کارگاه داستان / مهدیه کوهی کار
چمدان نقرهای
مهدیه کوهی کار
تو هم جای من بودی، همین کار رو میکردی. تا حالا صد بار بیشتر اون حرف رو زده. قبول کن آدم یه وقت کم میاره. دخترۀ بیحیا. تا بالای چشمش میگی ابرو میگه «میخوام برم» «یه روز بالاخره فرار میکنم» «یه روز صبح پا میشی میبینی نیستم» خوب تو جای من باشی چی کار میکنی؟
اگه اون خدا بیامرز اینقدر لی لی به لالای این چشمسفید نمیذاشت، الان این روزگار من نبود. هر وقت خواستم دو کلام حرف حساب بزنم، بُراق شد که: «بسپارش به من. تو کار نداشته باش.» زیاد هم که اصرار میکردم، داد میزد که: «فک کردی اینجام خونۀ باباته که دختر با کتک قد بکشه. بابای تو الواط بود. مفنگی بود. من بابات نیستم. منیره هم تو نیستی.» من هم لال میشدم. میترسیدم دوباره دست و پاش چوب شه و همه بریزن سرم. از وقتی هم که سرشو گذاشت زمین این دختر شد بلای جونم.
میدونی من خودم کم بدبختی ندارم. مستأجری. بیپولی. این قلب درد کوفتیم. تو که دیگه از همه چیز من خبر داری. از صبح که بلند شد، دوباره پاچۀ منِ فلکزده رو گرفت. بعد هم افتاد روی دندۀ لج. سر چار تا چیز شِرُّ وِر. چرا تو خونه کوفت نداریم. چرا مانتوم رنگش رفته. چرا نمیذاری تا آخر شب با دوستام برم یلللی تلللی.
مانتوشو پوشیده بود که بره. کدوم قبرستون؟ خبر ندارم. هر چی بود، زیر سر تلفن دیشبش بود. تا نصفههای شب صدای فین فینش میاومد. وایساده بودم پشت در اتاق و گوش میدادم. خب بچمه. دلم شورشو میزد، اما جرئت نداشتم در اتاقو باز کنم ببینم اون تو چه خبره. نصفه شبی المشنگه به پا میکرد.
شده بود عینهو شمر. داشت دکمههای مانتوشو میبست و زیر لب فحش میداد. نمیدونم به کی. یهو از دهنم پرید که: «چته؟ چه خبره باز؟» داد زد: «خسته شدم. چقدر پاسوزت بشم. همۀ بدبختی من زیر سر توئه. اینقدر زیر گوشم خوندی تا خرم کردی. فک میکنی نمیدونم چرا. میخواستی تنها نباشی. بس که از تنهایی میترسی. از مردن میترسی. از اینکه تو این خرابشده تنهایی سکته کنی و بمیری، میترسی.» تو که همۀ جیک و پیک منو میدونی. آخه اون محسن آدم بود؟ تو باشی دخترتو میدی دست یکی که تا لنگ ظهر خوابه و غروب هم که میشه سرکوچهها علاف و بیکاره؟ هیچ هنری هم که نداشت. فقط بلد بود زیر گوش این دختر پچ پچ کنه و این هم قند تو دلش آب شه. آخه این هم شد زندگی؟ خدا وکیلی گربه میشد دستش داد؟ خوب بود بره فردا با دوتا توله سگ برگرده ور دل من؟
اینقدر گفت و گفت و گفت تا از کوره در رفتم. نمیدونی چه حالی شدم وقتی بهم گفت که شوهرش ندادم تا تنها نمونم. بذار ایشالا بچهت بزرگ شه میفهمی چی میگم. بیست و پنج سال بدبختی کشیدم که بشه قاتق نونم، بعد دیدم شده قاتل جونم. یه چیزی انگار بیخ خرخرمو میجویید. تمام تنم داشت میلرزید. گفتم «برو به گور سیاه. برو به هر جهنم درهای که میخوای. منم خسته شدم از بس دیدم مردم پشت سرت پچ پچ میکنن. خسته شدم بس که چشمم به در خشک شد تا رفیق بازیات تموم شه و دو ساعت بیای خونه. بعد هم خوردهنخورده کپۀ مرگتو بزاری.»
نفسنفس میزدم. اومد سمتم. داد زد: «بیخود شلوغش نکن. فکر نکن صداتو بالا ببری ازت میترسم.» میبینی تو رو خدا. کاش داده بودمش به همون عوضی راحت شده بودم از دستش. از روزی که اون محسن آتیش به گور گرفته زن گرفت، روزگار منم سیاه شد. دیگه حالیم نبود چی کار میکنم. هلش دادم عقب. خب خیلی دلخور بودم ازش. خودم میدونم بار اضافیام. میدونم داره پاسوز من میشه. دیگه نباید که اینقدر به روم بیاره. باید بیاره؟
میدونی چی کار کرد. دست گذاشت به فحش. هر چی تو دهنش اومد گفت. ننه بابای بدبختم رو تو گور لرزوند. صدبار گفت الهی اون داداش جوونمرگ شدهت گوربه گور شه. خوب حق بده بهم. کشونکشون رفتم تو اتاق. چمدون نقرهایه رو آوردم وسط هال. مث دیوونهها هرچی لباس داشت، ریختم کف زمین. گفتم سلیطۀ عالمی اگه نری. یا تو میری یا من آوارۀ کوچه خیابون میشم. خب دست خودم نبود. قلبمو شکسته بود.
حالا آسمون هم مثل چی میبارید. اونو هم که میشناسی، حیا نداره. نصف لباسا رو چپوند تو چمدون و از در زد بیرون. باورت میشه فخری؟ رفت. درو زد به هم و رفت.
اولش گفتم برمیگرده. جیگر اینو نداره شب بیرون بمونه. اما مگه دل صاحابمردۀ من طاقت میآورد. سرمو گرم کردم به بافتنی. اما نمیفهمیدم که چی میبافم. زیرو رو میبافتم، رو رو زیر. آخر سر پرتش کردم یه گوشه. ساعت که نه شد دلشوره امونمو برید. افتادم به گه خوردن. صدبار گفتم عجب غلطی کردم. کاش مث همیشه لال شده بودم کاش خفه خون گرفته بودم.
شمارشو گرفتم. خاموش بود. حالا فکر کن تو دل من چه خبر بود. زنگ زدم به تو. تو هم که هیچ وقت این وامونده رو جواب نمیدی که. به هر کس و ناکسی که میشناختم زنگ زدم. نبود.
دیدم کاری از پیش نبردم. پا شدم عین دیوونهها چادر سرکردم نشستم رو پله دم در. تو اون شُرشُر بارون پرنده پر نمیزد. هی گفتم خدایا کجا رفت؟ زیر این بارون آخه کدوم جهنمدرهای رفته؟ نکنه ببرن بلا سرش بیارن.
شده بودم موش آّبکشیده. اومدم تو. داشتم دیوونه میشدم. قلبم مث چی میزد. نشستم رو به قبله. شروع کردم به گریه. با صدای بلند. اونقدر ناله زدم که خوابم برد. یهو از صدای تقّ در بیدار شدم. خود پدرسگش بود. وقتی اومد تو هال چند دیقه مکث کرد. انگار یه چیزی با خودش آورده بود. انگار یه چیز دیگهای غیر ما دو تا تو خونه بود. بعد پاورچین پاورچین رفت تو اتاقش و در رو بست. چند دیقه که گذشت، پاشدم رفتم کفشاشو دیدم. نمیدونم چرا. انگار میخواستم خاطر جمع شم که خودش بوده. اولش گفتم خیالاتی شدم. زده به سرم. چی میتونه با خودش آورده باشه؟ گفتم صبح باهاش حرف میزنم ببینم کجا بوده. داشتم از توی راهرو میاومدم تو که یهو رعد و برق زد. تازه یادم افتاد که کفشاش خیس نیستن. انگار نه انگار که آسمون داشت مث دم اسب میبارید. تو بگو یه قطره آّب روی کفشها باشه یا یه رد گِلی چیزی انداخته باشه رو موکت جلوِ در. هیچ چی.
شال و مانتوش هم همین طور. انداخته بودشون گوشۀ هال. آدم نمیشه که. خشکِ خشک بودن. چمدونو اما ندیدم. نمیدونم کجا گذاشته.
میخواستم برم تو اتاق، اما ترسیدم. اخلاق سگشو که میشناسی. ترسیدم یهو دست بزاره به جیغ و داد نصفه شبی. با ترس و لرز گوشمو چسبوندم به در. فقط صدای نفسهاش میاومد. یه نفس دیگه هم بود. یه نفس سنگین. به خدا راست میگم.
میگم شاید جک و جوونوری چیزی آورده با خودش. شایدهم دست یکی و گرفته…
شاید هم من خیالاتی شدم. قلبم درد گرفته میزنه تو کتفم. تا دوباره بارون نزده، یه نوک پا پاشو بیا ببین تو این خراب شده چه خبره. آژانس بگیر بیا. پولشو بت میدم. من همینجا زیر طاقی این ساختمون بلنده وایسادهم. نمیرم تو تا بیای. دیر نکنی. منتظرم ها…
شهریور ۹۶
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۵ آذر ۱۳۹۶
آخرین دیدگاه ها