فشار پیش از موعد / پاره ای از یک رمان Reviewed by Momizat on . افروز مدعی است که هشت سال پیش، در آخرین روزهای تابستان 1376، بعد از سه ماه دیدار و گفت‌وگوی شبانه با عموی خود، او را کول کرده و از پله‌ها بالا و پایین برده است. افروز مدعی است که هشت سال پیش، در آخرین روزهای تابستان 1376، بعد از سه ماه دیدار و گفت‌وگوی شبانه با عموی خود، او را کول کرده و از پله‌ها بالا و پایین برده است. Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » فشار پیش از موعد / پاره ای از یک رمان

فشار پیش از موعد / پاره ای از یک رمان

بخش آغازین رمان فشار پیش از موعد، نوشتۀ حمیدرضا شریفی
فشار پیش از موعد / پاره ای از یک رمان

افروز مدعی است که هشت سال پیش، در آخرین روزهای تابستان ۱۳۷۶، بعد از سه ماه دیدار و گفت‌وگوی شبانه با عموی خود، او را کول کرده و از پله‌ها بالا و پایین برده است. بالا و بعد، پایین. بالا و دوباره پایین. لباسی به تن نداشته‌اند. افروز حسابی داغ کرده بود، به‌شدت عرق می‌ریخت و عمو دم به دم از روی کمرش سُر می‌خورد.

پس از آن شب، هر دو درگیر وقایع نامعلومی شده، ناپدید می‌شوند. افروز بعد از شش سال گم و گور بودن، دو سال است که سر و کله‌اش پیدا شده و از همان روز به روش‌های مختلف در پی فراموش کردن همه چیز است. و باز، راه‌حل دیگری برای فراموشی به نظرش می‌رسد. راه‌حلی که باید برایش صبح زود از خانه بیرون زد و روی پله‌ی پادری ایستاد. هیچ کس توی کوچه نبود. در را در حال کشیدن رها کرد. صدای بم خفه‌ای داد. ناخواسته خودش را روی شیشه‌ی مستطیل‌شکل در دید که موهایش درهم‌اند و نامرتب. باید برمی‌گشت و خودش را از این وضع درمی‌آورد. سطل‌های زباله‌ی دمرشده کف کوچه و تلاش گربه‌ها دور و بر آن‌ها همان‌جا روی پله نگهش داشت.

گربه‌هایی که دیشب مشغول غرولند بودند و جیغ‌های خوفناک تحویل هم می‌دادند، حالا با لحن نوزادان گپ می‌زدند و در سطل‌های خالی، جای غذاهای فاسد را بو می‌کشیدند. لامپ‌های کوچه بیهوده به کار شبانه‌ی خود ادامه می‌دادند. کوچه بعد از عبور خواب‌آلود بچه‌های مدرسه، از نو به سستی می‌کشید و ساکنانش: آن‌ها صبح به صبح بیدار می‌شدند، با آخرین زور، روده‌هاشان را تخلیه می‌کردند و دوباره در پناه پشه‌بندها می‌خوابیدند. صدای خِش خِش کیفِ مدرسه که از بندش آویزان شده و پشت سر کودک روی زمین کشیده می‌شود، کارایی سگ شکاری را دارد تا گربه‌ها به جهات مختلف بدوند و از روی دیوار یا زیر ماشین‌ها عبور کودک را برانداز کنند. کودک هیچ عجله‌ای برای رسیدن به مقصد ندارد. او به عالم خواب نزدیک‌تر است تا واقعیتِ کوچه. افروز حدس می‌زند وقفه‌ای در صدای خش خش، حکم شوک واقعیت را دارد تا کودک کوچه را درک کند. او در طول کوچه دور می‌شود. کاهلی‌اش در افروز تأثیری ندارد. سریع کلید را از جیب بیرون می‌کشد و…

در باز شد. سرتاسر سرویس پله را برانداز کرد. هر بالا پایین رفتن از پله‌ها، با طی کردن چشم‌هایش از رگ‌ها و امعا و احشایش فرقی نداشت، نه فقط حالا که عجله دارد، بلکه همیشه پله‌ها را ملخ‌وار جست می‌زند. صدای جهش سه‌پله‌ایِ خودش را گوش کرد. در پله‌های پشت‌بام فرز شد. پله‌ها را یکی یکی و پر سر و صدا دوید. صدای نشت شیر آبِ پشت‌بام به صدای قدم‌ها اضافه شده بود. می‌دانست چُرتِ آقای افشار از آن چرت‌های ریشه‌ای است و با این پارازیت‌ها پاره نمی‌شود.

شیر آب کارش از چکه کردن گذشته بود. جریان آب اگر بالا می‌آمد، باید لوله‌ها را از «آشپزخانه ـ هال ـ توالت ـ حمام ـ پذیرایی ـ خواب» گز می‌کرد تا به شیر کف پشت‌بام می‌رسید و وقتی می‌رسید، دیگر واشر مغزی شیر را سر راه نداشت. ترکیبِ «آشپزخانه ـ هال ـ توالت ـ حمام ـ پذیرایی ـ خواب» چیز جدیدی هم نیست. افروز با تعبیه‌ی اتاقک روی پشت‌بام، همه‌ی این مکان‌ها را یک‌جا در اختیار دارد و با این ترکیب آشناست.

روی پشت‌بام چند قدم آهسته به طرف شیر برداشت. آب آزادانه از خرطومِ شیر می‌زد بیرون، کفِ آسفالت راه می‌افتاد، جوی باریکش در حال پیشروی به طرف ناودان، رد جوی‌های دیروز و پریروز را خیس می‌کرد و سرخوشانه تبدیل به فاضلاب می‌شد. چنین گریز آزادی‌خواهانه‌ای فقط شب‌ها امکان داشت. شب به شب، قطره‌ها توی لوله‌ها انقلاب می‌کردند و تا حدود صبح به اقدامات چریکی با سر و صدای خرناسه‌وار ادامه می‌دادند. بعد از آن کم‌کم با بیدار شدن اهل محل، از فشار این حملات کاسته می‌شد و تا بعد از نیمه‌شب، گه‌گاه قطره‌ای زنگاب از شیر می‌چکید. از نادر دفعاتی است که افروز از شنیدن صدای «فشش» خوشحال می‌شود. هیچ وقت زر زر کردن شیر آب برای او به اندازه‌ی آن لحظه اهمیت نداشت؛ توده‌ی موهای طلایی‌اش باید خیس می‌شدند و با دسته‌های صدتایی یا کمتر و بیشتر از لای دندانه‌های شانه رد می‌شدند و به سمت بالا دراز به دراز روی هم می‌خوابیدند. آن وقت بود که با آن پوشش کلاسیک، کت و شلوار یقه باریک و پیراهن کرمی‌رنگ که جوان‌تر نشانش می‌داد، شمایل دانشجوهای انقلابی فرانسه را به خود می‌گرفت؛ مقدماتی که تصور می‌کرد در اولین ملاقاتش با آن مرد، بسیار مهم‌اند. شک نداشت ملاقاتی سودمند و موفق انتظارش را می‌کشد. همه‌ی دردسرها و سحرخیزی‌های چند روز گذشته برای همین ملاقات بود. وگرنه کِی صبح زود از خواب بیدار می‌شد که آن روز بر حسب عادت دفعه‌های قبل باشد؟ در تمام سال‌های گذشته، این ششمین روزی بود که پیش از روشنایی بیدار شده بود. شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و آن روز صبح، که پنج‌شنبه بود. کارهای روزانه‌اش را انجام داد: دفع محتویات شکم، دوش گرفتن: دوش سرد، تراشیدن موهای بدن، چند کام قوی به پیپ زدن و گذاشتن پیپ توی استکان، یک‌هو دست انداختن لای قفسه‌ی کتاب‌ها، ورق زدن کتابِ شبی از شب‌ها… دنبال مطلبی، علامتی، چیزی گشتن، ناگهان روی یک صفحه از آن کتاب دقیق شدن و در همان حال، چند نفس عمیق کشیدن، با دم و بازدم منظم، پرت کردن کتاب جلوِ قفسه. تراشیدن صورت را فراموش کرده، تیغ زدن ریش و هم‌زمان دو کام از پیپ گرفتن. بلافاصله کنار گذاشتنش و راه افتادن به سمت مکان مقرر. مسیر، همان مسیر پله‌های کهنه و قدیمی است. بعضی از پله‌ها شکسته است. اهمیتی نمی‌دهد. یک‌باره در را باز می‌کند.

در کنار این تغییرات، رژیم غذایی خاصی گرفت: دو هفته خودش را به فرنی بست بلکه کمی باد کند؛ در واقع، قیافه‌اش هم رو بیاید. به علاوه، روزی سه وعده سیب زمینی آب‌پز می‌خورد و صورتش خوب پُف کرده بود. استمنا نمی‌کرد و سیگار کمتر می‌کشید. ترک موقت سیگار برای شادابی موقت پوستش بد نبود؛ ترک عادتی که خودش هم باور نمی‌کرد. حتا وقتی آقای افشار و خانم بهاری سر برج، مبلغ اجاره‌بها را پرداخت نمی‌کردند و پول برای خرجی کم می‌آورد، حاضر به سیگار نکشیدن نبود. مشکل با چند پله پایین رفتن حل می‌شد. تق تق به شیشه‌ی مشجر:

ـ آقای افشار، احوال شما چه طوره؟

همیشه این افروز است که حساب ماه را گم کرده.

ـ آقا، سرِ برج نشده هنوز، هع.

افشار اهل پول قرض دادن نیست. از دلارفروش‌های میدان آستانه است. کامل‌مرد تنومندی که هنوز مجرد مانده، اما به اندازه‌ی یک اداره بروبیا دارد. با ته‌لهجه‌ای عربی مهمان‌هایش را به زبان انگلیسی مخاطب قرار می‌دهد. عربی و انگلیسی‌اش فول است. با این حال، معتقد است که اصالتاً افغانی است و عاشق خواننده‌های متوفی، یا خیلی پیر افغانستان که موقع خواندن سرفه می‌کنند و شبیه خواننده‌های متال، تف می‌اندازند. افشار استاد سرآهنگ افغانی را می‌پرستد و نوای پیرمرد را ول می‌کند توی خانه. خواننده‌ی پیر افغان، اغلب اشعار بیدل را می‌خواند. افشار اهل شعر است، اما از تمام دیوان‌های شعر جهان، فقط یک کتاب دارد: دیوان اشعار بیدل دهلوی. کتاب، نسخه‌ای قدیمی و کهنه، چاپ کابل است و افشار بعد از هر با استفاده، آن را با روکش چرمی‌اش می‌پوشاند و کنار تختش می‌گذارد. او معتقد است اشعار بیدل، تمام شعر فارسی را در خود جمع کرده است. خانم بهاری و افروز با صدای پیرمرد و نواختن تار سرگرم می‌شوند و هیچ وقت از افشار نخواسته‌اند که این صدای موسیقی بومی افغانستان را برای خودت نگه دار، کم کن.

خانم بهاری معلم بازنشسته است. فعل و انفعالات خانه برایش حکم استحاله‌ای از شلوغی‌های مدرسه را دارد. اعتراضی ندارد و بیشتر مواقع از همه چیز راضی است و علت این رضایت را، علاقه‌اش به رنگ آبی می‌داند. او مهتابی آبی‌رنگی توی اتاقش نصب کرده که بیننده را یاد کبابی می‌اندازد. خانم بهاری و دخترش ساناز، هر دو بهایی‌اند، اما کسی از این موضوع چیزی نمی‌داند؛ حتا ثبت احوال. آن‌ها اهل پنهان‌کاری نیستند، اما این هم از شرایط ویژه‌ای است که در این شهر ویژه دچارش هستند و بنابراین، در هیچ مؤسسه، سازمان یا تشکل و ارگانی جلوِ گزینه‌ی «مذهب دو نقطه» ننوشته‌اند، بهایی. در همسایگی هم، کسی چیزی نمی‌داند، بجز عموی افروز که هشت سال پیش، معرف آن‌ها به این خانه بود؛ با عنوان مادر و دختری که اجاره‌نشین‌های ساکتی هستند. ساناز محصل است؛ دختری که با سیندرلا فقط یک دنیا فاصله دارد، آن هم در جهان‌بینی.

ـ من خدا رو شکست می‌دم و تمام کامیابی‌ها رو تسخیر می‌کنم.

ـ این حرفا یه جور هوچی‌گریِ زنونه است. هوچی‌گری هم که تو خونتونه…

دوستی گه‌گاهی افروز و ساناز، سوپاپ اطمینانی است برای مواقع بی‌پولی. تحمل «نه» شنیدن از افشار، فقط با چند وعده‌ی مواد مورفینی میسر بود، که این خودش هزینه‌ها را تشدید می‌کرد. اما «نه» شنیدن از ساناز خرجی ندارد. گرچه «نه»ی او به آوای «نع» بیان می‌شود، اما با ادای این «نع» ترکیبی از «آری» در چهره‌اش می‌نشیند تا در افروز چیزی شبیه اشمئزاز شکل نگیرد. وقتی ساناز هم به اندازه‌ی یک پاکت سیگار پول برای قرض دادن نداشت، افروز بسته‌ی سیگار را از دکه‌ی سیگارفروش کش می‌رفت. سوء پیشینه ندارد، ولی یک بار گیر افتاده. اما گیر سیگارفروشی که به اعتقاد سارقان، حتماً باید آدم محترمی بوده باشد.

ـ بهت نمی‌یاد پسر!

ـ من دانشجویم، پدرم قراره تو عابربانکم پول بریزه، منتها…

خمار چیزی نبود و خودش را جمع و جور کرد. دروغ گفته بود. کسی نمی‌خواست به حسابش پول بریزد، اما دانشجو بودنش حقیقت داشت. سال‌ها قبل، از فلسفه خواندن انصراف داد. تا به حال کم‌ترین مسئله‌اش فلسفه بوده و بیشتر به عضلاتش فکر می‌کند: عضلات معده، که هر وقت گرسنه باشد، منقبض می‌شوند؛ عضلات پشت و گردن که می‌سوزند؛ و عضلات قلب که گه‌گاه با ماتحت مرغ کورس می‌گذارند. به راه‌حل مطمئنی رسیده بود برای مسائلش: غذا خوردن، خوراکی خریدن و درست کردن غذا و باقی دردسرهایش: پانزده بار جویدن هر لقمه. شَق‌درد: حتم باید راه‌حلی داشته باشد این بیداریِ بی‌خواب: به طور معمول هر شب شومبولش بعد از خودش می‌خوابید و صبح قبل از خودش از خواب بیدار می‌شد. بیرون رفتن و پرسه زدن، اگر حسش را داشت، کلی پشت تلفن ور زدن با این گوشت و آن گوشت. چه کاری بیهوده‌تر از سکس؟ برخوردِ روزانه با آدم‌ها. بجز سکوت توی تاکسی در مسیرهایی که مجبور به سوار شدن بود و بحث‌هایی که راه می‌افتاد؛ راه دیگری هست. برای کار به دفتر مجله یا روزنامه‌ای سر زدن. حتم داشت باید راهی برای امکان تحمل آن همه قیافه باشد. راه‌حلی نه صرفاً جامعه‌شناسانه یا روان‌کاوانه، از هر منظری به آن نگاه می‌کرد، یک راه‌حل بود. با تمام وجود و به‌سادگی خوشحال شد.

جسارت و کمی بنیه‌ی مالی به عنوان دو بند از مواد اولیه‌ی راه‌حلش لازم بود. جسارت به مثابه‌ی مسیر سرخوشی و گریز از نومیدی‌های ناخواسته و بنیه‌ی مالی، به عنوان شرط خریدن این راه. این بار که روی پله‌ی پادری ایستاد، به‌اختصار مرور کرد: کمی بنیه‌ی مالی، کمی بیشتر از آن چیزی است که شاید دوستان بی‌پول یا دانشجویان فس‌فسو تصور کنند. ملاقات مردی که دوستانش به او پیشنهاد کرده بودند، داشت از دست می‌رفت. راه افتاد. به نظر دوست کوچک‌ترش، او مردی خون‌سرد به نظر می‌رسد. به نظر دوست بزرگ‌ترش، به هیچ وجه توی جمع به چشم نمی‌آید. به نظر حمیدرضا: آدمی معمولیه، تو همه‌ی آدم‌ها رو درست مثل یه گله پنگوئن فرض کن که تمومشون بارونی بپوشن و شال‌گردن‌های بلند از شونه‌هاشون تا روی زمین آویزون باشه و بخوای پنگوئن مورد علاقه‌ات رو لابه‌لای گله پیدا کنی. آن نوابغ حشیش کشیده بودند و همه با هم خندیدند. اولی گفته بود: موهای کم‌پشت و کوتاه با ریش‌های پُر داره که هرچی به طرف چونه می‌یان، سفیدتر می‌شن. حمیدرضا گفته بود: از همین عینک‌های فتوکرومیک می‌زنه و کیف سرمه‌ای‌رنگی رو سال‌هاست دنبالش این ور و اون ور می‌بره. رمان‌های زیادی خونده ولی دیگه بیشتر به فکر کسب و کارشه. خونه‌اش رو کسی بلد نیست. اون‌ها که می‌شناسنش پیداش می‌کنن. سر ساعت‌های معین توی کتاب‌فروشی خیابون ارم، همون پیرمرده که کتاب‌های صدمن دوزار می‌فروشه، همون‌جا می‌شینه، یه چای یا قهوه‌ای چیزی می‌خوره و می‌ره. اون‌جا کسی مثل تو رو راه نمی‌اندازه، فقط آشناهای قدیمی اون‌جا می‌بیننش.

حمیدرضا یک خرده‌نویسنده‌ی تمام‌عیار است، یک جوجه‌روشنفکر علاف که در هیچ سازمان مرتبط با پول و فرهنگ یا روزنامه‌های محلی شهر، نه پا می‌گذارد، نه اصلاً این جور جاها راهش می‌دهند. او درآمدی ندارد و مواد زدنش منوط به لطف دوستان دیگر است. هر وقت خبری باشد، صدایش می‌کنند.

افروز باید کنار کیوسک روزنامه‌فروشی، مرد را ملاقات می‌کرد. دومی گفته بود: هفته‌ای یه بار، ـ‌کی، چه روزی، با خودشه‌ـ رأس ساعت هشت صبح، جلوِ روزنامه‌فروشی بعد از شاهزاده، تیتر روزنامه‌ها رو می‌خونه.

آن روز ششمین روز بود که به طرف روزنامه‌فروشی می‌رفت و یقین داشت مرد پیدایش می‌شود. کنار پیاده‌رو را گرفته بود و مصمم حرکت می‌کرد. غیر از نانوایی مغازه‌ای باز نیست. خیابان هنوز شلوغ نشده. افروز به‌ظاهر در حال پیاده‌روی است، ولی هنوز در فضای تکه‌متنی که به صورت اتفاقی یادش افتاده بود و خوانده بود، گیر کرده. مرد عابری دست در جیب دارد و از همان‌جا بین دو پایش را می‌خاراند. افروز متوجه او نیست. مردی دیگر جلوِ مغازه‌ها مکث می‌کند و از لای کرکره‌ها دید می‌زند و دوباره راه می‌افتد. افروز متوجه او نیست. دختری در حال راه رفتن است. نان‌های زیادی خریده. آن‌ها را دست به دست می‌کند. بخار رقیقی لای نان‌هاست. افروز متوجه نیست و مقهور تکه‌متنی که از شبی از شب‌ها… خوانده بود، قدم می‌زند. زنی بچه‌اش را سرپا نگه داشته توی باغچه. کودک از معلق بودن به این شکل لذت می‌برد و گویا وظیفه‌ی اصلی‌اش را فراموش کرده. افروز متوجه کودک می‌شود. اوه، اصلاً حواسش نیست که دارد می‌ریند. سعی می‌کند در عابران دقیق شود. آن طرف خیابان جلوِ درِ قبرستان شاه ابراهیم، مردی قدبلند، لاغر و کمی خمیده، تندتند راه می‌رود. برعکس، مردی چاق و کوتاه، مزین به سیبیل قیطانی، درست از روبه‌روی مرد لاغر در حال نزدیک شدن است. از کنار هم عبور می‌کنند. نگاهی به هم می‌اندازند. لابد به تفاوت‌های یکدیگر فکر می‌کنند. کودکی جلوِ مغازه‌ای را جارو می‌زند. زنی با خودش حرف می‌زند. دختری رنگ و رو پریده، اخم کرده است. مردی دیگر در دوردست می‌گذرد. همچنان شنیده‌هایش درباره‌ی ملاقات در ذهنش مرور می‌شد: تصویرِ خندیدنِ بی‌علت دوستانش، چِت‌بازی، صحنه‌ی بالاآوردن برنج نیمه‌هضم‌شده‌ی دوست کوچک‌تر. تصور کرد مجموعه اندامی که او را تشکیل داده، به‌ظاهر نقصی ندارد، ولی در درون، قطعات این مجموعه، دست‌ها، پاها، سر و سینه، ناگهان مستقل عمل می‌کنند و می‌خواهند از مسیر دیگری بروند. خوب فکر کرد. شک برش داشت چنین حالی که به او دست داده، توصیفی است که شاید در رمانی خوانده باشد. پیاده‌روی را دوست داشت؛ برخورد با چهره‌های لحظه‌ای و گذرا و صورت‌هایی که از پی هم می‌دویدند. برعکس، همیشه توی تاکسی خمار می‌شد.

روزنامه‌های صبح نرسیده بودند و هیچ کس کنار کیوسک نبود. تیترِ روزنامه‌های دیروز را مرور کرد و خبرهای مرده را خواند. نگاهی به پوسترها انداخت. بازیگر سینما روی جلد مجله می‌خندید. «دخترهایی با دندان‌های پوسیده.» این جمله را چند بار مرور کرد و نفهمید چرا چنین جمله‌ای را مرور می‌کند. یاد شخصی افتاد که زمان کودکی‌اش دزدکی توی توالت عمومی مسجدِ امام دیده بود…

سعی کرد به خبرهای جنایی، گل، برد و باخت و شاید اخبار ادبی توجه کند. باز چهره‌ی مرد درب و داغان را مجسم کرد؛ سرش افتاده بود توی کاسه‌ی توالت؛ دهانش باز بود و پوسیده؛ دندان‌ها، سیاه.

سرش را چرخاند. دوری ۱۸۰درجه‌ای زد و جابه‌جا شد. حول میدانِ دیدِ خود، مردی آشنا میخکوبش کرد؛ خودش بود. قیافه‌ی معمولی که انتظار داشت، چندان معمولی نمی‌زد. یقین داشت توصیف گله‌ی پنگوئن درست بوده، ولی مرد مثل پنگوئنی که لخت باشد و لابه‌لای گله روی یخ‌ها پاتیناژ برود، تابلوست.

فشار پیش از موعد، حمیدرضا شریفی

ادبیات اقلیت / ۲۱ شهریور ۱۳۹۴

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا