوقات هم بخشی از لباسزیرشان معلوم میشود، وقتی چمدانشان را باز میکنند، نمیتوانم نگاهم را از آن بپوشانم، با اینکه تمایل ندارم به چیزی نگاه کنم. اما آنها صمیمیتی را که در خانهشان دارند، به من تحمیل میکنند. دستمالهای جیبی، کیسۀ آب گرم، سیب و نارنگیهایی که در آن میان میدرخشند و یک دست قاشق و چنگال غذاخوری تاشو از جنس حلب با روکش نقره را میبینم که با اینکه بوی کاغذ سمباده میدهند، در حال زنگ زدناند. از تمام چنین لوازم صرفاً کاربردی متنفرم؛ بالشت بادی که پشتش از جنس لاستیک است، مسواک داخل قاب شیشهای، که شبیه ساقهای خشک با موهای زبر است، صابونی در جعبۀ خیلی بزرگ که بر روی آن نام شرکتی درج شده و تلق و تولوق صدا میکند، دفاتر حسابرسی با جداول قرمز و آبی که انگار یخ زدهاند، بطریهای کوچک کنیاک که بهخوبی با چوبپنبه بسته شدهاند، بالشتکهای خیلی کوچک که یادآور شیرخوارگانی هستند که مسافر در خانه گذاشته و آمده است.
در عوض عاشق چرم خنک و یا مخمل گرم واگنهای درجۀ یک، کارت پستالهای سبز رنگی که همچون کشورهای خارجی در تابستان و تعطیلات، پرنورند، بانوان بسیار متشخص، که منششان این است؛ هم میخواهند دلربا باشند و هم به کسی راه ندهند. خاطراتشان زیر پودرهای آرایشی پنهان شده است، با لذت رژ لبهایشان را میچشند، لوازم آرایششان از چرم و شیشه و فولاد است، شانههایشان که بوی موهایشان را میدهند و دستمالهای جیبی کوچکشان که همچون سلامهایی سپید هستند. همسفران اصیل همهچیز را از من پنهان میکنند، اما مسافران ساده همه چیزشان آشکار است. بانویی اغواگر میتواند مرا خوشحال کند. ما در کوپه مشترکات زیادی داریم؛ مقصد مشترک، توقعات یکسان، همچون غریبهها سکوت میکنیم، ولی با این حال در مقابل مزاحمان، بیادبها و پستفطرتها متحدیم.
هیچکس مرا بدرقه نکرد، مجبور نبودم از کسی خداحافظی کنم، یا برای کسی دست تکان دهم و به او بدرود بگویم. دیارم را ترک کردم. نگاهی تمسخرآمیز به برجهایش انداختم. تصویر کلی آن همچون یک کارتپستال بیارزش در مقابل چشمانم قرار داشت. خانمی را که همسفرم بود، نگاه میکردم. اگرچه از ظاهرش نمیشد سنش را حدس زد، اما چیزهای خیلی مهمتری را میشد فهمید: هر روز حمام میکرد، به پوستش کرم میزد و آرایش میکرد. او با پولی که نه با کار کردن و نه حتی از غریبهها به دست آورده بود، زندگی میکرد، خیاط خوبی هم داشت. سی، سیوپنج یا چهلساله بود. پیش خود فکر کردم که او به طبقۀ ممتاز پایتخت تعلق دارد، همانجایی که حالا به سمتش میروم. گپ زدن با او میتواند خوشایند باشد. او در حال خواندن مجلهای بود، خمیازهای کشید و دستش را در مقابل دهانش گذاشت و نوک زبانش را دو بار روی لبهایش کشید.
سپس بیرون رفت. من تکهای از مقوای پاکت سیگار را زیر در گذاشتم و منتظر شدم تا بازگردد. نتوانست در را باز کند. بلند شدم و در را باز کردم. آن خانم که دید من چقدر به زحمت افتاده بودم، سرش را جلو آورد و گفت: «از شما متشکرم.»
من که منتظر چنین چیزی بودم، گفتم: «من از شما متشکرم، میترسیدم که بهخاطر در لعنتی تصمیم بگیرید کوپۀ دیگری انتخاب کنید. خوشحالم که اینجا نشستهاید.»
لحنم کاملاً جدی به نظر میرسید و متوجه شدم که خانم بابت پاسخ من متعجب شده است و به من نگاه میکند تا سنم را حدس بزند. گفت: «شما هنوز خیلی جوان هستید!»
پاسخ دادم: «جوانتر از آنچه فکر میکنید.» اگرچه به هیچ عنوان پیرتر به نظر نمیرسیدم، صرفاً به این خاطر این را گفتم تا جوابی متفاوت از همسنوسالانم داده باشم.
خانم گفت: «شما چقدر به جوانیتان مغرورید!»
در جواب گفتم: «مثل یک خانم» و طوری به او نگاه کردم که گویی او را جوان و مغرور میپندارم.
بعدتر برایش توضیح دادم که به پایتخت میروم تا درس بخوانم، اینکه فقیرم، اما در واگن درجۀ دو نشستهام، زیرا تحمل واگن درجۀ سه را ندارم.
او گفت: «با اینکه شما مرا جوان میپندارید اما من پسری تقریباً بالغ دارم.» کمی ترس در نگاهم انداختم. و به او نگاه کردم، ادامه داد: «سیزدهسالش است و هیچ معلمی از پساش بر نمیآید. شاید شما بتوانید به او درس بدهید. قطعاً معلم ادبیات خوبی هستید.»
برای اینکه متواضع نباشم گفتم: «معلم ادبیات خیلی خوب!»
– «شما ازخودراضی هستید!»
– «قطعاً نه!»
– «مایلاید به پسرم درس بدهید؟»
«با کمال میل.» لحظهای سکوت ایجاد شد و سپس خیلی آرام گفتم: «فقط به خاطر شما.»
خوشبختانه زمانیکه بهآرامی این کلمه را میگفتم، خورشید شروع کرد به غروب کردن. تاریکی غروب به من اجازه داد که به آن خانم نزدیکتر شوم، زیرا در تاریکی نیازی به هیچ عذر و بهانهای نیست، و اعمال در هر حال دیگر عریان نیستند.- و به این شکل معلم سرخانه شدم.
ادبیات اقلیت / ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