تمام دیوارهای این روستا را خراب کن / قاسم ملااحمدی
خودم را تا نیمه از پنجره بیرون میکشم. راننده دستش را گذاشته است روی آژیر. هوار میکشم: «ایست! ایست!» اما باز تانک نمیایستد. اسلحه را مسلح میکنم و دو تیر هوایی میزنم. تانک میپیچد سمت خاکی جاده، فرو میرود توی رمل کنار جاده و گرد و خاک بلند میکند و میایستد. جیپ را کنار جاده نگه میداریم و میدویم. مصطفی چندتیر میزند به بدنۀ تانک. داد میزنم:
ـ نفهم، نزن کمونه میکنه رو خودمون.
از بالای تانک پیرمرد عرب دشداشهپوشی بیرون میآید.
ـ هوووی! ولک، چه خبرتونه؟
مصطفی اسلحه را میگیرد رو به پیرمرد.
ـ بیا پایین تا سوراخ سوراخت نکردم.
ـ ووی، سرگروهبران جلو این رفیقت رو بگیر، خیلی خره، نزنه آش و لاشمون کنه.
از لولۀ تانک آویزان میشود و میپرد پایین.
مصطفی میدود و یخۀ پیرمرد را میکشد، دشداشه جر میخورد و خرکشش میکند.
ـ نکن وولک، مگه من چه کار کردم. حرمت موی سفیدمو داشته باش.
ـ دیگه کیه توی تانک؟
ـ هیچکی، مگه من قتل کردم، اینطور قشونکشی کردین؟
اشاره به سرباز میکنم که برود بالا و توی تانک را ببیند.
ـ مال خودمه. هیچکیام توش نیست.
ـ مال خودت؟ ارث پدریته؟ پرچم روشو ندیدی؟ از کجا آوردیش؟
سرباز میآید بیرون.
ـ هیچ کس توش نیست.
ـ گفتم که مال خودمه.
ـ باید بیایی پاسگاه تا تکلیفت روشن بشه.
ـ تکلیفِ چی؟ مگه چه کار کردم؟ به سیدعباس قسم، مال خودمه.
به مصطفی اشاره میکنم که دستبند بزندش.
اشاره میکنم که برود بالای تانک.
ـ با این میخوای منو ببری پاسگاه؟ دست بسته؟ مگه من دزدم یا هیزی کردم؟
ـ برو بالا، حرف نباشه.
و هولش میدهم سمت شنی تانک. کمکش میکنم خودش را بالا بکشد.
ـ سرکار، بگرد ببین، کسی غیر از من اینجا نیست. اگه خیالت راحته دستامو باز کن، تا حداقل اینو برونم.
دستبند را باز میکنم. صدای مصطفی توی بیسیم میپیچد که دارد گزارش کشف تانک را میدهد. صدای بیسیم دستیام را میبندم. تانک دور میزند و میافتیم توی جادۀ اسفالت. صدای آژیر از پشت تانک میآید.
از دریچۀ تانک جاده را میبینم. تانک بوی گه میدهد. عرق کردهام. دکمههام را باز میکنم و گوشۀ لباسم را میگیرم جلوِ دهانم.
ـ نگفتی، اینو از کجا آوردی؟
ـ بابا، به امام غریب قسم، مال خودمه. اول جنگ عراقیها آمدن حمیدیه، تانکهاشون توی گل گیر کرد. منم دور این دوتا دیوار کشیدم.
ـ دیوار؟ یعنی چی دورش دیوار کشیدم؟
ـ مرد حسابی هفت ساله جنگ تموم شده، این همه سال اینو برای چی نگه داشتی؟
ـ گفتی دو تا تانک؟
ـ خوب، دو تا تانک رو میخواستی چه کار؟
ـ نه، من کی گفتم دو تا تانک؟ اشتباه شنیدی سرکار.
ـ الان گفتی دو تا! عجب آدم عوضی و کلاشی هستی.
ـ اصلاً بگو ببینم اینو داشتی کجا میبردی این وقت شب؟
ـ خرمشهر.
ـ از حمیدیه راه افتادی بر خرمشهر چه گهی بخوری؟
ـ والا بلا میخواستم ببرمش موتورش رو بفروشم به لنجیها، برای موتور لنج، سرکار بیا یه جوری از من بگذر.
ـ منو احمق گیر آوردی مرتیکه!
ـ نه جان سرگروهبان، من گه بخورم اگه بخوام دروغ بگم. اصلاً به سن و سالم میخوره؟
ـ آن یکی تانکت الان کجاست؟ راستش رو بگو اگه میخوای کمکت کنم.
ـ تو همون زمینه.
ـ با اون میخوای چه کار کنی؟ اونو کی میخوای بیاری بیرون بندازی تو جاده بگازی سمت خرمشهر؟
ـ نه، اونو نگه داشتم برای خودم.
ـ برای خودت؟
ـ بابا گفتم شاید باز مملکت هرکی به هرکی بشه بیارم بیرون برای شخم زدن. سرکار بیا مردی کن از خیر من بگذر، بذار برم.
