بیگانگی و حسزدایی از ارزشها / نگاهی به بیگانه آلبرکامو

ادبیات اقلیت ـ یادداشتی از سعید هدایتی دربارۀ بیگانه اثر آلبرکامو:
بیگانگی و حسزدایی از ارزشها
سعید هدایتی
بیگانه داستان اعتبارزدایی و حسزدایی نسبت به تمام مفاهیم مرجع است. به همین دلیل است که مرسو حتی تاریخ دقیق مرگ مادرش را نمیداند. داستان با این جملات آغاز میشود.
«امروز مادرم مرد شاید هم دیروز، نمیدانم» در خلال همین چند کلمه از مفهوم زمان اعتبارزدایی میشود. قرن بیستم قرن حمله به زمان است. حملهای که نسبیت اینیشتین یا سورئالیسم دالی به زمان کردند، دیگر آن تصویر تزلزلناپذیری را که همگان میتوانستند به آن اتکا کنند، در هم شکست.
اما بیگانه فقط از زمان اعتبارزدایی نمیکند، این اعتبارزدایی از زمان پیشدرآمدی است بر اعتبارزدایی از مفاهیم اجتماعی و ارزشهای اخلاقی اجتماعی جوامع بشری. جملۀ «امروز مادرم مرد» بدون هیچ حسی گفته میشود. این امری است عامدانه چراکه از یک مفهوم قراردادی مهم اجتماع اعتبارزدایی میکند.
مرگ مفهومی است بسیار مهم در زندگی افراد و مادر، شخصیتی مهم برای هر کسی. مادر را میتوان به شکل نمادین مظهر ریشه و هویت فرد دانست و مرگ مادر به منزلۀ همین بیهویتی و بیریشگی مرسو است.
مرسو که نسبت به ارزشهای قراردادی اجتماع بیگانه است، رفتارهای ناشی از این ارزشهای قراردادی را نمیفهمد و نسبت به آنها هم حسی ندارد. او وقتی از تغییر لحن و تغییر رفتار رئیسش صحبت میکند، دلیل تغییر رفتار ناشی از همدردی را نمیفهمد.
مرسو چنان کودکی که هیچ آگاهی از رفتارش ندارد، مراسم خاکسپاری مادرش را انجام میدهد، اما یک ثانیه پس از خاکسپاری رفتار او هیچ شباهتی به رفتار قراردادی اجتماع یک فرد صاحب عزا ندارد. او با فاحشهای عشقبازی میکند و با مرد فاسدی برای عملی شراکت میکند. این عمل به یکی از بزرگترین گناهان یعنی قتل منجر میشود.
اما آیا مرسو فاسد است یا قاتل است؟ خیر، مرسو در آغاز فردی است وظیفهشناس و قانونمدار، اما با همۀ تعاریف مثبت و منفی اجتماع بیگانه است. پس برای همکاری با فردی فاسد هیچ محدودیتی قایل نیست. همکاری او نه از سر فساد بلکه از سر ساده انگاری و جدی نگرفتن جبههبندیهای اجتماعی است. در این همکاری مرسو با فرد فاسد او را به مانند یک کودک ساده میبینیم.
قتل مفهوم بسیار بزرگی در همۀ جوامع و اقدام به قتل اقدامی هولناک در همۀ فرهنگهاست. اما کامو قتل را به مانند یک مفهوم دیگر یعنی مرگ ساده میکند. او عامدانه به گونهای از مرگ صحبت میکند که از یک اتفاق روزمرۀ زندگی صحبت میکند.
داستان به قبل و بعد از دادگاه تقسیم میشود، در دادگاه زاویه دید داستان از نگاه محدود و بیتفاوت مرسو به نگاه اجتماع و حاکمان آن تغییر میکند. هرچند که راوی هنوز مرسو است و نسبت به خیلی از فرآیندهای داستان ناآگاه است، اینبار دیگران هستند که تصمیمگیرندهاند، نه مرسو.
جمله کلیدی در دادگاه وقتی گفته میشود که چرایی قتل را از او میپرسند. مرسو در پاسخ چرایی قتل میگوید: «چون آفتاب جلوی چشمم را گرفته بود.» این جمله به نظر مسخره میآمد، حتی مرسو به تمسخر دادگاه متهم شد و حضار به او خندیدند. دلیل این خنده آن است که چنین جملهای برای واقعهای هولناک چون قتل بسیار پیش پا افتاده است. از نگاه حسزدای مرسو و قلم حسزدای کامو هر دوی اینها به یک میزان اهمیت دارد.
دادگاه مرسو را محکوم به اشد مجازات میکند، مرسو که در آغاز داستان یک کارمند مطیع قانون و بیآزار بود چنان یک هیولا توسط مردم هو میشود. مرسو با ارزشهایی قضاوت میشود که خود نسبت به آن بیگانه است.
او نسبت به جامعه و ارزشهایش بیگانه است و همین جرم اوست. بیحسی مرسو نسبت به مرگ مادر، رفاقت با مردی فاسد، رابطه با زنی فاحشه و کشتن به خاطر افتادن نور آفتاب باعث میشود که او در نظر بسیار فاسدتر از چیزی دیده شود که هست.
تنها جایی که کامو در داستان حسزدایی را کنار میگذارد، لحظاتی است که او در زندان رستگاری خودش را یافته است. در اینجا توصیفات بیحس و حسزدای کامو رنگی شاعرانه میگیرد.
داستان بیگانه کامو را بهدرستی میتوان یک گسترش از مبانی فلسفۀ اگزیستانسیال دانست. فلسفهای که معتقد است هیچ چیزی از پیش معین شده نیست. و تمامی مبانی که بشر برای هزارهها به آن اتکا کرده است، قابل اتکا نیست و قضاوت بر مبنای آنها میتواند فردی عادی مثل مرسو را در قاموس یک هیولا نشان دهد.
قضاوتی که بر مبنای چنین موضوعات غیر قابل اتکایی صورت بگیرد، خود غیر قابل اتکاست. اگزیستانسیالیسم راه سعادت را برای هر فردی منحصر به خودش میداند و از تجویز عمومی آن پرهیز میکند. و مرسو پس از عمری زندگی به مانند یک بیگانه معنای زندگی و راه سعادت را در زندان و سپس مرگ مییابد. او به پوچی زندگی پی میبرد.
کامو در داستان سقوط به کهنالگوهای مسیحی پرشماری اشاره کرده است، در بیگانه این تلمیحها را کمتر میبینیم. اما مرسو نیز مانند مسیح مرگ را رستگاری میبیند. مرگ برای مسیح نه پایانی برای زندگی، بلکه فرصتی برای رهایی از زندگی کنار دیگران است؛ چیزی که برای مرسو نیز اتفاق میافتد.
آنچه بیش از هر چیز دیگری در بیگانه محل مناقشه است، ارتباط فلسفه و ادبیات است. بیگانه ادبیات را قربانی فلسفه میکند، بر خلاف نیچه که فلسفه را قربانی ادبیات میکند و همین امر سبب میشود که بخشی از مخاطبان ادبیات از این داستان ناراضی شوند.
ادبیات اقلیت / ۱۷ تیر ۱۳۹۹
