مُروِّجان ازدواج / داستانی از چیماماندا آدیچی

مُروِّجان ازدواج*
نویسنده: چیماماندا آدیچی
مترجم: رامین خواجه پور
شوهر جدیدم چمدان را از تاکسی برداشت و به طرف ساختمانی قهوهای به راه افتاد، پشت سرش از پلکانی پیچ در پیچ بالا رفتم، در انتهای راهرویی دمکرده که فرشی پوسیده داشت، کنار دری ایستاد. شماره «ب ۲»، درِ ورودی آپارتمان از آهن زرد و کج و کوله ساخته شده بود و روکشی پلاستیکی داشت.
گفت: «ما اینجاییم.» قبلا وقتی با من دربارۀ محل زندگی آیندۀمان حرف زد، از کلمۀ «خانه» استفاده کرده بود. من هم جادهای اختصاصی و هموار که میان چمنزاری سبزرنگ پیچ و تاب میخورد، تصور کرده بودم. خانهای که درش رو به سرسرا باز میشد و دیوارهایی با رنگآمیزی ملایم داشت. خانهای مثل خانۀ تازهعروسودامادهای سفیدپوست توی فیلمهای آمریکایی که شبکۀ اِن. تی. اِی. شبهای شنبه نشان میداد.
چراغ نشیمن را روشن کرد، وسط نشیمن مبلی قهوهای، مورب، انگار همینطور الابختکی رها شده بود. اتاق گرم و قدیمی بود و بهشدت بوی نا میداد.
گفت: «این اطراف رو بهت نشون میدم.»
اتاق خوابِ کوچکتر، تشکی بیروکش داشت که یک گوشه پهن شده بود. اتاق خواب بزرگتر تخت و کمد داشت، و یک تلفن که روی فرش بود. هر دو اتاق، تنگ به نظر میرسیدند. فضای کوچک بین دیوارها راحت نبود.
گفت: «حالا که اینجایی مبلمان بیشتری میخریم. وقتی تنها بودم نیازی نداشتم.»
گفتم: «موافقم.»
سرم گیج میرفت. ده ساعت پرواز از لاگوس تا نیویورک و بعدش انتظاری پایانناپذیر در حالیکه افسر آمریکاییِ گمرک، مدام به چمدانم چنگ میزد و بیخیال من شده بود، منی که گیج و منگ بودم و سرم انگار پر از پنبه بود. افسر گمرک مواد غذاییام را جوری سیخونک میزد که انگار عنکبوتاند، دستکش پوشیده بود و با انگشتهاش به همه چیز سیخونک میزد، به کیسۀ عایق شدۀ آرد جوپرک، به بذرهای فلفل سیاه و به برگهای تلخ و خشک شده. آخرش هم بذرهای فلفل سیاهم را توقیف کرد. نگران بود نکند من بذرها را توی خاک آمریکا بکارم. اصلاً برایش مهم نبود که بذرهای فلفل هفتهها در آفتاب خشک شده و مثل کلاهخود سفت بودند.
کیفم را کف اتاق گذاشتم و گفتم: «آک آگوم!»
گفت: «آره، منم خستهام. باید بریم بخوابیم.»
توی تختخوابی با ملافههایی نرم، بهسختی در خودم جمع شدم، مثل مشت عمو آکی وقتی عصبانی میشد. امیدوار بودم لازم نباشد وظایف زنانهام را انجام بدهم. چند لحظه بعد وقتی صدای خرناسهای شوهرم طنینانداز شد، من هم آرام شدم. صدا مثل غرش عمیقی از گلویش آغاز شد و بعد با گامی بلند پایان گرفت. مثل صدای سوتی هرزه بود. مُروِّجان ازدواج موقع جفت و جور کردن عروسیات، دربارۀ چنین چیزهایی به تو هیچ اخطاری نمیدهند. هیچ صحبتی از خرناسهای آزاردهنده نیست، هیچ صحبتی از خانههایی که بعداً آپارتمانهای لخت و بیمبلمان از کار درمیآیند نیست.
شوهرم با انداختن بدن سنگینش روی من بیدارم کرد. سینهاش پستانهایم را صاف کرد.
چشمهای خوابآلودم را باز کردم و گفتم: «صبح بخیر.» او خُرخُر کرد، این صدا یا پاسخی به صبح بخیر من بود، یا بخش از تشریفاتی که داشت اجرا میکرد. بلند شد تا لباس خوابم را بالا بکشد.
گفتم «صبرکن!» اینطوری میتوانستم لباس خوابم را دربیاورم. خیلی عجول به نظر نمیرسید، اما یکهو دهنش را گذاشت روی دهنم و فشار داد. چیز دیگری که مروّجان ازدواج یادآوری نمیکنند، دهان همبستر آینده است، دهانی که مثل آدامسی چسبناک است و بوی سطل آشغال بازار اُگبت را میدهد. وقتی تکان میخورد نفسهایش گوشخراش بود، انگار سوراخهای بینیاش برای نفس کشیدن خیلی کوچک بودند. وقتی کارش تمام شد و دست از چپاندن برداشت، تمام وزنش را روی من رها کرد، حتی وزن پاهایش را. تا وقتی که بلند نشد برود دستشویی، نمیتوانستم جُم بخورم. بعد که رفت لباس خوابم را پایین کشیدم و روی باسنم صافش کردم.
وقتی به اتاق برگشت، تلفن را داد به من و گفت: «صبح بخیر عزیزم، ما باید به عمو و زنعموت زنگ بزنیم و بهشون بگیم به سلامت رسیدیم. فقط چند دقیقه وقت داری، هر دقیقه تماس با نیجریه تقریباً یه دلار میشه. قبل از شمارۀ اصلی، شماره ۰۱۱ و بعد هم ۲۳۴ رو بگیر.»
«ایزی اکو؟! همش همینه؟»
«آره. اولی کد تلفن بینالملله و بعدی کد کشور نیجریهس.»
