چهار شعر از صدف حیدریان
ادبیات اقلیت ـ چهار شعر از صدف حیدریان:
.
۱
بگو چگونه میشود
آدمی را با چند گلوله به رقص درآورد؟
آن زمان که تنت میخواهد
نان را به خانه بازگرداند
و از کوه
که اندوهش را دور سرمان پیچیده
بپرس
اگر میتوانست
نام این سرزمین را چه میگذاشت؟
یا از من
که سنگریزه از دهانم میریزد
و خاک با پوستم آشناست
تا بگویم
نامم را فراموش کن
دستت را به من بده
و دستمال را طوری در هوا بچرخان
که بوی خون
به مادرانمان نرسد
و امید
روی شانههایمان بالا و پایین بپرد.
***
۲
چشمهایم
این دو دریاچۀ غمگین
که ماهیهایش را
به صورتم پس داده است
.
لبهایم
این قفل رنگی
که هروقت باز میشود
چیزی از من فرار میکند
.
و موهایم
زندانیهای سیاه
که دستشان از آزادی کوتاه شده است
.
همه را در کیسهای میاندازم
و کنار خیابان میایستم
مردی دستهایم را
و هرآنچه درون کیسه بود
با خود برد…
.
فردا
آن سوی شهر
دختری بدون چشم
بدون لب
و بدون قلب را
خاک میکنند
دختری که تمام ماهیهای غمگین را در خود جای داده بود.
***
۳
دختری سینۀ برادرش را شکافت
و دو گلوله به گوشهایش آویزان کرد
جنگ،
از صورتی زیبا اسلحه میسازد.
***
۴
به او که میدانست
دریا چه چیزی را در خود پنهان کرده
و ماهیها چرا اصرار به رفتن دارند
او که پرده را کشید
تا نور،
حقیقتِ همه چیز را بیرون بکشد
حتی حقیقت آن آدمی را که میدانست
طناب دار چگونه باز میشود
اما بازش نمیکرد
یا او که اندوه دوستانش را در صورتش پنهان میکرد
چطور حقیقت را نادیده میگرفت؟
گلویم،
آتشفشانی وسط شهر که از درون میسوزد
لبهایم سفت همدیگر را بغل کردهاند
چطور میتوانم جدایشان کنم؟
مگر روی پیشانی کسی که تنها وجه اشتراکمان وطن است
.
این روزها نام دیگرم پریشان است
و جز بلعیدن کلمه راهی ندارم.
.
ادبیات اقلیت / ۸ فروردین ۱۴۰۱