همه‌ش پرید / حامد جلالی Reviewed by Momizat on . «تو‌ ای ساغر هستی، به کامم ننشستی، ندانم که چه بودی، ندانم که چه هستی» - حواست کجاست؟! - دستم رو داشتم می‌چیدم ندیدم چی اومدی! - آره جون خودت... حالا که می‌تونی «تو‌ ای ساغر هستی، به کامم ننشستی، ندانم که چه بودی، ندانم که چه هستی» - حواست کجاست؟! - دستم رو داشتم می‌چیدم ندیدم چی اومدی! - آره جون خودت... حالا که می‌تونی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » همه‌ش پرید / حامد جلالی

همه‌ش پرید / حامد جلالی

همه‌ش پرید / حامد جلالی

«تو‌ ای ساغر هستی، به کامم ننشستی، ندانم که چه بودی، ندانم که چه هستی»

– حواست کجاست؟!

– دستم رو داشتم می‌چیدم ندیدم چی اومدی!

– آره جون خودت… حالا که می‌تونی ببینی؛ هنوز کفِ زمینه… دل؛ آسِ دل… بیا دیگه، نکنه می‌خوای بِبُری دست اولی؟!

– «دیشب زنگ زد و گفت تولدمه، فکر نمی‌کردم من رو دعوت کنه، آخه فقط تو کانون چند جلسه کلاس عکاسی با هم بودیم که اونم وسط کلاس ول کرد اما من چون طرح‌کادم بود تا آخر رفتم، دو سه بار هم تو حیاطِ کانون با هم فوتبال بازی کردیم، راستش خوش‌حال هم نشدم از این دعوت، پسرِ پول‌دار و از خود راضی‌ای به نظر می‌رسید، اما وقتی گفت برم خونه‌شون واسه جشن تولدش، نتونستم نه بگم؛ پیش خودم فکر کردم چه تولدیه که دوستای دست چندمش رو هم خبر کرده. یه چِرتی خریدم و رفتم به آدرسی که داده بود؛ خیابونِ دورشهر، پشت سینما تربیت «پیشاهنگی قدیم». وارد شدم و از پله‌ها رفتیم بالا. هیچ‌کی نبود. من بودم و اون و صدای هایده، اول فکر کردم زود رسیدم اما بعد که ازش سؤال کردم، گفت که فقط من دعوت بودم. نمی‌دونم چرا توی اون لحظه چیزی نتونستم بگم. خواست که بازی کنیم. ورق آورد. طبق معمولِ بچه قمی‌ها حکم بازی کردیم، اون شد حاکم. حکمش شد خشت. صدای هایده رو هم زیاد کرد. دندونام تق تق صدا می‌دادن. دستم می‌لرزید. دلم پرپر می‌زد؛ انگاری داشتن توش رخت می‌شستن. ورق اول رو کوبید زمین. آس دل بود، من هم دیدم که آس دل اومد پایین، اما ترجیح دادم خودم رو به نفهمی بزنم، هیچی دل تو دستم نبود، اما دلم نمی‌خواست دلشو بِبُرم، اما رو دلش هم نمی‌خواستم رد بدم»

– می‌خوای هایده رو خاموش کنم حواست بیاد سر جاش

– نه ربطی به هایده نداره

– پس چی بابا؟ نمی‌خواستی بازی کنی می‌گفتی خوب

– چرا، الان می‌ام

با دوی خاج رد دادم.

-یعنی دل نداری؟!

– حکمم نداری؟!

– پس تا خرخره گیشنیز خوردی!

ورق بعدی رو انداخت زمین: «سرباز دل»

دستم بی‌اختیار لغزید روی شاه‌ خاج. آروم انداختمش روی سرباز دل

– بعید می‌دونم بازی بلد باشی‌ها

– تا قبل از اینکه این‌جا بیام بلد بودم، اما …

– نکنه من رو دیدی پرید؟!

– آره … همش پرید!!

پاسخ (1)

  • زهره عارفی

    ۱. چرا شخصیت اصلی حاضر نیست درست و درمون بازی کنه و ترجیح میده خودش رو به نفهمی بزنه؟ «من هم دیدم که آس دل اومد پایین، اما ترجیح دادم خودم رو به نفهمی بزنم، هیچی دل تو دستم نبود، اما دلم نمی‌خواست دلشو بِبُرم، اما رو دلش هم نمی‌خواستم رد بدم»
    هرچی فکر کردم به جایی نرسیدم… فقط چندتا حدس زدم که نشانه های زیادی توی متن پیدا نکردم.
    ۲. چرا فقط این رو دعوت کرده؟
    ۳. آیا صرف تنهایی دوستش می خواد ببازه؟ برای چی؟
    نفهمیدم. اگرچه این نکته که حکم «دل » است برام خیلی جالب بود ولی نتونستم ارتباط لازم را برقرار کنم.
    و پاراگراف «دیشب زنگ زد و گفت تولدمه، فکر نمی‌کردم من رو دعوت کنه،…» این نباید بعد از خط تیره باشه. فکر کنم سهوا خط تیره گذاشته شده.

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا