سه شعر از مصطفا صمدی

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از مصطفا صمدی:
.
۱
دراز کشیدهام
آسمان آبیتر است
و زیباتر
وقتی به چشمهای تو میبینم
که یک جفت پرنده را میدهد پرواز
.
بیهوده زیبایی تو
آن خال لبت دل میبَرد که چی؟
زیبایی تو بیهوده است
که تلف میشود کنج این اتاق
لبی بده
کاری بکن
جای درد
عشق تو میجهد در رگانم
هی مته در دهانم نگذار
خانم دکتر!
من برای چشمهای تو آمدهام
.
۲
تق تق تق
صدای در نیست
موسیقی آشپزخانه ست
که کفگیرش به ته دیگ
تق تق تق
صدای کفگیر نیست
صدای در است
و مردی با حکم تخلیه
با کلت و شلوار
در رژه پشت در
تق تق تق
صدای در نیست
کفگیر نیست
صدای کفشهای مردیست
که بر پوست سرت خزیده
بر مغز استخوانت
و هی میخزد
هی زخم میزند
تق تق تق
صدای در است
صدای کفگیر
صدای کفشهای …
.
۳
برای ده سالگیم
بیست سالگی
حتی سی
که پا نگذاشته هنوز
متأسفم
متأسفم پاهایم نمیرسید
که توپ را از زمین خودی دور کنم
میتوانستم فقط دریبل بخورم
از پوچکها سوت بسازم
و باخت را ببرم
متأسفم پسر شجاعی نبودهام
که از گونههای سمیه سیبی بدزدم
انگشت
زیر اشکهای آمنه بگذارم
و از محمد
که پاهای سر به فلک کشیدۀ قشنگی داشت در مسجد
کفشهای نایلونیام را دریغ نکنم
.
متأسفم برای محمد، آمنه، سمیه
و متأسفم برای تو
دوست دختر خوشگلم
که بیمهابا ولم کردی
ولت کردم
و هر دو ول شدیم
که شکستهای زیادی بخوریم
در مدرسه، دانشگاه
حتی محل کار
که کارگران زیادی متأسفاند
دهانهای زیادی
و دستهای زیادی
که دراز شدهاند
تا دست درازی نکنند
و از قرص نان ماهی بدزدند
قرصتر از شبهای چهارده
زیباتر خوشمزهتر
.
.
برای تمام جنگهایی که نرفتهام
تیرهایی که نخوردم
برای زندگی
که مجبورم کرد خودم نباشم
برای ده سالگی
بیست سالگی
برای متأسفم، متأسفم.
.
ادبیات اقلیت / ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
