رؤیای چشمهایش / سید حمیدرضا طباطبایی
کارگاه داستان / سید حمیدرضا طباطبایی
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن گفتوگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. میتوانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید.
رؤیای چشمهایش
سید حمیدرضا طباطبایی
عاشقش شدم. بهسختی عاشقش شدم. اگرچه درک این موضوع برای همۀ اطرفیانمان دشوار و نشدنی بود. اگرچه پایان این عشق، تنها و تنها با قتل او به دست من و یا کشتن من به دست او رقم میخورد. اما من عاشقش شده بودم و دیگر هیچ کاری نمیشد کرد. کاش راه فراری برای خلاص شدن از این زندگی وجود میداشت تا من و او برای همیشه با هم باشیم و با هم بمانیم. آری؛ کاش راه فراری میبود. واقعاً چه سخت است درک عشقی که بین گلبول سفید و یک سلول میکروب برقرار میشود؛ سخت و به همان مقدار کشنده!
چند روزی بود که احساس عجیبی داشتم. همه چیز برایم زیبا جلوه میکرد. حتی از اینکه هر روز اتوبوس دیر به ایستگاه میرسید و من هم از سوار شدن به آن جا میماندم، خوشحال بودم.
آن روز ایستگاه خلوتِ خلوت بود. بغض آسمان ترکیده و باران شدیدی میبارید؛ از آن بارانهایی که وقتی میبارد، دیگر تفاوت اشک و باران روی صورت خیس یک مرد مغرور مشخص نمیشود. چشمهای سرخشده از اشکم را بستم و طبق معمول تصویر چشمهایش برایم تداعی شد. عمق چشمانش شیرین و زیبا بود؛ مثل داستان هزار و یک شب که هرچه میخوانیاش سیر نمیشوی؛ از زل زدن در چشمهایش سیر نمیشدی. اما حیف که درک و تحمل دیده شدن چشمهایش توسط من، برای اطرافیانمان سخت بود. چشمهایش آرامش عجیبی داشت؛ مثل موجهای دریا که با صدایشان روحت را نوازش میدهند.
در همین گیر و دار بودم که پسر بچهای زد به دستم و گفت: «آقا ببخشید ساعت چند است؟» گفتم: «پنج و نیم. ولی تو اینجا چه کار میکنی؟ کجا میخواهی بروی؟» گفت: «به شما ربطی ندارد.» از گستاخی و بیادبیاش اصلاً خوشم نیامد، اما دیدن پسربچهای با آن سن و سال در این ایستگاه برایم غیرقابل هضم بود و همین باعث شد تا جوابش را ندهم و با بستن چشمهایم دوباره غرق خیالات شوم. دوباره دستم را فشرد. طوری نگاه میکرد که انگار دنیا روی سرش خراب شده. گفت: «ببخشید آقا. راستش، راستش…» حرفش را قطع کردم و گفتم: «عیبی ندارد پسر جان.» و با یک لبخند بدرقهاش کردم و دوباره چشمانش مرا با خود به دنیای رؤیاها برد؛ انگار چشمهای زیبایش طنابی به پایم بسته بود و با هر جرقه و وقفهای مرا به سمت خود میکشید.
آنقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه آمدن اتوبوس نشدم و باز هم از سفر جا ماندم.
تا امروز و بعد از آن اتفاق، فکر میکردم هر حرفی را نباید زد؛ چون اگر حرفی را بزنی، مجبور به پذیرفتن اتفاقات بعد از آن هستی، اما اگر احساست را بیان نکنی، خیالش نمیرود؛ میماند بدون هیچ خدشه و آلایشی!
روز بعد هم ایستگاه خلوت بود؛ من بودم و یک پیرزن سالخورده که توانایی دل کندن از این دیار را نداشت. اشک میریخت؛ بیتابی میکرد و کلمهای حرف نمیزد. نگاهم به پیرزن دوخته شده بود، اما مغزم چیز دیگری میدید. هر کار میکردم، باز هم بهجز چشمهای عسلیاش چیزی نمیدیدم.
به خودم که آمدم، پیرزن رفته بود و باز هم من از اتوبوس جا مانده بودم. انگار مغناطیس چشمهایش مرا رها نکرده و اجازۀ رفتنم را صادر نمیکرد.
راستش را بخواهید، من هیچ وقت دریا را ندیده بودم. حتی یک برکه را ندیده بودم. اولین باری که دریا را دیدم، گفتم: «مثل کویر خودمان است. حتی صدای موجهایش هم مثل سکوت کویر است. همانقدر آرامبخش و زیبا! اما درست از وقتی چشمهایش را دیدم، به تفاوت زندگی در سکوت مطلق کویر و جوش و خروش امواج دریا پی بردم.
اما صد حیف که اطرافیانمان توانایی درک عشق ما دو نفر را نداشتند.
عشق اول آن نیست که زودتر از همه میآید؛ آن است که از وقتی میآید، دیگر هیچ چیز نمیتواند جایش را در قلبت بگیرد.
من عاشقش شدم. بهسختی عاشقش شدم. درست مثل سرعت گلولهای که تازه شلیک شده باشد، سریع عاشقش شدم. او هم مرا میخواست، اما امان از حرف و حسادت مردم که نگذاشتند ما با هم بمانیم. این را بگویم که من تا حالا چشمهایش را از نزدیک ندیدهام. نزدیکترین فاصله شاید فاصلهای پنج متری بود در یک مهمانی خانوادگی. به چشمهای درشت و براق عسلیاش خیره شدم، آن هم به طور کاملاً نامحسوس. همین برای تمرکز رؤیاهایم روی چشمانش کافی بود و دیگر آنکه بر خلاف فاصلۀ چشمهایمان که دور و زیاد بود، دلهایمان فاصلۀ زیادی نداشت.
اما باز هم ای کاش اطرفیانمان میتوانستند عشقمان را درک کنند و با زخم زبانهایشان فاصلۀ دل و دستهایمان را دورتر و دورتر نمیکردند.
حالا من ماندهام و رؤیای شیرین چشمهایش و او که کیلومترها آنطرفتر، نفس میکشد، راه میرود و میخندد. خدا نکند فرد دیگری مجذوب چشمهایش شده باشد. به قول یکی از شعرا: «من عاشق چشمش شدم؛ شاید کمی هم بیشتر…»
امروز هم از اتوبوس جا ماندم، اما دیگر ایستگاه خلوت نبود. امروز موقع رسیدن اتوبوس به ایستگاه و حرکتش در سفر خیالی چشمهایش غرق نشده بودم و با خواست خودم خود سوار اتوبوس دیار باقی نشدم. امید رسیدن به چشمهایش هنوز هم به قلب و مغزم جلوه میبخشد. اما ای کاش درک عشق ما اینقدر برای اطرافیانمان سخت و ناشدنی نمیبود. من به مغناطیس چشمهایش ایمان دارم و رؤیای چشمهایش را به هیچ چیز نمیفروشم.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۶ خرداد ۱۳۹۷