سه شعر از شهریار بهروز Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ سه شعر از شهریار بهروز: 1. ستاره‌ای تو که با من راه می‌آیی ای تمام تو چشم من رودخانه‌ای هستم که از تو می‌آیم در تو می‌ریزم   برفی تو ببار بر ادبیات اقلیت ـ سه شعر از شهریار بهروز: 1. ستاره‌ای تو که با من راه می‌آیی ای تمام تو چشم من رودخانه‌ای هستم که از تو می‌آیم در تو می‌ریزم   برفی تو ببار بر Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » سه شعر از شهریار بهروز

سه شعر از شهریار بهروز

سه شعر از شهریار بهروز

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از شهریار بهروز:

۱.

ستاره‌ای تو

که با من راه می‌آیی

ای تمام تو چشم

من رودخانه‌ای هستم

که از تو می‌آیم

در تو می‌ریزم

 

برفی تو

ببار بر من

تمام راه را

لحظه را وُ

وقت را

منم کوهی که از تو سال می‌گیرم

 

قطبی‌ترین ستاره‌ای تو

سنگین‌ترین برف

که تابستان نمی‌دانی وُ

انگشتان مرا سرد می‌کنی

 

برای تو

کاجی همیشه سبزم

که ریشه‌هایش را گرفته دست،

دنبال تو می‌آیم.

 

***

۲.

کجای قائله‌ای مرد!

نشسته‌ای در اتاق

سوزن می‌زنی به عروسک‌هات!

خط پیشانیِ که را گرفته‌ای به اینجا رسیده‌ای؟

من مرگ پریچهرها را دیده‌ام

رنج,

ابتدای زیبایی‌ست.

چرا نمی‌زنی،

چرا نمی‌زنی بیرون از تن‌ات، چرا؟

 

بعضی روزها هم خدا می‌میرد

و از خاکستر ما …

همه چیز از خاکستر ماست

سوختن پروانه که بی‌سببی نیست, هست!؟

من با عمیقِ استخوان کار دارم

گوشت و پوست که برای کسی تن نمی‌شود!

چرا نمی‌زنی بیرون

 

باران که از هره می‌چکید

این تصویر چرا یادم آمد نمی‌دانم!

تو با لباسِ کردی ایستاده بودی زیر درختِ سیب

دانه‌های برف, ننشسته به تن آب می‌شدند

من عکس می‌انداختم از تو.

کار با همین عکس‌ها دارم

که باقی فسانه‌ست

عشاق تی‌پا خورده کم ندیده‌ایم

چرا نمی‌زنی از عکس

از تن؟

 

ماهور می‌زنی در شور

در شور ماهور می‌زنی

من اما ساز بلد نیستم

داد می‌زنم

و وقتی داد می‌زنم

یعنی درد از یکجایی آمده تو

گریه هم بسیار کرده‌ام

اما گریستن در چشم دیگری خطاست

داد می‌زنم:

چرا نمی‌زنی چرا!

 

این را هم نباید بگویم

من اما از نبایدها بیشتر خوشم می‌آید

تو هم عکس مرا انداخته‌ای

وقتی که خواب بوده‌ام

اما بیدار شدم

گفتم کار با این عکس‌ها ندارم

می‌زنم بیرون, زدم.

و این زدن

نه ساز داشت و صدا

نه اشک و گریستن.

ماه‌تر از پلنگ دیده‌ای

خوشرنگ‌تر از باد

واقعی‌تر از خیال

اما خوب،

شاعر که آدم نمی‌شود

تن که منزل نمی‌شود

خطِ مرا که خواندی

ول کن پیشانیِ سرنوشت را

بزن بیرون از اتاقت مرد

بزن بیرون برادرم.

 

***

۳.

من نیز جنون خودم را دارم آدم

سیب نمی‌خورم

زیرِ هیچ درختی قرار نمی‌گیرم وُ

می‌افتم از قرار

از بالای درخت‌ها

پیِ منظره‌ای تازه می‌گردم

می‌گردم

دورِ لیوانی که مستم می‌کند از عطر چای

عطری که دختری غریبه امروز زده بود

مرا چه ساده به دیروز می‌بَرَد

 

من نیز داستانِ خودم را دارم آدم

حوا ندارم در بغل

هوار نمی‌کشم از دلتنگی

سیگار حتی نمی‌کشم دیگر

نمی‌کشم دیگر

که منتظر کسی باشم

خواهرم را قاره قاره دوست می‌دارم و

شهریار روزگارِ خودم هستم

مستم

بیشتر روزها مستم

و هزار کاکلیِ شاد

به سرانگشت دارم

 

من هم روزگار خودم را دارم آدم

و دوستانم را که در گوشیِ تلفن می‌گویند:

روبه راهی مرد؟,

دوست می‌دارم

دوست می‌دارم

کلماتی را که با من آشنایی می‌دهند

که مرا دیده‌اند

در باغ‌راهی بنفش

در اتوبانی که به شب منتهی می‌شود

 

من هم سرنوشت خودم را دارم

سیب ندارم

حوا ندارم و

بویِ پائیز

دیوانه‌ام می‌کند آدم.

ادبیات اقلیت / ۲۲ خرداد ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا