سه شعر از فاطمه احمدزادگان

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از فاطمه احمدزادگان:
۱
ـ تقدیم به کودکان آسیب دیده و معلولان جسمی ـ حرکتی ـ
این پوست آهو نیست، که با رولتی از کلافها
ساییده، گردنش به تخته سنگی تتو میزند
تاریخ اسکن کلاغها به صورتش، سرخ
تاریخ اسکن کلاغها
بعد بپوشیم در کرال سینه
اتانول بپیچانیم به لوحی از سنگ
به وردی از شاخۀ شب استخاره بیاویزیم
آنجا که ترقههای شکسته در سر
(که شبها در کاسهاش سکهای هم نمیاندازند)
به تختهسنگی بپوسند
در بشقاب نگاهی به مستمندان
دهان زخم باز کند از زیر چادری پاره
که خیاطان شب بدوزند به زوزهای، نقاهت
که ای لنفوسیتهای مدفون در سرنگ شب!
بکوشید رعشهها را ورقه ورقه کنید
پاریا
دندان پارگی است بر بدن
پاریا
دندان قروچه بر در و دیوار میکشند
که زبان در پاشویهای از مین
زمین در لباسی به تخمیر نشسته است
این پوست آهو نیست
صورت پاشیده در خمرۀ گلو
که ضجه، ابرها میکشند
بر تختهسنگ شب
و شستی فرو رفته تا سر در طلوعی
ضجه میزند
شب را پاره کن
به لب بپیچ و بر زمین بخور
آنجا که کودکان زمینخورده
شیشههای شعر به دهان میخراشند
آنجا که در به لکنت پیامها سؤالی است
و ما را
و ما را
و ما را
نمیخواهند چرا؟!
پاکتها
پوسترها
پرسشها
آیا همۀ شما انسانها
به رنده کردن موسیقی
بر تن جویدۀ درختان میریزید؟!
آیا همۀ شما میریزید؟!
که انگشت میفشارید در ستارۀ جناغ
آنجا که قوز کرده تار مویی در کلیشهای
که رودههای آویخته در قندیل سر
نشاندم به چشمان آهوی بیسر
***
۲
ـ برای رخشنده پاسلار ـ
به کناره آمدن از تو
به کناره آمدن به وسط
و همواره
رگ تصمیم، در اندوه کناره
که اشکی است در به کما رفتن در به ندرت
و اکنون چگونه در عدم؟
چگونه در عدم؟
در عدم
جهانی به لب بزنم سیگار
پرنده قیچی کنم به آسمانم
فرو بروم
باد بتکانم
در کوچه ورق بزنم، راه
بروم
پشت به مناره به مقبره
به یقۀ نازیها
چگونه… چگونه
چاقو بزنم به گیجگاه شهود
که باز
بترکد در هوا گیسهات
چهل گیس خانم!!
چگونه جسمی است هوا؟؟
در گیسهات میتپد
لیوان میشکاند در به برگشتن
چهل گیس خانم!!
باز کن طرههات
که هر طره به جوخهای است کبوتری به عق زدن
که هر طره به جوخهای است لیلی نفسزنان
زیر هر طره عروسی آمدن به خانه
بگو چگونه در عدم
گلو ماه میتراشد در بستر دیوانه
که همانا “آشفته از مه دور مهجور”
بگو چگونه اکنون در راه بروم به کناره
به عدم… خانم!
به طلوعی نشستی و ستاره میمیرانی؟!
***
۳
آلاخون
باران ببافم به شانههای علف
به قیچی بِکَنم چارقدی تهنشین در گل
و عشق در دهان ما چنان
بشکند کلماتی به دندان
آنقدر له بکند به زل زدنم
که رختخواب خوابش
به پاشنۀ آب
بایستد
به گیاهان و علفها و بوتههای فلفل
و بعد
بیاید، شب عرقریز
طوق گیسو در لب
سیگاری از منقل درآورد چپی چپی
بگیراند لای دو زنبق
بسوزاند
بعد آهسته در گوش ما بگوید زنبقیاااا
تو کجا هستی؟! هستی ما
آسمانیا؟
زمینیا؟
نمیبینیا؟
چریکی گردن به رودی انداخته آواز
از اندام به لب کشیدۀ ما گلو پر کند
سر در آواز جویی که به آب دهان
میزند چاقو
.
بعد باران را بکشاند به باراندن
تلی بیندازد به روی خال
دندان به سلاخی گردن
و انگشت شبکوری به تاب گیسو
میزند اتو
میزند اتو
پاییز بخشکد در پیراهن
بچسبد زل بزند
شب به خرطومی لای زوزه
در پوست مار
زیر انگشتش شهر بافته شده در خونم ببین!
که پرندههای عشق از کت وکولمان رفته بالا
مکندۀ جهان است در سارافون
که دندان به گیسوی ما میزند
میزند اتو
مکندۀ جهان در زیر سارافون
صبح فرو در هوایش
انگشت از فرو کردن تحول برداشته
بعد بپرسیم:
اکتفا؟!
ادبیات اقلیت / ۱۴ خرداد ۱۳۹۷
