شعری از مجموعه شعر شهر علیرضا نوری و نقدِ آن
عادت کرده بودی
و چیزی بیشتر از مرگت تسلای آن کلاغ پیر نبود
که او دریافته بود خون تو شیرین
خون تو خوردنی است
نوشتم دیر نپاید
که پیراهنت را در خیابان در آورم
و جای زخمهایت را رو به دوربینهای جهانی
و جای زخمهایت را رو به عاشورا
و جای زخمهایت را رو قبیله
و جای زخمهایت را به ۵۷ گاو که زمین روی شاخهایشان
تو زن بودی
با تنی که هر ماه عادت داشت
چند قطره سبکتر باشد / تر
اول برایت نوشتم چند شعر
اول در دانشگاه دیدمت
نه
در تهران اولین قرارمان بود پاساژ فروزنده
نه
تو از شعر سپید نبودی سفیدتر
بودی زنی با قدی معمولی و چند کیلو اضافه وزن
بودی معشوق مردی که به اندامهای جنسیت بیشتر میاندیشید
بودی به مدت کوتاهی و هستی هنوزاهنوز
رگهای زیر گلویت عمیقترین جای توست
رگهای زیر گلویت را نمیشود اصلاح کرد
رگهای زیر گلویت را نمیشود به بند انداخت
نمیشود رگهای زیر گلویت را تتو کرد
نمیشود رگهای زیر گلویت را لاک زد
نمیشود رگهای زیر گلویت را رنگ کرد
نمیشود به رگهای زیر گلویت گفت بو میدهد
نمیشود که زن نباشی / نباشی/
نمیشود که زن نبوده بوده باشی
و چیزی بیشتر از مرگت تسلای آن کلاغ پیر بود
و آن کلاغ پیر دست در رگهای زیر گلوی تو برده بود از قرنها قرنِ قبل
و تو را بیماری خطرناکی جلوه داده بود
خطرناکتر از وبا / سل / جذام / عشق
نه
تو خطرناکتر از هواپیماهایی نبودی که انبار نفت را زدند
خطرناکتر از جعل حدیث نبودی
خطرناکتر از ریاضت اقتصادی نبودی
خطرناکتر از شبهای تهران نبودی
خطرناکتر ازکلاه کاسکت نبودی
خطرناکتر از خطیب جمعه نبودی
خطرناکتر از چوپان دروغگو و تصمیم کبرا نبودی
خطرناکتر از بایزید و محمد بلخی و پسرانش نبودی
خطرناکتر از دوستان من نبودی
تو اصلاً خطرناک نبودی
و از جای زخمهایت درختها رویید
و در جای زخمهایت پرندگان تخم گذاشتند
و این با پرندگانی که در گودی چشمان فروغ تخم گذاشتند فرق داشت
یکبار هم روی تخت زخمهای تنت را اشتباهی گرفتم و رفتم
و رفتم که هر کسی شیارهایی دارد زیر پوست
عادت کرده بودی
تنت بین کلاسیک و مدرن زن بود
زن امروز عادت نمیکند
تو عمیقتر از اعتقاد پیر زنان نیشابور بودی
بور نبودی
موهایت روی صورتم شکل خوابیدن ما را لو داد
حرف بزن
حرف بزن
حرکات ریز رگهای زیر گلویت را زبانم قبل از گوشهایم میشنود
با چند قطره سبکتر میشدی/ تر
حرف بزن
حرف بزن با صدای زنانه با لبهای زنانه با شیارههای زنانه با اعصاب زنانه با انگشتهای زنانه زن باش
آن پیر کلاغ حرامزاده سیصدهزاران هزار سال بزیست و میزید
و ۵۷ گاو در سرنوشت تو ماغ میکشند
و قبل از آن هزار و سیصد کلاغ در سرنوشت تو مااااااااغ میکشیدند
و تنها تو میتوانی با زیباییت
با اندامت
با اغوا
با بکارت همیشگی
با رگهای زیر گلویت
با تاریخ چشمهایت
با صدای زنانۀ زنانهات
بیماری بزرگ کلاغ پیر باشی
تو زن بودی به اضافۀ معشوق علیرضا نوری
تو چند کیلو اضافه وزن داری ولی زنی
گاهی به شکل مسخرهای غیرمنطقی میشوی ولی زنی
گاهی دلت پیش چند نفر گیر میکند ولی زنی
گاهی به یک زندگی تخمی به یک شاعر تخمی روحی چنان میدمی که البته زنی
گاهی یک پایت را میگذاری بالای شعر/ یک پایت را پایین شعر / میرینی به هرچه شعر و شاعر ولی زنی
گاهی صبح که از خواب بلند میشوی آدم حالش از قیافهت به هم میخورد ولی زنی
گاهی کلاغ پیر با تو میخوابد ولی زنی
تو خطرناک نبودی
دردناک بودی
***
پرش زبانی و جور در نیامدگی، از لحاظ کلیت زبانی شعر (که البته منظور الزام یک دست بودگی زبان نیست:)
این شعر علیرضا نوری از زبان یکدستی برخوردار نیست که البته الزامی هم بر یکدستی زبان وجود ندارد اما آن چیز که در بحث چندزبانی بودن یک متن یا شعر مطرح است، جوردرآمدگی زبانها با یکدیگر و محتواست، آن چیزی که در این شعر اتفاق نیفتاده است. مثلن: از «تو زن بودی…» تا «بودی به مدت کوتاهی و هستی هنوزاهنوز» تا سطر سوم، زبان صورتی ساده و بیآرایش دارد، اما از این سطر به بعد، دچار جابهجاییهای نحوی و قالبی میشود که گاه تنه به تنۀ زبان آرکاییک میزند!
این پرش زبانی به صورت یک «شکست» نمایان شده و نه یک ادامۀ مستقیم در خوانش و لحن شعر. البته این مسئله فقط به همین چند سطر خلاصه نمیشود، بلکه در کل شعر بارها با همچین حالتی مواجه میشویم.
نکتۀ دیگر استفاده نکردن از علایم نگراشی است که خوانش و بیان را با مشکل مواجه میکند، به صورتی که سیر تکوینی را با خلل مواجه میکند!
از «رگهای زیر گلویت عمیقترین جای توست…» تا «نمیشود که زن نبوده بوده باشی»
تکرار مداوم چند سطر در شروع هریک از سطرهای بالا نتیجتن به خوانده نشدن قسمتهای مشابه و رسیدن به بیمعنایی این سطرها منجر میشود. به این صورت که مخاطب در برخورد با این سطرها قسمت مشابه را حذف و قسمت دیگر را هم با سرعت از نظر میگذراند و همین مسئله باعث میشود که سطری که میتوانست به عمق بخشیدن به معنی بینجامد، عقیم و در سطح بماند و در کلیت شعر خود را به عنوان حشو نمودار سازد! تکرار را معمولن برای تاکید استفاده میکنند، در اینجا حتی اگر برای تأکید هم به کار رفته باشد، به دلیل استفادۀ بیش از حد از آن، از نُرم کارکرد خود خارج شده و به آنچه که در سطرهای قبل توضیح داده شد، تنزل پیدا کرده. مانند بوی تعفنی است که استمرار تنفسش باعث عادی شدن، بیتفاوتی و بیمعنایی در کلیت مواجهه با آن میشود!
فرم و محتوی: پراکسیس فرم و محتوی در حرکت دیالکتیکی، بازنمایی ایدئولوژی را به مخاطب نمیرساند و توصیفی و منفعل عمل میکند. تکرار و گاهی حشو، باعث از بین بردن رابطۀ صحیح کنش فرم و کنش محتوی و طبعن واکنش فرم و واکنش محتوای مخاطب میشود. شعر به دلیل نداشتن انسجام و تکرارهای بیمعنی ـ تکرارهایی که بهگونهای خواننده آنها را نمیخواند، چون درست و شیوا بیان نشدهاند و در جای مناسب قرار ندارند و بعضن ۷ یا ۴ بار پشت هم با شروعی یک شکل ایجاد شدهاند ـ باعث از بین بردن هرنوع سیر تکوینی و برداشت سابجکتیو مخاطب از شعر به عنوان سیرکننده و تولیدکنندۀ فرم میشود. البته باید خاطر نشان کرد که طبق آنچه که در کتاب «نقیضهای از یک باستانشناس مفقوده و فرم به مثابۀ مهابنگ» ارائه شد، مخاطب و نویسنده هر یک در تولید فرم نقش بازی میکنند ولی فرم آن یگانه دنیایی نیست که توصیفپذیر باشد و برای همه ثابت که بشود نقد فرمالیستی بهصورت ساختگرا یا هر نوع دیگری انجام داد (و آنچه که در کاغذ است کالبد است، نه فرم). بنابراین، توضیح فرم آن حقیقتی است که هرکسی آن را میتواند بنا بر مواد در اختیارش آن را بیافریند و هرلحظه فرم تحت تأثیر هر یک از واکنشهای مخاطب قرار میگیرد (به طوری که ما کنش فرم و واکنش فرم داریم در هر لحظه و هر لمحه، که فقط به دلیل شعر نیست که ایجاد شده). ولی اگر مواد اولیه درست و قاعدهمند و از نظر منطق واقعیت در کنار هم درست قرار نگرفته باشند، ممکن است توده ایجاد شده باشد یا فضا یا مکان یا….! شعر به فضا نرسیده است و کنش فرمی ایجاد نکرده به جز در بعضی جهات برای من (به عنوان مخاطب!)
جنسیت: جنسیت به مفهوم تاریخی در این شعر موج میزند، به این معنی که ما با دو جنس مخالف مرد و زن مواجهیم، نه به صورت واحد یعنی انسان. در این شعر ما با دو زن و دو مرد مواجهیم.
مرد اول، کسی که میخواهد حجاب از زخمهای زن بردارد و آن را به صورت عریان در مقابل دوربینها و غیره نشان دهد. از همین ابتدا مرد به عنوان کسی که دست بالاتر را نسبت به جنس مخالف خود (زن) دارد، خود را نمایان میکند، و مخاطب را با مردی روشنگر مواجه میسازد. هرچند که خود به واسطۀ دست بالاتری که در متن نشان میدهد بازتولیدکنندۀ همان چیزی است که خود ادعای مبارزه با آن را دارد.
زن اول، که در تمامیت متن موج میزند، موجودی است منفعل، اغواگر، سرکوبشده، بیگانه با آن چیز که ذات انسانی است، و همینطور یک ابژۀ جنسی است.
زن دوم، در یک کلام، به صورت سلبی هر آن چیزی است که زن اول نیست، به این واسطه که زن اول، بهتمامی، به آبجکتیو شدن، قطعه قطعه شدن و غیره عادت کرده و پذیرای آن بوده است، در صورتی که زن دوم چنین نیست! (زن امروز عادت نمیکند)
مرد دوم، نتیجۀ منطقی مرد اول است (کسی که بازتولیدکنندۀ آن چیزی ست که خود ادعای مبارزه با آن را دارد)، مردی منفعل، بازنده و شکستخورده است.
توصیف زن اول با روایت مرد اول:
از «عادت کرده بودی…» تا «تنت بین کلاسیک و مدرن زن بود.»
توصیف زن دوم و در آخر پایانبندی شعر و انفعال مرد دوم با نشانۀ شکستش:
از «زن امروز عادت نمیکند…» تا «…گاهی به یک زندگی تخمی به یک شاعر تخمی روحی چنان میدمی که البته زنی / گاهی یک پایت را میگذاری بالای شعر/ یک پایت را پایین شعر / میرینی به هرچه شعر و شاعر ولی زنی / گاهی صبح که از خواب بلند میشوی آدم حالش از قیافهت به هم میخورد ولی زنی / گاهی کلاغ پیر با تو میخوابد ولی زنی / تو خظرناک نبودی / دردناک بودی»
کارکرد: این شعر مطابق با پایانبندیاش، در شرایط روز کارکردی منفعل دارد، چراکه در کلیت شعر، به توصیف شرایط میپردازد و آخر خود پذیرای آن شرایط میشود، در صورتی که نیاز، نیازِ به تغییر است، تغییر هرآنچه که انسان را از ماهیتش جدا ساخته و به صورتی ناعادلانه دست به تفکیک آن زده است. در واقع نیاز امروز ما برگشت از این تفکیک و رسیدن به انسان است و نه برعکس. آن چیز، که در این شعر اتفاق نیفتاده است! این شعر، شرایط را پذیرفته و همانطور که مرد اول بازتولید کنندۀ شرایط میشود، این شعر نیز، همین شرایط را بازتولید میکند.
شهاب الدین قناطیر ـ نوید کریمیان
ادبیات اقلیت / ۵ اسفند ۱۳۹۴