گورستان کتابهای نانوشته / داستانی از ندیم گورسل
ادبیات اقلیت ـ داستانی از ندیم گورسل با ترجمۀ فرزدق اسدی:
گورستان کتابهای نانوشته
ندیم گورسل
ترجمه: فرزدق اسدی
پیش از آنکه به پاریس، به خیابان دو فیگیه (خیابان درخت انجیر) منتقل شوم، نوشتن را شیوهای برای زیستن میدانستم. و مدتی بر همین عقیده بودم. اما از وقتی که در این خیابان که دو طرفش را خانههای قدیمی تزیین کرده است، اقامت کردم، فرایند آفرینش ادبی ـ که بر انسان الزام میکند با عالم و آدم در حال بده بستان باشد ونبض دریا، خیابانها، شهرها، کودکان، درختان، زمین، گنجشکها، روز، شب و خلاصه نبض طبیعت و جامعه را، یعنی این پذیرای دیگران شدن را احساس کند ـ در آغاز کار در واقع به یک نوع تنهایی مطلق تبدیل گردید. سپس کم کم به حکمرانی ظالم و مستبد تبدیل شد. دیگر آن شفقت و رهایی که در رابطهام با واژهها داشتم، از دستم رفت. دیگر به همان سادگی تسلیم بال زدنهای کلمات بر بالای سرم ـ که شبیه بال زدن پروانههای کوچکی بود که شبها از توی پنجرۀ باز اتاق من به سمت نور چراغ میآمدند ـ نمیشدم. به جای آنکه از تصاویر فریبندۀ برقابرق قلقلکدهندۀ بالهایشان و هیاهوی گوارایی که با پروازشان ایجاد میکردند، لذت ببرم و با مغازله کردن با آنها از طریق نگاه کردن بهشان، دلتنگی و شوق به وطن و زبان مادریام را از خاطر ببرم، رفتارم با کلمات مثل رفتار صیادی قاطع و زیرک با شکار خودش شده بود.
فکر نمیکنم ارتباط مستقیمی بین موقعیت منزل جدیدم و این دگرگونی جبری در تصور من از مشغلۀ یک نویسنده وجود داشته باشد. لااقل اینطور فکر میکردم، تا آن روز که شروع به تحقیق دربارۀ گذشتۀ خیابان محل سکونتم و وجه تسمیۀ آن کردم. قبل از آن هم در جاهایی مشابه آن اقامت کرده بودم. آپارتمانهایی دوخوابه، با اتاقهایی برای خدمتکاران که چسبیده به سقفاند. از قبل همواره این آسمان باز را دیده بودم، و این دیوارهای سیاه؛ یا آنتنهای تلویزیون که مثل یک مزرعۀ پر از مترسک مقابل صورتم قد کشیده بودند. اینجا هم تقریباً همین منظره را دارم. اما اینجا هتل «سنس» با این برجهای مسطح همتراز با منزل جدیدم، به مکان بُعدی دیگر داده است. نمیتوانم به حیاط این ساختمان عجیب که با دیوارهایی مرتفع احاطه شده است، نگاه نکنم. در هر لحظهای که برای نوشتن انتخاب میکنم، کلمات را میبینم که به جای آنکه در آرایشی زیبا در فضای سفید کاغذ جلوِ رویم جمع شوند، میبینمشان که گریزان پر میکشند و به سرعت به سمت حیاط هتل سنس پرواز میکنند. این هتلی که با برجهای چهار گوشۀ آن، باروها، ناودانها و درگاه خالی آن که شبیه یک پل متحرک است، به یک دژ شبیهتر است تا یک هتل فرانسوی بازمانده از قرن هفدهم؛ که امثال آن را در این محلۀ قدیمی از پاریس فراوان میتوان یافت. همۀ تلاشهایم به هدر میرفت! دیگر قادر نبودم کلمات را وادار به اطاعت کنم. همچنان که نمیتوانستم خواستۀ خودم را بر آنها تحمیل کنم. حتا اگر موفق میشدم برخی از کلمات را توی هوا بقاپم و روی کاغذ به بند بکشم، بقیهشان موفق به فرار میشدند؛ با وجود اینکه توافق بسیار محکمی میان ما برقرار بود. با فرمانبرداری خود، آزادی من را به عنوان یک نویسنده پذیرفته بودند. حتا تا همین لحظه از اینجا به آنجا میبردمشان، حذفشان میکردم، یا اینکه بر اساس قواعد نحوی مرتبشان میکردم. و همیشه هم سر به فرمان من میگذاشتند؛ و شاید بهتر باشد بگویم تسلیم قدرت مطلقۀ من در نوشتن میشدند. هیچ وقت بیانضباطی اینطوری از خودشان نشان نداده بودند؛ حتا وقتی میخواستم با کنار گذاشتن نحو زبان، دست به اقدامهای روایتی جدیدی بزنم. عنان همهشان را در دست داشتم. هم کلمات و هم حروف را. حروف، به این سادگی که الآن انجام میدهند، نمیتوانستند من را عصبانی کنند. از کلمهای جدا و به کلمهای دیگر متصل میشوند، و با حرکاتی نمایشی معنایی را که میخواهم کلمات را با آن شارژ کنم، هرز میکنند. الآن… اکنون دیگر به عبث دارم خودم را توی نوشتن هلاک میکنم. نوشتن میخواهد خود را از اختیار من خارج کند؛ و جز از ارادۀ خود تبعیت نمیکند. به همان میزان که فشار بر آن زیاد میشود، به عصیان و لجاجت روی میآورد. وفاق میان ما، این پیروی نشئتگرفته از رابطۀ یک ارباب با یک بنده، الآن به یک بازی عجیب پیگرد تبدیل شده است. من… من نویسنده، که برای خواننده فرد محترمی به نظر میآیم، الآن به یک همبازی چشمبستۀ شفقتانگیز در یک بازی «چشم گذاشتن» تبدیل شدهام. بالطبع قادر نبودم که حدس بزنم عنوان موقت همین داستان را چه باید بگذارم. یک «ز» را میدیدی که یک هو از کلمهای جدا میشود و به جای یک «الف» مینشیند. دقیقاً همین اتفاق برایم افتاده است. و این رشته سر دراز دارد. تا کلمۀ «انسرلی» (چاه درخت انجیر) به «زنسرلی» (چاه لاک مهر قرمز) تبدیل شد، حروف دیگر نیز سرگذاشتند به دنبال اولین متمردان؛ و دیگر گوش به من ندادند. تنها کاری که باید انجام میدادم، چه بخواهم وچه نخواهم، آن بود که متن را طبق امیالشان عوض کنم. و الآن این کلمات ـ که از هنگام اقامت در خیابان «درخت انجیر» سیطرۀ خودم را بر آنها از دست دادهام ـ شروع کردهاند به جدا شدن از عبارات. و هر قدر در شکل دادن به داستانم جلوتر میروم، مثل حباب سعی میکنند به سطح بیایند، و از آنجاست که به شکل زرافه و کرگدن به طرف هتل سنس پرواز میکنند. اوایل فکر کردم که باعث این فرار اسم عجیبی است که این هتل دارد؛ در زبان خودم به معنای هتل «معانی» یا «دلالتها»ست. ممکن است نامگذاریای به همین شیوایی جذبشان کرده باشد. چهگونه میتوانستم ملتفت باشم که هتل سنس، که مثل نهایت یک عالم دیگر در برابرم قد برافراشته و کورانهای هوای قرون وسطایی آن هزارتوی سردابۀ تاریک آن را طی میکند، تا به اینجا بیاید و من را دچار لرز کند، در واقع اسم خود را مدیون «تریستان دو سالازار» رئیس کشیشهای سنس است، که فرمان به بنای آن داده است؟ از کجا باید میفهمیدم چیزی که کلمات من را «میمکیده است» ـ کلمات عزیزم را که پس از هزار سختی و جدّوجهد از اعماق حافظهام و تاریکترین گوشههای وجودم بیرونشان میکشیدم تا به خوانندهها هدیه کنم ـ چاهی متروک در حیاط هتل سنس بوده است؟
آن روز تا دیروقت توی کتابخانۀ عمومی مشغول بودم. هتل سنس، که از قرن شانزدهم محل سکونت خانوادههای اصیل فرانسوی بوده است، از سی سال پیش به عنوان یک کتابخانۀ عمومی مورد استفاده قرار گرفته است. پس از آنکه انبوهی از رازها، هوسها، عشقبازیهای مرده و جنایتهای ننگین و شرمآور را در خود پنهان ساخته بود، اینک پناهگاه هزاران تألیف شده است. و در تالار قدیمی رقص، که بزرگان امپراتوری در میان نور آتشدانهای افروخته با معشوقههایشان همرقص میشدند، اینک مشتی از هواداران کتاب ـ مثل من ـ غرق در خواندن این کتابها میشوند؛ تا آنگاه که ببینند پشت پنجرهها تاریکی کمکم دارد سایه میاندازد.
آن روز تا دیروقت توی کتابخانه مشغول بودم؛ بیخبر از شب پاریس که یکباره روی سقفها فرود آمده بود. دستی شانۀ من را لمس کرد. از جا پریدم. مسئول کتابخانه بود. گفت که ساعت بستن کتابخانه مدتهاست که گذشته است، و چون دیده بود که غرق خواندن هستم و سرم را از روی کتاب برنمیدارم، نخواسته بود که مزاحمم بشود؛ ولی الآن دیگر باید برود. و اگر مایل باشم میتوانم کتابی را غرق خواندنش بودم، به امانت بگیرم. از او به خاطر موقعیت سنجیاش تشکر کردم و کتاب در دست، خارج شدم. در حالی که از پلهها پایین میرفتم، از پشت سر صدا زد:
ـ نگهبان، در ورودی را بسته است. از حیاط عبور کن… میتوانی از در پشتی بیرون بروی.
تا آنجا که میدانستم، هتل سنس جز درگاه بزرگ شبیه به پل متحرک، ورودی دیگری نداشت. برای آنکه دوباره مسئول کتابخانه را آزرده نکنم، نخواستم از او دربارۀ جای دقیق در پشتی سؤال کنم. بهسرعت از پلهها پایین آمدم، و خودم را توی حیاط دیدم.
شب پردههای خودش را فرو انداخته بود. تاریکی عمیق بود. نوری زردرنگ از پنجرههای تالار بزرگ میتراوید و روی سطح حیاط پهن میشد. مصمم، به محاذات نور به راه افتادم؛ که مسئول کتابخانه را دیدم که به من چشم دوخته بود. نگاهی به هم انداختیم. سپس ناگهان در همان لحظهای که با ایما راه را از او میپرسیدم، نور خاموش شد. توی تاریکی قیرگون ماندم. نور چراغهای شهر از پشت دیوارهای شبیه به بارو، به حیاط نمیرسید. تصمیم گرفتم به دنبال مسئول کتابخانه ـ که نور را خاموش کرده بود ـ بروم تا به اتفاق او بیرون بروم. تا به خود آمدم، او را پشت سر خودم دیدم. چراغ قوۀ جیبیاش را به سمت تاریکترین قسمت حیاط گرفت و توی گوشم زمزمه کرد:
ـ از این طرف رفیق من. بیا از در مخفی چاه درخت انجیر برویم!
نه چاهی و نه درخت انجیری به چشم میآمدند. پس از آنکه نور چراغ قوهاش کاشیهای زبر حیاط را لیسید، سنگهای صیقلی را روشن کرد. مسئول کتابخانه تردید من را دید.
ـ نگرانیات را درک میکنم رفیق. به نظر میرسد با وجود رفت و آمدهای مرتبت، داستان بنایی که کتابخانۀ ما را در خودش پناه داده است، نمیدانی.
ـ درست است. تا به امروز از آن بیاطلاعم. اما توی همین کتابی که به من امانت دادی خواندم که تریستان دو سالازار، رئیس کشیشان سنس در پایان قرن پانزدهم دستور ساختن آن را داده است.
ـ میتوانم از تاریخ برایت بگویم رفیق؛ از گذشتۀ بسیار دوری که این ساختمان دارد. از آدرس روی کارت عضویتت فهمیدم که توی شمارۀ چهار خیابان «درخت انجیر» زندگی میکنی. باید بگوییم که شناخت تو از تاریخ این حکایت، پشت چند قرن پیش متوقف مانده است. بسیار خوب، آیا اسم خیابانی که در آن زندگی میکنی توجهت را جلب نکرده است؟
وقت بحث کردن با او را نداشتم. دلم میخواست بهسرعت از آنجا بیرون میرفتم و به خانهام برمیگشتم. ولی برای آنکه لطفی را که دقایقی پیش به من کرده بود، بیپاسخ نگذاشته باشم، سعی کردم به سؤالش پاسخی بدهم:
ـ اگر کنجکاو نمیبودم، کتاب «خیابانهای پاریس» را از تو امانت نمیگرفتم. اما متأسفانه کوچکترین اطلاعی دربارۀ تاریخ پیش از قرن شانزدهم خیابان «درخت انجیر» توی آن پیدا نکردم. شاید معاصر ساخته شدن هتل سنس بوده است.
ـ نه. اسناد و مدارک انکارناپذیر میگویند که خیابان به قرن سیزدهم بازمیگردد. اما بیا یک کمی توی تاریخ عقبتر برویم. میدانی که قرنها قبل از ساخته شدن هتل سنس، و حتا در دورانی که این محله هنوز در آن شکل نگرفته بود و پاریس ـ که آن روزها «لوتیس» نام داشت ـ بین جمعیت بیست هزار نفری اش در منطقهای که الآن «جزیرۀ شهر» نامیده میشود محصور بود، یک درخت انجیر در جای کنونی خیابان وجود داشت. که بعدها پایین آن درخت چاهی زده شد. به این ترتیب کسانی که برای استراحت زیر سایۀ درخت مینشستند، میتوانستند در همان حال خودشان را هم سیراب کنند. آب چاه عملاً بیش از نوشیدن، برای آبیاری استفاده میشد. چون ساکنان محله به کار زراعت حبوبات مشغول بودند. اما چاه هنوز هم هست. درخت انجیر خیلی وقتها پیش مرد. اما از آب چاه درخت انجیر بوده که برای تهیه ملاط ساختمان هتل سنس استفاده میشده است. و ملکه مارگو پس از کشتن معشوقهای یک شبۀ خودش دستور میداده است تا آنها را توی همین چاه بیندازند.
صبرم کم کم داشت از کف میرفت. همۀ این حرفها ربطی به من نداشت.
گفتم: معذرت میخواهم، من یک جایی یک وعدۀ مهم دارم. چهطور است یک روز دیگر دربارۀ این حرف بزنیم؟ فردا من میآیم. قبل از هر چیز بیا از اینجا بیرون برویم!
ـ رفیق، من نگرانیات را میفهمم. اما تو مجبوری به حکایت من توجه کنی، چون بیرون رفتن ما از اینجا یک جورهایی به چاه درخت انجیر مرتبط است.
ـ منظورت را نمیفهمم. تو قبل از این به من گفتی که میتوانم از در پشتی بیرون بروم!
ـ بله، اما برای رسیدن به آن باید به ته چاه برویم. چون آن در پشتی که صحبتش را با تو کردم، اینجا واقع نشده، بلکه توی حیاط داخلی است.
با نگرانی پرسیدم: مگر ممکن است؟! ببین من توی طبقۀ آخر ساختمان مقابل هتل سنس زندگی میکنم، از آنجا میتوانم همۀ هتل را مشاهده کنم؛ اگر حیاط دیگری میداشت، از چشم من پنهان نمیماند.
ـ میدانم که شبها را توی نور چراغ به نوشتن میگذرانی؛ و غالباً سر خودت را از روی کلمات بلند میکنی تا به ساختمان مقابل چشم بدوزی. از وقتی که به اینجا منتقل شدهای من مراقب تو بودهام. اما تو نمیتوانی با نگاه کردن از آن بالا همۀ چیزها را بفهمی. من بیست سال است که توی این کتابخانه کار میکنم، ولی همین مدتی پیش بود که از حیاط داخلی اطلاع پیدا کردم.
ـ این درست نیست. چون در قدیمیترین اسنادی که توی آرشیوها بررسی کردم، هیچ اشارهای به وجود یک حیاط داخلی نیست. ممکن است دچار شبکوری شده باشی.
جوابی نداد. بلکه به لبخندی حاکی از اندکی برتری بسنده کرد. کاسۀ صبرم کم کم شروع کرد به سررفتن.
اصرار کردم: خواهش میکنم از اینجا بیرون برویم.
ـ امکانش نیست.
ـ چرا؟
ـ چون ابتدا باید از چاه درخت انجیر پایین برویم.
اشاره کرد که به دنبالش بروم، وخودش جلوتر از من به راه افتاد. به انتهای حیاط که رسیدیم مقابل دیواری ایستادیم. چراغش را رو به یکی از سنگهای پوشیده از خزه گرفت و گفت:
ـ از اینجا میرویم.
توی نور، سنگ را دیدم که روی رج زیرین خود حرکت کرد. شکافی مقابل ما باز شد؛ که بیش از قامت یک کودک ارتفاع نداشت. خودش اول خزید، بعد با نور چراغ قوه راه من را روشن کرد. تا داخل سردابه قرار گرفتیم خود را در هالی تنگ و تاریک دیدم. با پشتی خمیده راه افتادیم، تا اینکه به یک حیاط داخلی رسیدیم. درست در وسط این حیاط که به نظرم رسید با اضلاع برج کناری احاطه شده است، چاهی قرار داشت. به طرفش رفتیم. مسئول کتابخانه شروع کرد به پایین رفتن از یک نردبان طنابی. من پشت سر او رفتم. عجیب آن بود که هیچ گونه احساس نگرانیای نداشتم. کوچکترین جایی برای دغدغۀ خاطر در من وجود نداشت. همه چیز به نظرم طبیعی بود. فراموش کردن وقت هنگامی که توی کتابخانه مشغول مطالعۀ اسنادی متعلق به خیابان «درخت انجیر» بودم، گفتوگوی من با مسئول کتابخانه، آمدن پشت سر او به این حیاط داخلی و پایین آمدنمان از این چاه با یک نردبان طنابی… همۀ اینها به نظر طبیعی بودند؛ و نه چیز دیگری! درست مثل آنکه هر روز این راهرو را طی میکنم تا به خانهام برگردم و پشت میز کارم بنشینم. چیزی من را متعجب نمیکرد: نه جملات با وقار مسؤول کتابخانه، نه حشرات گریزنده از نور چراغ قوهاش، نه تار عنکبوتهایی که موقع پایین آمدن به پایم چسبیده بود، و الآن دست آخر پایمان به کف چاه رسیده بود. سالنی مقابل ما پدیدار شد، با سقفی بدان حد مرتفع که بهراحتی میتوانستیم زیر آن جلو برویم. برای لحظاتی توی این سالن تاریک با دیوارهای نمناک حرکت کردیم. درست در همان لحظات صدای برخورد زنجیرهایی به گوشمان رسید. هر چه بیشتر نزدیک میشدیم، صدای زنجیرها بلندتر به گوش میرسید. مقابل یک در آهنی ایستادیم. مسئول کتابخانه در را زد. در با صدای غژغژی باز شد. تو که رفتیم، نور چشمانم را خیره کرد. ما توی مخزنی بودیم که نورافکنهای بزرگی آن را روشن میکرد. مأمورانی با لباسهای فرم یک دست از این طرف به آن طرف رفتوآمد میکردند. چشمانم هنوز به نور عادت نکرده بود که تلهایی از کتاب را وسط سالن دیدم. مأموران از کپههای کتابها به هر مقداری که میان دو بازوی شان را پر کند بر میداشتند وآن ها را روی طبقههای فلزی ارتفاع یافته تا سقف میگذاشتند، و پس از پر شدن هر طبقهای آن را با زنجیر قفل میکردند.
مسئول کتابخانه گفت: ما الآن توی چاه کتابهای لاک و مهر قرمز خورده هستیم. خواهش میکنم کتابی را که به امانت گرفتی قایم کن؛ چون اگر مأموران ببینند، فوری لاک و مهر قرمز رویش میزنند.
کتاب توی دستم را توی جیب داخلی کتم قایم کردم. به موازات قفسهها حرکت کردیم. هیچ کس به بودن ما اهمیتی نمیداد. غرق در پر کردن طبقهها از کتابهایی بودند که از جایی در بالا به وسط مخزن پرتاب میشد؛ تا سپس بر آنها زنجیر بزنند.
ـ اینها کتابهایی است که مقامات منعشان کردهاند. تعدادشان تو را فریب ندهد؛ چون اگر بشماریشان از صد عنوان تجاوز نمیکنند. ولی وقتی کتابی منع میشود تمامی چاپهای آن از بازار جمع میشود. و اینجا روی آنها لاک و مهر قرمز میزنند. گاهی وقتها اداره من را هم دعوت میکند تا در تهیۀ فهرستی از این کتابها مشارکت کنم.
که اینطور! پس مسئول کتابخانه هم یک خبرچین بود!؟ این مطلع دروغگو، این آدم دورو، معاش خود را از طریق کتابهایی کسب میکرد که به مراجعان تحویلشان میداد، تا شبهای خود را به تهیۀ فهرستهای سیاهی از این کتابها سپری کند!
توی صورتش فریاد زدم: تو چهطور چنین کارهای شرمآوری را انجام میدهی؟
با تهکم گفت: عصبانی نشو رفیق! من عاشق کتابم؛ دیوانۀ کتابم. هم دوستشان میدارم، وهم تنبیهشان میکنم؛ آنها مثل بچههای من هستند.
ـ ولی کتابها که به تربیت احتیاج ندارند!
ـ چرا نداشته باشند؟ آنها هم مثل آدمیزاد متولد میشوند، رشد میکنند، و ممکن است خوشعاقبت یا بد عاقبت شوند. بعد از این هم، عزیز دلم، آنها میمیرند. صفحاتشان کنده میشود، و مثل گورهایی متعفن زیر خاک پنهان میشوند.
ـ نه، اینطور نیست؛ کتابها جاویدند. انسانها میمیرند، ولی کتابها که نمیمیرند.
ـ بعضی از کتابها حتا پیش از به دنیا آمدنشان میمیرند. مثل کتابهای خودت!
ـ کتابهای من؟!
ـ بله، بعضی از کتابهای تو اینجا رویشان لاک و مهر خورده؛ و در رأس کتابهای سقط شده یا مردهزا قرار دارند. و تو تا الآن از این قضیه بیخبر بودی.
حرفهای مسئول کتابخانه من را مثل سنگ منجمد کرد. دادگاه چند روز پیش ممنوعیت اعمال شده بر بعضی از کتابهایم را لغو کرده بود. منظور او چیست؟ نگاه بهتزدۀ من را که دید یکی از مأموران را متوقف کرد و از او خواست تا بستۀ کتابهایی را که حمل میکرد، زمین بگذارد. مأمور مثل کسی که به حرف رئیس خود عمل میکند، بسته را زمین گذاشت. بعد مثل یک سرباز پا به هم کوبید، سلام داد و دور شد. مسئول کتابخانه یکی از کتابها را انتخاب کرد و آن را به طرف من دراز کرد.
ـ بیا، این هم آخرین کتابت!
با دیدن اسم خودم روی جلد کتاب لرزه بر اندامم افتاد. کتاب، نام قصهای را داشت که روزی تلاشی بیهوده را برای نوشتنش در پی گرفته بودم. چاپ فاخر و زیبایی داشت. با تورق کتاب وحشت سراپایم را گرفت: کتاب تمام پروژههای داستانیام را از زمان انتقالم به خیابان «درخت انجیر» در بر داشت.
مسئول کتابخانه گفت: پیش از آنکه حکومت نظامی توی مملکت سر کار بیاید، اینجا گورستان کتابهای نانوشته بود. اما بعدها کتابهای ممنوعه هم به اینها اضافه شد. و تو از هر دو نوع، کتابهای متعددی داری. به همان مقدار که قضات طرفدار آزادی اندیشه، اجازۀ پخش مجدد کتابهای منعشدۀ تو را میدهند، تعداد کتابهای ننوشتۀ تو هم بیشتر میشود. به این معنا که خود تو هستی که کتابهایت را منع میکنی. اما من جز ایفای وظیفه کار دیگری انجام نمیدهم. من توی این اعماق، نویسندهها را دوست میدارم. ولی اگر بخواهی نوشتن را ادامه بدهی، هر چه سریعتر محل سکونتت را تغییر بده. خودت را مشغول کلماتی نکن که در مقابلت مقاومت میکنند و گوش به خواستههایت نمیدهند. وقتی به جایی دور از چاه درخت انجیر منتقل شده باشی، کلمهها دوباره به طرف نور چراغت هجوم خواهند آورد، و بدون شک مثل یک معجزه به طرفت خواهند آمد.
احساس نیاز شدیدی به ترک این قبرستان لعنتی در سریعترین زمان ممکن کردم. این مرد منفور که بهظاهر یک مسئول کتابخانه بود، در واقع چیزی جز یک نگهبان قبرستان نبود. و بدتر از این: او یک گورکن ملعون بود. اجازه ندادن تا دم در همراهیام کند. بهسرعت از او فاصله گرفتم. پشت سر کلماتم که بهسرعت در حیاط هتل «سنس» در پرواز بودند، دوان دوان راه افتادم. از دروازۀ آهنی گذشتم. و به محض اینکه در با صدای غیژی پشت سرم بسته شد، تصمیم گرفتم نام داستانی را که میخواستم «چاه درخت انجیر» بنامم، به «چاه لاک مهر قرمز» و سپس به «گورستان کتابهای نانوشته» تغییر دهم. در همان حال که میدویدم صدای زنجیرها دنبالم میآمد. دیوارهای مرطوب سردابه میلرزید؛ انگار که رفهای آکنده از کتاب پشت سر من داشتند هوار میشدند.
ادبیات اقلیت ـ ۲۱ مرداد ۱۳۹۷