ـ ولت کنم کجا بری، باز راه بیفتی تو جاده؟
ـ شما کوتاه بیا من از خجالتت هر طور بخوای درمیام.
ـ آخه الاغ، مگه بز دزدیدی که کوتاه بیام، بخوام از خودت بگذرم این کوفتی رو چه کار کنم؟ ولت کنم باز بذاریش لای دیوار؟
ـ تو کوتاه بیا، من امشب اینو ببرم خرمشهر، مشتریش حاضره، موتورش رو بفروشم، پولشو باهات نصف میکنم. سرکار کوتاه بیا جان آقات.
ـ زن و بچه هم داری؟
ـ آره، سه تا زن دارم.
ـ چندتا بچه داری؟
ـ پونزده تا.
ـ پونزده تا؟
ـ سیزده تا دختر، دو تا پسر.
ـ چه خبرته این همه بچه!
ـ خب پسردار نمیشدم. زن اول و دومم فقط دختر میزاییدن، این آخریه دو تا پسر آورده.
هیچ چیز نمیگویم. مینشینم و زل میزنم به تاریکی روبهرو. از پشت سر صدای آژیر میآید.
پیرمرد هنوز دارد التماس میکند که میرسیم به پاسگاه. پیرمرد تانک را نگه میدارد.
ـ برم تو؟
بلند میشوم از دریچۀ تانک بالا میروم و به نگهبان اشاره میکنم در را باز کند.
همه جمع شدهاند توی حیاط. استوار حمیدی میدود سمت پیرمرد، یخهاش را میگیرد، میچسباندش به تانک.
ـ پدرسوخته، شهر رو به هم ریختی. از همین لوله آویزونت میکنم. این تانکو از کجا آوردی، هان؟
دستبندش را درمیآورد. پیرمرد را میکشد پای میلۀ پرچم و دستبند میکند به میله و میکوبد توی گوش پیرمرد.
ـ آخه نامسلمون چرا میزنی؟ مگه مو چه کار تو کردم؟ بابا، مال خودمه میفهمی؟ مال خودم.
استوار دوباره میزند. این بار با پشت دست چندبار میزند و دستش را میاندازد دور گلوی پیرمرد.
ـ اییییی، موردممم، یییی.
جلو میروم و دست استوار را میکشم.
ـ گیر نده استوار، آدم بدبختیه، بیا سوار شو بریم، کارمون امشب درآمده. یکی دیگه هم هست، باید بریم بیاریم.
استوار یخۀ پیرمرد را ول میکند. سیگاری روشن میکند و دست پیرمرد را باز میکند و میکشد سمت جیپ.
ـ کدوم طرف بریم؟
ـ همین روستای بالایی، اول جادۀ سوسنگرد.
دست میاندازم دور بازوی پیرمرد.
ـ درست ببرمون سر تانک، دوباره دلت کتک که نمیخواد؟ میفهمی؟
ـ نه غلط بکنم، منو که بدبخت کردی، تانک میخوام چه کار! همهش مال این استوارتون.
استوار دودستی میکوبد توی سر پیرمرد.
ـ خاک بر سرت!
استوار میگوید: «مصطفی، تو نیا، بمون گزارش کشف تانک رو برای فرماندهی بنویس. یه بیسیم هم به ارتش بزن بیان تانک رو ببرن.»
راه میافتیم. مصطفی میدود دنبال جیپ و برای استوار توضیح میدهد: «بذار منم بیام، تکلیف این یکی تانکم که روشن شد، بعد گزارش رو مینویسم.»
استوار داد میکشد: «نه، تو بمون، بیسیم بزن نیروی کمکی هم بیاد.»
توی راه، پیرمرد یکریز حرف میزند، تا میرسیم به روستا، از دور چهاردیواری را نشان میدهد.
ـ کلنگ داری؟
ـ آره، همونجاست.
جیپ را طوری میچرخانیم و پارک میکنیم که چهاردیواری توی نور چراغش دیده شود. پیاده میرویم سمت چهاردیواری.
استوار کلنگ را برمیدارد و شروع به خراب کردن بلوکها میکند. عرقش درمیآید. دکمههایش را باز میکند و هوار میکشد: «بیا مرتیکه پفیوز، بیا خراب کن این دسته گلت رو.»
پیرمرد ترسیده. دستۀ کلنگ را میگیرد و میکوبد روی بلوکها. استوار سیگاری روشن میکند و میدهد به من. مینشینم روی خاک. کم کم لولۀ تانک پیدا میشود. پک میزنم و سر میچرخانم. بالای پشت بامها، مردم نشستهاند و ما را نگاه میکنند. به استوار میگویم: «اون بالا رو نگاه کن، زودتر جمعش کن بریم، شر نشن رو سرمون نصفهشبی.»
باد خنکی میآید. تهِ سیگار را پرت میکنم. بلند میشوم و کلنگ را از پیرمرد میگیرم و میکوبم روی بلوکها.
/ پایان داستان /
ادبیات اقلیت / ۳ آبان ۱۳۹۴