جواب / داستانی از برتولت برشت / ترجمۀ شاهد عبادپور
جواب / داستانی از برتولت برشت: مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام داراییهای مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم میزیستند. ...
ادامه محتوا ›جواب / داستانی از برتولت برشت: مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام داراییهای مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم میزیستند. ...
ادامه محتوا ›در نشست هفتگی خانه ادبیات افغانستان که ساعت 16 عصر پنجشنبه 10 اسفند در تالار امیرحسین فردی حوزه هنری تهران برگزار گردید، پوستر نهمین جشنواره «قند پارسی» رونمایی شد. ...
ادامه محتوا ›کاغذهایی که "نسیم" آن مرد خوشتیپ استخواندرشت ارسال کرده، "سُلیمی [سُلیما] را برآشفته است. در حالی که کلمه به کلمهشان را میبلعد و حرف به حرف لابهلایشان میدود، درمییابد که او رمانی ناقص در دست دارد؛ شبیه سرگذشت زنی سرشتهشده از ترس؛ درست مثل خودش. نسیم چه قصدی داشته است؟ ...
ادامه محتوا ›شعری از سریا داودی حموله: زرد / بازماندۀ گنجشکهاست / روی هر نامی بنشیند / زیباییاش / به فصل دیگری کوچ میکند / سرخ / آغشته به آدمی است / سایۀ خود را به هر که بخواهد / پیوند میزند... ...
ادامه محتوا ›جایزۀ بین المللی بوکر عربی روز چهارشنبه 21 فوریه 2017 (دوم اسفند 1396) فهرست نامزدهای نهایی جایزه بوکر عربی سال 2018 را معرفی کرد. ...
ادامه محتوا ›زن هرمز هفت سال پیش خودش را آتش زد. نه فقط خودش را، که یک دست صندلی و قاب پنجره را هم به آتش کشید. هرمز آن شب سوهان روی قاب پنجرهها میکشید که زنش، لبۀ چادر به دندان گرفته، داخل آمد... ...
ادامه محتوا ›در ادامه جلسات گروه داستان جمعه قم، روز جمعه ششم بهمن ماه 1396، مجموعه داستان «مرگ رنگ» با حضور مائده مرتضوی، نویسندۀ اثر و زهره عارفی و معصومه میرابوطالبی به عنوان منتقد، در مجتمع ناشران قم نقد و بررسی شد. ...
ادامه محتوا ›شعری از فراز بهزادی: اینها را از زبان دیوانهای مینویسم / که شبانه از راهْ راهِ پیراهنم گریخت / با یک استکان گریه به جای دریا / تا ماهیانش را برای معشوقهاش / تعریف کند، / مثل پدر که اولین کلنگ قلبم را ... ...
ادامه محتوا ›برگزیدگان نهایی شانزدهمین دوره مسابقه ادبی «صادق هدایت» همزمان با صد و پانزدهمین سالگرد تولد این نویسنده معرفی شدند. ...
ادامه محتوا ›داستانی از لیلا قیاسوند: امیر پشت دستش را میکشد روی خیسیِ پیشانیاش، چندبار: «برگردی؟ من خودم خیلیوقت است از اینجا رفتهام. روحم دیگر اینجا حضور ندارد. خبر نداشتی؟ اینجا را فروختهام. چند روز دیگر هم تحویلش میدهم. این چندوقت هرشب میآمدی و کمکم میکردی ... ...
ادامه محتوا ›