آهی کشیدم و زمان را برای چهارده دقیقه تماس تنظیم کردم. بین رانهایم لزج بود و میسوخت.
خط تلفن در امتداد اقیانوس اطلس به قیژقیژ افتاد. میدانستم عمو آکی و زنعمو آدا به من دلگرمی خواهند داد، احتمالاً میپرسیدند غذا خوردم یا نه، آب و هوای آمریکا چطور است و از این دست سوالها. اما جوابهای من مهم نبودند، آنها فقط میپرسیدند که چیزی پرسیده باشند. یحتمل عمو آکی از پشت تلفن لبخند میزد، از جنس همان لبخندی که وقتی داشت نوید یافتن شوهری درجهیک را به من داد، بر صورتش پهن شده بود. قبل از آن، آخرین باری که اینطوری لبخند زد وقتی بود که عقابهای همیشه برتر نیجریه، مدال طلای مسابقات المپیک آتلانتا را بردند.
لبخندزنان گفت: «یه دکتر توی آمریکا، چی بهتر از این؟ مادر آفودایل دنبال یه همسر برای پسرش میگشت، اون خیلی میترسید پسرش با یه زن آمریکایی ازدواج کنه. پسرش یازده ساله خونه نبوده. یکی از عکسای تو رو دادم بهش. مدتی ازش خبری نبود، فکر میکردم شاید کسی رو پیدا کردن. اما…» عمو آکی نفسی گرفت و صورتش شکفتهتر شد.
«بله، عمو جان»
زنعمو آدا گفت: «اون اوایل ژوئن میآد اینجا، شما یه عالمه وقت دارید تا قبل از ازدواج همدیگه رو بشناسید.»
«بله. زنعمو جان.»
منظورش از «یه عالمه وقت» فقط دو هفته بود.
زنعمو آدا گفت: «مگه کاری هم بوده که ما برات نکنیم؟ ما مثل بچۀ خودمون بزرگت کردیم، بعد هم برات یه شوهر خوب پیدا کردیم! یه دکتر تو آمریکا! انگار که برات یه لاتاری برنده شده باشیم!.» روی چانهاش چند تار مو رُسته بود و وقتی حرف میزد، یکی از آنها را محکم میکشید.
من بهخاطر همه چیز از آنها تشکر کردم، بهخاطر یافتن شوهر، بهخاطر نگهداری از من در خانۀشان و به خاطر اینکه هر دو سال یک بار برایم کفش میخریدند. این تنها راهی بود تا آنها مرا ناسپاس ندانند. من یادشان نیاوردم که میخواستم دوباره امتحان ورودی دانشگاه بدهم و شانسم را برای دانشگاه امتحان کنم، و اینکه همزمان با درسهای دبیرستانم، توی نانوایی زنعمو آدا، بیشتر از همیشه نان فروخته بودم، بیشتر از همه نانواییهای شهر «ِنوگا»، نگفتم که من کف خانه و مبلمان را برق میاندازم.
شوهر جدیدم پرسید: «موفق شدی؟»
گفتم «اِشغال بود». سرم را برگرداندم تا آرامش را توی صورتم نبیند.
گفت: «مشغول، آمریکاییها میگن مشغول، نه اِشغال. بعداً انجامش میدیم، بیا صبحونه بخوریم.»
برای صبحانه، چند پنکیک را توی بستههای زردشان گرم کرد. نگاه کردم ببینم کدام دکمهها را روی مایکرویوِ سفیدرنگ فشار میدهد و به دقت به خاطر سپردمشان.
گفت: «یه آبجوش بذار برای چایی.»
وقتی کتری را گذاشتم توی سینک، پرسیدم: «شیر خشک داریم؟» زنگارهای چسبیده به اطراف سینک مثل رنگ، پوسته انداخته بودند.
گفت: «آمریکاییها چایی رو با شیر و شکر نمینوشن.»
«ایزی اوکو؟! واقعاً؟ تو خودت چاییت رو با شیر و شکر نمینوشی؟»
«نه. من مدتهاست به راه و روش و امورات اینجا عادت کردم. تو هم عادت میکنی عزیزم.»
جلوی پنکیک شل و ولم نشستم_ خیلی نازکتر از نان شکریهایی بود که توی خانه درست میکردم، ضمناً به یاد چایشیرینی بودم که میترسیدم دیگر هیچوقت از گلویم پایین نرود.
زنگ در به صدا در آمد. بلند شد تا در را باز کند. با دستانی که پشت کمرش تاب میداد قدم برمیداشت، من اصلاً متوجه این عادتش نشده بودم، وقتی برای توجه کردن نداشتم.
صدای پشت در، آمریکایی بود: «شنیدم دیشب رسیدی.» کلمات به سرعت بین آنها رد و بدل میشد. عمه ایفای من بهش میگفت تندتند حرف زدن. میگفت، وقتی برگردی، تو هم مثل آمریکاییها تندتند حرف میزنی.
شوهرم گفت: «سلام شرلی. ممنونم که نامههای منو گرفتی.»
«هیچ زحمتی نداشت. عروسیت چطور پیش رفت؟ همسرت اینجاست؟»
«آره بیا یه سلامی بکن.»
زنی با موهای خاکستری آمد توی نشیمن. بدنش در ردایی صورتی پیچیده شده بود و با تسمهای پارچهای روی کمرش گره میخورد. خطوط چهرهاش را برانداز کردم، میتوانست هر سنی بین شصت تا هشتاد سال داشته باشد، سفیدپوستهای زیادی را ندیده بودم تا بتوانم سن و سالشان را درست حدس بزنم.
با من دست داد و گفت: «من شرلیام از شمارۀ «ای ۳»، از دیدنت خوشحالم.» صدای تودماغیاش جوری بود که انگار درگیر سرماخوردگی است.
گفتم: «خوش اومدی»
شرلی مکثی کرد، انگار شگفتزده شده بود. گفت: «خب، ما میذاریم تو به صبحونهت برسی، وقتی جاگیر شدی میآم میبینمت.»
شرلی خرامان بیرون رفت. شوهر جدیدم در را بست. یکی از پایههای میز ناهارخوری کوتاهتر از بقیه بود، شوهرم روی میز خم شد و با صدای بلند گفت: «تو باید اینجا به مردم بگی سلام، نه خوش اومدی»، اما همزمان با گفتن این جمله میز مثل الاکلنگ لق خورد.
گفتم: «آخه اون همسن من نبود»
«اینجا از این رسم و رسومات نداریم. همه میگن سلام.»
«اُ دیما! باشه.»
به بستۀ نامههایی که از شرلی گرفته بود نگاه کرد و گفت: «ضمناً منو اینجا آفودایل صدا نمیکنن، منو به نام دِیو میشناسن.» روی بیشتر پاکتها نوشتههایی بالای آدرس بود، انگار فرستنده درست بعد از بستن پاکت، یادش آمده چیزی اضافه کند.
پرسیدم: «دِیو؟»، میدانستم که اسم انگلیسی نداشت، چون اسمش را روی کارت دعوت عروسیِمان خوانده بودم. ازدواج «آفودایل امکا اودنا» و «چینازا آگادا اوکافور».
گفت: «اینجا نام خانوادگیمم فرق میکنه. آمریکاییها به سختی “اودنا” رو تلفظ میکنن، منم تغییرش دادم.»
«به چی تغییرش دادی؟» من هنوز داشتم به اسم «اودنا»عادت میکردم، اسمی که فقط چند هفته پیش شنیده بودم.
گفت: «بِل»
«بل؟»
شنیده بودم که در آمریکا نام خانوادگی «واتوروچا» به «واتورو» تبدیل میشود، یا «چیکلوگو» تبدیل میشود به «چیکل»، اما از «اودنا» به «بل» عجیب بود. گفتم: «این حتی به اودنا هم نزدیک نیست.»
بلند شد و گفت: «تو نمیدونی توی این کشور چه خبره. اگه میخوای به جایی برسی باید تا جایی که ممکنه تو مسیر اصلی قرار بگیری، وگرنه درجا میزنی. اینجا باید حتماً یه اسم انگلیسی داشته باشی.»
«آخه من هیچوقت اسم انگلیسی نداشتم. فقط یه چیزی موقع تولدم ثبت شده. تمام زندگیم من چینازا اوکافور بودم.»
لپم را کشید و گفت: «بهش عادت میکنی عزیزم. خواهی دید.»
روز بعد وقتی درخواست شمارۀ بیمه همگانی را برای من پر میکرد، با حروف بزرگ نوشت: «آگاتا بل»
وقتی خیس عرق از خیابانی شلوغ که بوی ماهی گندیده میداد رد میشدیم، شوهر جدیدم اسم محله را به من گفت: «فِلَتبوش.» میخواست روش خرید از فروشگاه و استفاده از اتوبوس را یادم بدهد.
گفت: «اطراف رو نگاه کن. سرت رو پایین نگیر، دور و برت رو بپا. اینجوری زودتر به همه چی عادت میکنی.»
من هم سرم را به اطراف میچرخاندم تا ببیند که به توصیههایش عمل میکنم.
پنجرههای تاریک یک رستوران با حروفی کج و کوله، نوید بهترین غذای کاراییبی را میدادند. کارواشی در آن طرف خیابان روی تختهای سیاه وسط کاغذپارهها و قوطیهای نوشابه تبلیغ شستن ماشین با سه دلار و پنجاه سنت میکرد. لبههای پیادهرو شکسته بود، انگار که موش خورده بودشان.
توی اتوبوسی که مجهز به دستگاه تهویه بود، به من نشان داد سکه را کجا بیندازم و چطور کلید را بزنم تا اعلام کنم میخواهم پیاده شوم.
گفت: «اینجا مثل نیجریه نیست که سر بلیطچیِ اتوبوس داد بزنی.» جوری با پوزخند این را گفت که انگار خودش این دستگاه فوق آمریکایی را اختراع کرده.
داخل “کِی فود”، به آهستگی از راهرویی به راهروی دیگر قدم زدیم. وقتی یک بسته گوشت را گذاشت توی سبد جا خوردم. دلم میخواست گوشت را لمس کنم تا تازگیاش را بسنجم، همانجور که اغلب توی بازار اُگبت انجام میدادم، جایی که قصاب، مگسهای سمج را میپراند و نمیگذاشت روی گوشتهای تازه برش خورده بنشینند.
پرسیدم: «میشه اون بیسکوییتها رو بخریم؟». توی سبد، پاکتهای آبیِ چای «بارتونریچ» برایم آشنا بود.
گفت: «کوکی. آمریکاییها بهش میگن کوکی»
دستم را دراز کردم تا بیسکوییت را بردارم.
در حالیکه به بستهای سفید اشاره میکرد، گفت: «بیسکوییت خودِ فروشگاه رو بردار. مثل همونه ولی ارزونتره»
گفتم: «باشه.» دیگر بیسکوییت نمیخواستم، ولی بیسکوییتی با نشان فروشگاه را برداشتم و گذاشتم توی سبد و زل زدم به پاکتِ آبیِ توی قفسه، به لوگوی تزیین شدۀ بارتون، تا وقتی که شوهرم از راهرو رفت.
گفت: «وقتی من کشیک بشم، ما دیگه جنسهایی با نشان فروشگاه نمیخریم، اما فعلاً مجبوریم، درسته که این اجناس ارزونترن اما همون کیفیت رو دارن.»
«منظورت اینه که وقتی یه پزشک بشی این کارو میکنی؟»
«آره، اینجا بهش میگن کشیک، یه پزشک کشیک.»
تنها حرف مروّجان ازدواج این است که دکترها در آمریکا یک عالمه پول درمیآروند. اما نمیگویند قبل از اینکه دکترها شروع کنند به کاسبی، باید یک دورۀ بالینورزی و کارآموزی هم ببینند، دورهای که شوهر جدیدم هنوز تمامش نکرده بود. شوهر جدیدم این موضوع را در خلال صحبتی کوتاه در هواپیما به من گفت، درست بعد از بلند شدن از فرودگاه لاگوس و قبل از اینکه خوابش ببرد.
گفت: «کارآموزها سالی بیست و هشت هزار دلار حقوق میگیرن، اما هفتهای حدود هشتاد ساعت کار میکنن. این یعنی ساعتی سه دلار، میتونی باورش کنی؟ سه دلار در ساعت!»
من نمیدانستم ساعتی سه دلار خیلی خوب بود یا خیلی بد، ولی فکر میکردم خیلی خوب باشد، تا اینکه اضافه کرد، حتی دانش آموزان دبیرستانی که پارهوقت کار میکنند درآمد بیشتری دارند.
شوهر جدیدم گفت: «جدا از این مسائل، وقتی پزشک کشیک بشم دیگه توی محلهای مثل این زندگی نمیکنیم.»
کنار ایستاد تا زنی با بچهاش که داخل چرخدستی بود رد بشود. گقت: «ببین چی توی چرخدستی میذارن، برای همین فروشگاه نمیذاره چرخ دستی رو ببری بیرون. اما تو محلههای خوب دیگه از این خبرا نیست. میتونی چرخدستی رو تا کنار ماشینت ببری.»
گفتم «اوهوم».
واقعاً چه اهمیت داشت که چرخدستی را بیرون ببری یا نه، فقط یک چرخدستی ساده بود، همین و بس.
گفت: «به مردمی که اینجا خرید میکنن نگاه کن، اونا کسایی هستن که بعد مهاجرت، جوری به رفتارشون ادامه میدن که انگار برگشتن کشور خودشون.» به زنی که داشت با بچههایش اسپانیایی حرف میزد نگاه کرد و ژستی تحقیرآمیز گرفت. «اونا هیچ وقت پیشرفت نمیکنن مگه اینکه خودشونو با آمریکا وفق بدن. اونا همیشه محکوم به سوپرمارکتهایی مثل این هستن.»
زمزمهای کردم که وانمود کنم حرفهایش را قبول دارم. به بازار شهر نوگو فکر کردم، به دستفروشهایی که شیرین زبانی میکردند تا از بساطشان خرید کنی. دستفروشهایی که تمام روز آمادۀ چانهزنی بودند تا یک کوبو (واحد پولی) به قیمت اضافه کنند. چیزی که میخریدی را میانداختند توی کیسۀ پلاستیکی، و اگر نداشتند هم یک تکه روزنامه به تو میدادند.
شوهر جدیدم مرا برد فروشگاه، میخواست قبل از دوشنبه و شروع به کار، هر جا را که میتوانست به من نشان بدهد. موقع رانندگی ماشینش تلقتولوق میکرد، انگار اکثر قطعاتش لق میزد، مثل یک قوطی حلبیِ پر از میخ مدام تکان میخورد و صدا میداد. دهنۀ گاریاش را پشت چراغ قرمز کشید و چند لحظه خاموشش کرد.
گفت: «بعد از کارآموزی حتماً یه ماشین جدید میخرم.»
توی فروشگاه، کاشیها مثل مکعبهایی از یخ میدرخشیدند، فروشگاه سقفی بلند و آسمانیرنگ داشت که با نورهایی بهشتی سوسو میزد. احساس میکردم انگار در جهان دیگری هستیم، در سیارهای دیگر. مردمی که از روبهرو میآمدند و به ما تنه میزدند، نشان غریبگی و بیگانگی روی صورتهایشان داشتند.
گفت: «اول پیتزا میگیریم، این همون چیزیه که تو آمریکا باید دوست داشته باشی.»
در ایستگاه پیتزا، به طرف مردی رفتیم که حلقهای توی دماغش و کلاهی سفید و بلند به سر داشت.
شوهرم گفت: «دو تا پپرونی و سوسیس. لقمههای کوچیک شما تازهان؟» وقتی با آمریکاییها حرف میزد، لحنش فرق میکرد. حرف «ر» را با شدت تلظ میکرد و حرف «ت» را نوکِ زبانی، و تازه لبخند هم میزد، لبخند مشتاقانۀ کسی که میخواست مشتاق به نظر برسد.
پشت میزی کوچک و مدوّر پیتزا خوردیم. جایی که او “فود کورت” مینامیدش.
دریایی از مردم پشت میزهای مدوّر روی بشقابهایی کاغذی که پر از غذاهای چرب بود، قوز کرده بودند. عمو آکی حتی از فکر اینکه در چنین جایی غذا بخورد هم وحشت میکرد. عمو آکی مردی با اصل و نصب بود و حتی در عروسیها هم غذا نمیخورد، مگر اینکه در یک اتاق خصوصی از او پذیرایی میشد. انگار نوعی حقارت عمومی در این مکان وجود داشت، در این فضای گسترده با میزها و غذاهای بیشمار یک جور فقدان وقار احساس میشد.
شوهر جدیدم پرسید: «پیتزا دوست داری؟» بشقاب کاغذیاش را خالی کرده بود.
گفتم: «گوجهها خوب نپخته بودن.»
گفت: «ما تو کشورمون مواد غذایی رو بیش از حد میپزیم، برای همینه که تمام مواد مغذی رو از دست میدیم. آمریکاییها مواد رو درست میپزن. ببین چقدر سالم به نظر میآن.»
نگاهی انداختم و سر تکان دادم. پشت میز بغلی، زنی سیاهپوست با بدنی چاقوچلّه به من لبخند زد. من هم لبخند زدم و تکهای پیتزا برداشتم. معدهام داشت سفت میشد و بعداً ممکن بود درست کار نکند.
بعد از آن رفتیم به فروشگاه «مَکیز». شوهر جدیدم راه را به سمت پلهبرقی نشان داد، حرکت پلهبرقی نرم و روان بود و من میدانستم همان لحظهای که پا روی آن بگذارم خواهم افتاد.
پرسیدم: «بیکو! اونا به جاش یه بالابر ندارن؟» دستکم پیش از این سوار بالابر شده بودم، همان بالابری که توی دفتر شهرداری لق میخورد، همانی که یک دقیقۀ تمام قیژقیژ میکرد تا درش باز شود.
مرا به سمت میزی شیشهای و پر از جواهرات درخشان، هل داد و زیر گوشم گفت: «انگلیسی صحبت کن، مردم پشت سرتن، این یه آسانسوره، نه بالابر. آمریکاییها میگن آسانسور.»
گفتم: «باشه»
مرا به سمت بالابر هدایت کرد، رفتیم بالا، به بخشی خطکشیشده رسیدیم که ردیفی از کُتهای ضخیم آنجا بود. برایم کُتی پفدار خرید. کُتی به رنگ آسمانِ یک روز ابری که آسترش از فوم درست شده بود.
گفت: «زمستون داره میآد. مثل اینه که بری تو یخچال، پس یه کُت گرم لازم داری.»
گفتم: «ممنون»
گفت: «وقتی یه فروشگاه تخفیف میذاره، همیشه بهترین جنس رو بخر. بعضی وقتا میتونی چیزی رو با نصف قیمت بخری. این یکی از عجایب آمریکاست.»
گفتم: «ایزی اوکو؟! و بعد عجولانه اضافه کردم: «واقعاً؟»
گفت: «بیا یه قدمی تو فروشگاه بزنیم. بعضی از عجایب آمریکا اینجان.»
ما قدم زدیم و مغازههایی که لباس، ابزار، بشقاب، کتاب و تلفن میفروختند را تماشا کردیم، تا اینکه پاشنۀ پایم درد گرفت.
قبل از رفتن، مرا برد مکدونالد. رستورانی که نزدیک به انتهای فروشگاه قرار داشت. حرف «اِم» انگلیسیِ زرد و قرمزی به بزرگی یک ماشین، جلوِ ورودی قرار داشت. شوهرم وقتی «دو تا شمارۀ دوی بزرگ» سفارش داد به تابلوی منو که بالای سرش آویزان بود نگاه نکرد.
گفتم: «بیا بریم خونه تا خودم غذا بپزم.»
زنعمو آدا گفته بود: «نذار شوهرت زیاد بیرون غذا بخوره، وگرنه هل میخوره تو بغل زنی که براش آشپزی کنه. از شوهرت همونجوری نگهبانی کن که یه پرنده از تخمش.»
گفت: «من دوست دارم هر از گاهی این غذا رو بخورم.»
همبرگر را با هر دو دستش بلند کرد و با شدتی جوید که ابروهایش چین افتاد؛ فکش را محکم فشار میداد و این کار چهرهاش را بیشتر غریبه میکرد.
دوشنبه برای جبران غذای بیرون، نارگیلبرنج درست کردم. میخواستم سوپ فلفل هم درست کنم، زن عمو آدای مهربان همیشه میگفت، این غذا دل مرد را نرم میکند.
اما فلفل سیاهی را که افسر گمرک توقیف کرده بود لازم داشتم، مسلماً بدون فلفل این سوپ اصلاً سوپ فلفل نبود. یک نارگیل از فروشگاه جاماییکاییِ پایین خیابان خریدم و چون رنده نداشتم یک ساعت وقت گذاشتم تا ریزریزش کنم، بعد توی آب جوش خیساندمش تا عصارهاش را بگیرم. تازه پختن تمام شده بود که آمد خانه. چیزی شبیه یونیفورم پوشیده بود، یک جور روپوش دخترانۀ آبیرنگ را چپانده بود داخل شلواری آبی، و شلوارش راهم محکم به کمرش بسته بود.
گفتم: «نووُ! خوب کار کردی؟»
گفت: «تو خونه هم باید انگلیسی حرف بزنی عزیزم، باید بهش عادت کنی.»
جلوِ من دندانهایش را مسواک زد تا اینکه زنگ در را زدند. شرلی بود و آمد داخل. همان ردای صورتی را دور خودش پیچیده بود. کمربند دور کمرش را گره زد و با صدایی رخوتناک گفت «اون بو همه جا هست. همه جای ساختمون. چی میپزی؟»
گفتم «نارگیلبرنج.»
گفت: «این یه غذای سنتیِ کشورته؟»
گفتم: «آره»
گفت: «بوی خیلی خوبی داره. اینجا مشکل ما اینه که فرهنگ نداریم، به هیچ وجه فرهنگ نداریم.» برگشت به طرف شوهر جدیدم، انگار که توقع داشت او هم موافقت کند، اما شوهرم فقط لبخندی زد.
گفت: «میشه بیای یه نگاهی به تهویۀ من بندازی، دِیو؟ باز داره بد کار میکنه و امروز هم هوا خیلی گرمه.»
شوهر جدیدم گفت: «حتماً»
قبل از اینکه از در خارج شوند، شرلی به طرف من خم شد و گفت: «بوی خیلی خوبی میده.»
میخواستم دعوتش کنم با ما برنج بخورد، اما چیزی نگفتم. یک ساعت و نیم بعد، شوهر جدیدم برگشت و غذای معطری که برایش کشیدم را خورد، حتی ملچ ملوچ هم کرد، درست مثل عمو آکی که بعضی وقتها موقع غذا خوردن ملچ ملوچ میکرد تا به زن عمو آدا نشان بدهد چقدر دستپختش را دوست دارد. اما فردای آن روز شوهرم با کتاب “آشپزی و خانه داری خوب برای آمریکاییها” که به کلفتی انجیل بود، به خانه آمد.
گفت: «من نمیخوام به عنوان مردمی شناخته بشیم که ساختمون رو پر از بوی غذاهای خارجی میکنن.»
کتاب را گرفتم، دستم را روی جلدش کشیدم، روی عکسی که شبیه گل بود، اما احتمالاً نوعی غذا بود.
گفت: «مطمئنم که بهزودی استاد آشپزیِ آمریکایی میشی.»
بعد مرا آرام کشید طرف خودش. آن شب، به کتاب آشپزی فکر کردم، در حالی که شوهر جدیدم با همۀ وزنش افتاده بود روی من و خرناس گوشخراشی میکشید. چیز دیگری که مروّجان ازدواج به شما نمیگویند، ور رفتن با گوشت قهوهای توی روغن و غلتاندن مرغ پوست کنده توی آرد است. من همیشه گوشت را توی روغنِ خودش میپختم. مرغ را همیشه با پوست آبپز میکردم. روزهای بعد خوشحال بودم که شوهرم ساعت شش میرفت سر کار و تا ساعت هشت عصر برنمیگشت، زمان کافی داشتم تا تکههای نیمپخته و چسبناک مرغ را بریزم دور و دوباره شروع کنم.
***
اولین باری که نیا را دیدم در بخش «د ۲» زندگی میکرد. نیا از آن دسته زنهایی بود که زنعمو آدا روی دیدنشان را نداشت. زنعمو آدا بهش میگفت «آشاهو»، لابد بخاطر بالاپوش بدننمایی که روی سینهبندش پوشیده بود و چیزهای ناجوری که از زیرش پیدا بود. اگر زنعمو آدا میدیدش، شاید به خاطر رژِلبش از کوره در میرفت و میگفت این زن فاحشه است. رژ لبش نارنجیِ براق بود. سایهای نارنجی هم پشت پلکهایش کشیده بود که به مژههای پرپشتش میرسید.
وقتی رفتم نامه را بردارم گفت: «سلام، تو زن جدید دِیو هستی؟ قصد داشتم بیام بالا و ببینمت. من نیا هستم.»
«ممنون. منم چینازا…آگاتا.»
نیا به دقت به من نگاه کرد و پرسید: «اون اولی که گفتی چی بود؟»
«اسم نیجریهایم بود.»
«این یه اسم ایگبوئه، مگه نه؟» تلفظ کرد: «ای بو»
«آره»
«چه معنیای داره؟»
«یعنی خداوند پاسخ دعاها را میدهد.»
«واقعاً قشنگه. میدونی نیا هم یه اسم سواحیلیه. من وقتی هجده سالم بود، اسمم رو عوض کردم. من سه سال تو تانزانیا بودم. اون کشور لعنتی واقعاً شگفتانگیز بود.»
آهی کشیدم و سرم را گرفتم، زنی سیاهپوست و آمریکایی، اسمی آفریقایی برای خودش انتخاب کرده بود، آن وفت شوهرم نامی انگلیسی روی من گذاشته بود.
گفت: «توی اون آپارتمان باید تا سرحد مرگ حوصلهت سر رفته باشه، من میدونم که دِیو دیروقت برمیگرده. بیا یه نوشابه با من بزن.»
تردید داشتم. اما قبل از اینکه واکنشی نشان دهم نیا به طرف پلهها برگشت. دنبالش رفتم. نشیمن خانهاش زیبایی ظریفی داشت. مبلی قرمز، گیاه باریک و بلندی توی گلدان و نقاب چوبی بزرگی روی دیوار بود. در جام شیشهای بلندی برایم نوشابۀ رژیمی با یخ ریخت.
پرسیدم: «چطوری با زندگی تو آمریکا کنار بیام؟»
پیشنهاد کرد اطراف بروکلین را نشانم بدهد.
گفت: «میتونیم دوشنبه بریم اطراف شهر، من دوشنبهها کار نمیکنم.»
«مگه کارت چیه؟»
«من یه سالن آرایش دارم.»
گفتم: «موهات قشنگه.»
موهایش را لمس کرد و گفت: «اوه این» انگار که اصلاً بهش فکر نمیکرد. موضوع فقط موهاش نبود، روی سرش یک کاکل توپی آفریقایی درست کرده بود که به نظرم زیبا بود، پوستی به رنگ بادامزمینی بو داده داشت که اغواگرانه بود، و چشمهایی با مژههای پرپشت و لبهایی منحنی.
موزیک را کمی بلند کرد و مجبور شدیم بلند حرف بزنیم.
«میدونی خواهر من متصدی فروشگاه “مکیزه”، اونا تو بخش زنان، فروشندههای رده پایین استخدام میکنن، اگر دوست داری میتونم سفارشت رو بکنم و احتمالاً استخدام میشی. اون یکی به من بدهکاره.»
از فکرش به وجد آمدم؛ فکر تازه و ناگهانیِ به دست آوردن چیزی که میتوانست مال من باشد. مال خودم.
گفتم: «من هنوز مجوز کار ندارم.»
«مگه دِیو برات ثبت نام نکرده؟»
«آره»
«پس زیاد طول نمیکشه، دستکم میتونی تا قبل زمستون بگیریش. یه دوست از هاییتی دارم که تازه مجوز خودشو گرفته. هر چقدر زودتر میتونی منو خبر کن.»
«ممنونم.» دلم میخواست نیا را بغل کنم، اما دوباره گفتم «ممنونم.»
بعدازظهر، دربارۀ نیا با شوهرم حرف زدم. بعد از ساعتها کار چشمهایش از خستگی داشت خواب میرفت، پرسید: «نیا؟» اگرچه نمیدانست منظورم کیست اما اضافه کرد «اون خوبه اما مواظب باش، ممکنه تأثیر بدی روت داشته باشه.»
نیا شروع کرد به دیدن من بعد از کار، از قوطی نوشابۀ رژیمی که با خودش میآورد مینوشید و موقع آشپزی به من نگاه میکرد، من تهویه را خاموش میکردم و پنجره را باز میکردم تا هوای گرم وارد شود، اینطوری نیا میتوانست سیگار بکشد. دربارۀ زنانی که در آرایشگاهش کار میکردند حرف میزد و البته دربارۀ مردانی که با آنها بیرون رفته بود. صحبتهای روزانهاش را با کلماتی مثل “چوچولک” بعنوان اسم و همینطور فعل “گاییدن” متبرک میکرد. من دوست داشتم به حرفهایش گوش بدهم. جوری که میخندید تا دندانش را نشان بدهد برایم جذاب بود. یکی از دندانهاش تر و تمیز تراش خورده بود، مثل مثلثی کامل با نوکی تراش خورده. همیشه قبل از اینکه شوهرم سر برسد میرفت.
زمستان بدون اینکه بفهمم سر رسید. یک روز صبح از ساختمان بیرون رفتم و نفس توی سینهام حبس شد. انگار خداوند داشت پارچهای پُرزدار و سفید را ریز ریز میکرد و آسمان پایین میریخت. ایستادم و برای مدتی خیلی خیلی طولانی، به اولین برف زندگیام نگاه کردم. قبل از اینکه برگردم داخل آپارتمان خوب به دانههای معلق برف نگاه کردم. وقتی برگشتم داخل، کف آشپزخانه را دوباره تمیز کردم، از دفترچۀ “کِی فود” که با پست آمده بود کوپنهای زیادی را جدا کردم، بعد کنار پنجره نشستم به تماشای بارش رحمت خداوند که مدام شدیدتر میشد. زمستان آمده بود و من هنوز بیکار بودم. عصر وقتی شوهرم رسید، مرغ سرخ شده و خلال سیبزمینی را جلوش گذاشتم و گفتم: «فکر کنم حالا دیگه میتونم مجوز کارم رو بگیرم.»
قبل از جواب دادن چند تا خلال چرب سیبزمینی خورد. حالا دیگر فقط انگلیسی حرف میزدیم. او نمیدانست که موقع آشپزی با خودم به زبان «ایگبو» حرف میزنم و به نیا یاد دادهام چطور به زبان ایگبویی بگوید «من گرسنهام» و یا «فردا میبینمت».
گفت: «یه زن آمریکایی هست که من قبلاً باهاش ازدواج کردم تا گرین کارتم رو بگیرم، اون حالا داره برام دردسر درست میکنه.» بعد بهآرامی تکهای مرغ را دو نیم کرد. زیر چشمش ورم کرده بود. گفت: «طلاق ما تقریباً تموم شده بود، اما نه کاملاً، این موضوع مال قبل از اینه که توی نیجریه با تو ازدواج کنم. فقط یه موضوع کوچیکه، اما حالا اون زنه فهمیده که من دوباره ازدواج کردم و داره تهدیدم میکنه که به ادارۀ مهاجرت گزارشم رو میده. پول بیشتری میخواد.»
گفتم: «تو قبلاً ازدواج کرده بودی؟» دستهام شروع کردند به لرزیدن و مجبور شدم به هم چفتشان کنم.
به لیمونادی که درست کرده بودم اشاره کرد و بعد گفت: «ممکنه اینو درک کنی لطفاً؟!»
گفتم: «تُنگ؟ تُنگ لیموناد رو میخوای؟»
گفت: «پارچ. آمریکاییها میگن پارچ نه تُنگ.»
تُنگ را به طرفش هل دادم. در سرم آشوب بود، گوشهایم از خشم سرخ شده بود.
گفتم: «تو قبلاً ازدواج کردی؟»
گفت: «فقط روی کاغذ. خیلیها اینجا این کار رو میکنن. این یه تجارته، به یه زن پول میدی و بعدش تشریفات اداری رو انجام میدین. اما بعضی وقتا هم اوضاع خوب پیش نمیره، الان اون طلاق نمیخواد، میخواد باج بگیره.»
از خشم یک بسته کوپن را کشیدم به طرف خودم و شروع کردم به پاره کردنشان. یکی یکی کوپنها را پاره کردم.
«اوفودایل! تو باید اینو قبلاً بهم میگفتی.»
شانه بالا انداخت: «میخواستم بهت بگم.»
گفتم: «من مستحق دونستنِ این موضوع بودم، اونم قبل از اینکه ازدواج کنیم.» روبهرویش توی صندلیام فرو رفتم، جوری که صندلی داشت میشکست، البته اگر قبل از آن خودم خرد نمیشدم.
گفت: «چه فرقی میکرد، عمو و زن عموت تصمیمشون رو گرفته بودن. میخواستی به کسایی که از زمان مرگ والدینت از تو مراقبت کرده بودن جواب سربالا بدی؟»
در سکوت به شوهر جدیدم زل زدم، در حالیکه کوپنها را ریزریز میکردم و تصاویر پاره شدۀ پاککنندهها و بستههای گوشت و حولههای کاغذی میافتادند روی زمین.
پرسید: «وانگهی، همه چیز تو کشورمون داشت خرابتر میشد، میخواستی بمونی اونجا چی کار کنی؟ مگه اونجا آدما با مدرک فارغالتحصیلی بیکار توی خیابونا پرسه نمیزنن؟» صدایش بی احساس بود.
پرسیدم: «چرا با من ازدواج کردی؟»
گفت: «من یه زن نیجریهای میخواستم و مادرم گفت تو دختر خوب و ساکتی هستی. اون گفت حتی ممکنه باکره باشی.» لبخند زد. وقتی لبخند میزد به نظرم خستهتر میرسید.
گفت: «شاید باید بهش بگم چقدر در اشتباه بوده.»
کوپنهای بیشتری را پاره کردم و ریختم روی زمین، دستهایم را به هم قلاب کرده بودم و ناخنهام توی پوستم فرو رفته بود.
گفت: «وقتی عکست رو دیدم خیلی خوشحال شدم.» لبهایش را ورچید و ادامه داد، «رنگ پوستت روشن بود. من باید به رنگ و روی بچههای آیندهم فکر میکردم. سیاهپوستایی که پوست روشنتری دارن، روزگارشون توی آمریکا بهتر میگذره.»
نگاهش کردم. داشت باقی مرغ کرهمالیشده را میخورد. متوجه شدم قبل از اینکه جرعهای آب ننوشد، جویدن را تمام نمیکند.
آن روز عصر، در حالیکه داشت دوش میگرفت، فقط لباسهایی که او برایم نخریده بود، یعنی دو تا ردای گلدوزیشده و یک خفتان و همۀ لباسهای دست دوم زنعمو آدا را گذاشتم توی چمدان پلاستیکی که با خودم از نیجریه آورده بودم و رفتم به خانۀ نیا.
نیا برایم چای با شیر و شکر درست کرد و کنارم سر میز نهارخوری که چندتا چهارپایه دورش بود، نشست.
گفت: «اگه بخوای میتونی از اینجا به خانوادهت زنگ بزنی. تا وقتی که میخوای اینجا بمون. من برنامۀ پرداخت هزینۀ تلفن رو با شرکت “آتلانتیک بِل” ردیف میکنم.»
گفتم: «تو کشورم کسی نیست که باهاش حرف بزنم.» خیره شدم به صورت گلابیشکلِ مجسمهای که روی طاقچهای چوبی بود. چشمهای تهیِ مجسمه در جواب به من خیره شد.
نیا پرسید: «در مورد زنعموت چی؟»
سرم را گرفتم. زنعمو آدا احتمالاً جیغ میکشید و میگفت: «تو شوهرت رو ترک کردی؟ دیوونهای؟ مگه یه پرنده تخمهاشو رها میکنه؟ میدونی چن تا زن حاضرن دوتا چشماشون رو بدن برای یه دکتر تو آمریکا؟ اصلاً برای هر جور شوهری؟» و حتماً بعدش هم عمو آکی به خاطر ناسپاسی و حماقتم، سرم فریاد میکشید و قبل از اینکه تلفن را قطع کند، صورت و مشتش منقبض میشد.
نیا گفت: «اون باید دربارۀ ازدواج قبلیش باهات حرف میزد، ولی باید بدونی که این یه ازدواج واقعی نبوده. هی چینازا، من یه کتاب خوندم که میگفت ما عاشق نمیشیم بلکه عشق رو میسازیم. اگر بهش زمان بدی شاید اوضاع بهتر بشه.»
گفتم: «موضوع این نیست.»
نیا آهی کشید و گفت: «میدونم، فقط میخواستم سعی کنم یه نکتۀ مثبت کوفتی پیدا کنم. اونجا تو وطنت کسی بود که بخوایش؟»
گفتم: «یکی بود، اما خیلی جوون بود و هیچ پولی نداشت.»
گفت: «واقعاً مسخرهس»
چایی را هم زدم اگرچه نیازی به هم زدن نداشت.
گفتم: «متعجبم که شوهرم چرا باید یه زن توی نیجریه پیدا کنه.»
گفت: «تو هیچ وقت اسمشو نمیآری، تو هیچ وقت نگفتی دِیو. آخه چرا؟ نکنه این یه رسمه؟»
گفتم: «نه» و بعد به رومیزی زل زدم که از جنس پارچهای ضدآب بود. خواستم بگویم برای اینکه موقع ازدواج اسمش را نمیدانستم، برای اینکه نمیشناختمش.
اما پرسیدم: «زنی که باهاش ازدواج کرده بود رو هیچ وقت دیدی؟ یا هیچ کدوم از دوست دخترهاش رو میشناسی.»
نیا نگاهش را دزدید. جوری نمایشی سرش را چرخاند که انگار دارد حرفش را میخورد و نمیخواهد چیزی بگوید. سکوتی بین ما برقرار شد.
دست آخر گفتم: «نیا!»
گفت: «من شوهرتو حدود دو سال پیش گاییدم، وقتی تازه به این محله اومده بود، آره من گاییدمش و یه هفته بعد رابطهمون تموم شد. ما هیچ وقت قرار نذاشتیم. من هرگز ندیدم اون با کسی قرار بذاره.»
آهی کشیدم و چایی را با شیر و شکر مزه کردم.
گفت: «باید باهات روراست میبودم، خودتو سبک کن.»
گفتم: «آره» ایستادم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم. انگار جهانِ پشت پنجره با پوشش سپیدی از مرگ مومیایی شده بود. برفِ تلنبار شده در پیادهروها به بلندی بچهای شش ساله بود.
نیا گفت: «میتونی اول صبر کنی تا مدارکت رو بهت تحویل بدن و بعد ترکش کنی، اون وقت میتونی درخواست مقرری بدی و این خرابکاری رو یه جوری جمعش کنی، بعدش یه شغل و یه خونه پیدا میکنی، از خودت مراقبت میکنی و از نو شروع میکنی. اینجا آمریکای لعنتیه. به خاطر خدا.»
نیا آمد پیش من کنار پنجره ایستاد. حق با او بود، من هنوز نمیتوانستم آنجا را ترک کنم. فردا عصر برگشتم. از راهرو رد شدم و زنگِ در را زدم. شوهرم در را باز کرد، کنار ایستاد و گذاشت رد بشوم.
——————————————————————-
* ترجمهای از داستان «The Arrangers of Marriage»
نوشتۀ چیمامندا اِنگوزی آدیچی ((Chimamanda Ngozi Adichie
.
ادبیات اقلیت / ۹ اسفند ۱۳۹۷

خدیجه معصومی
درود بر شما.داستان خوب با ترجمه خوب.ممنون