صحنه / روناک سیفی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / روناک سیفی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ کارگاه داستان / روناک سیفی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » صحنه / روناک سیفی

صحنه / روناک سیفی

صحنه / روناک سیفی

کارگاه داستان / روناک سیفی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ گفت‌وگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. می‌توانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید.

صحنه

روناک سیفی

برای استاد سراج بناگر

صحنه برای تو می‌چرخید. برای تو نقش بازی می‌کردم. چشم‌ها همه چشم تو بودند. نگاه‌ها همه نگاه تو بودند‌. نوری که روی من افتاده و هر کجا می‌رفتم دنبالم می‌آمد از چشم‌های تو ساطع می‌شد‌. ارکستر شروع به زدن کرد و چرخیدم‌. عرصه به دست من افتاده بود‌. تماشاگرها به وجد آمده بودند‌، دست می‌زدند، سوت می‌کشیدند‌، هیاهویی به پا کرده بودند‌. هر چه آهنگ اوج می‌گرفت، روحم را با خود بالاتر می‌برد و تندتر می‌چرخاندم‌. از خود بی خود شدم‌. دیگر من نبودم نیرویی مرا پیش می‌برد‌. نه پاهایم در کنترلم بود نه سر و نه دست‌هایم که مثل فرفره به دورم می‌چرخید‌. آهنگ مثل شراره‌ای درونم شعله می‌کشید‌. احساس می‌کردم وسیع شده‌ام. زمین و زمان را با خود می‌گرداندم. شاید کسی نزدیکم می‌آمد درون گردونه حل می‌شد‌ مثل جریان برق بر روی مداری به دور نقطه‌ای می‌چرخیدم‌. صدا به دیواره‌های مغزم می‌کوبید و در نهایت در یک نقطه جمع می‌شد. چرخش‌، صدا را درون خودش محو می‌کرد‌. لحظه‌ای حس کردم کسی یا چیزی خارج از من می‌چرخد. من آن وسط ایستاده‌ام؛ آرام، ساکت، ساکن‌ و چیزی نمی‌شنوم‌.

اگر دقایقی می‌گذاشتندم، از آن جریان تند بیرون می‌آمدم‌. می‌ایستادم و به آن جسم گرد گردان نگاه می‌کردم‌. به‌راستی که زمان را با خودم دوانده بودم که با چشم هم زدنی آهنگ‌ها پرده پرده از اوج به زیر آمدند. به خودم آمدم حرکاتم را آهسته کردم و آرام آرام یک جا ماندم. صندلی‌ات خالی بود! تو رفته بودی. انگار هیچ کس آن‌جا نبود و هیچ نگاهی به من دوخته نشده بود. اندوهی از جنس سنگ درونم افتاد و زمینم انداخت. هیاهویی در جمعیت افتاد آدم‌های غریبه هراسان همدیگر را هل می‌دادند و به سمت دخترکی می‌دویدند که روی صحنه با سر به زمین افتاده بود.

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا