عفت خانم یک هفتهیی رفته بود نائین. رفته بود سری بزند به پدر و مادر و خواهرش تا –به قول خودش- یادش نرود که «همچی بی کس کار» هم نیست. از وقتی فیروز و فرزین رفته بودند دنبال زندگی خودشان او هم به یاد زندگی خودش افتاده بود. به یاد کودکی و نوجوانیش لابد؛ و آن گذشتهای که میگفت «ناگهان رها کردم و خودم را سپردم به رفت و روب و پخت و پز و بزرگ کردن بچهها» حالا که بچهها «بی اینکه پشت سرشان را نگاه کنند» آنها را گذاشته و رفته بودند دنبال کار و درس و تفریح، او هم رفته بود به سراغ «کس و کار و زندگی خودم.»
خسرو پرسید: – این زندگی، زندگی خودت نیست؟
– نه.
دوقلوها که آمدند، عفت دیگر نرفت سر کار. مرخصیاش که تمام شد، رفت آخرین نگاه را به اتاق کارش انداخت، با همکارها خداحافظی کرد «جان شیفته» و قلم و دفترش را برداشت و آمد سر خانه و زندگیاش. خسرو فکر میکرد: زندگی خودش است؛ و به قول خودش: «مادری یک کار تمام وقت است.» خصوصاً که بچهها دو قلو بودند؛ و یکیشان «از دیوار راست بالا میرود». خسرو حالا تازه میفهمد این «زندگی خودش» چندان هم «زندگی خودش» نبوده؛ و «رفت و روب و پخت پز و بزرگ کردن بچهها» را بیشتر به عنوان یک شغل یا «کار تمام وقت» میدیده تا به شکل یک «زندگی».
یادش میآید آن روزها، وقتی بچهها کم کم راه افتادند و آنها را به دنبال خودشان کشیدند، خسرو فکر کرده بود زندگی خانواده بر مدار تمایلات بچهها میگردد؛ و ادارهی آنها هم فقط به ارادهی عفت است. ارادهای که هیچ هدفی نداشت جز بر آوردن تمایلات رنگ و وارنگ و اغلب متضاد بچهها. عفت، خودش و خانه و خانواده را دربست در جهت نیازها و حتی هوسهای بچهها هدایت میکرد؛ و عجیب اینکه نیازهای متضاد هر دو را به یکسان ارضا مینمود!
خسرو همانطور که کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال را کف مال میکرد، بیست و پنج سال زندگی مشترکشان را در ذهن دوره میکرد؛ و میخواست بداند بالاخره این زندگی از آن کیست جای او در آن کجاست؟ در این یک هفته، تقریباً هر شب را با شیرین شام خورده بود، اما به خانه دعوتش نکرد یک بار هم که پیشنهاد کرد ناهار بگیرند بروند خانه. شیرین گفت: «وقتی عفت خانم نیست؛ حس خوبی ندارم بیام اونجا» عصرها، خسرو که از شرکت میآمد میرفتند قدم میزدند؛ جایی مینشستند چیزی میخوردند؛ بعد میرفتند به آپارتمان شیرین و او، عین یک زن خانهدار، عین یک همسر آشپزی میکرد و شام میخوردند و مینشستند به حرف زدن؛ یا تماشای برنامههای ماهواره. شیرین مثل همیشه خودش را رها میکرد در آغوش او؛ خوش را میسپرد به نوازشهای او؛ و در سکوت فیلم تماشا میکردند. هنوز بعد از ده – سیزده سال، تفاهم و تمایل آنها به یکدیگر به قوت خودش باقی بود. با این تفاوت که دیگر نه از آن بلاتکلیفی اثری مانده بود؛ نه از آن عذاب وجدان قدیم. خسرو فکر میکرد عفت زندگی خودش را دارد؛ او هم زندگی خودش را. اما این خانه چی؟ این خانه محل کدام یک از آن زندگیهاست؟ بچهها گاهی میآیند سری میزنند و میروند؛ عفت هم که میگوید جای خالی آنها را نمیتواند تحمل کند؛ میماند او، که او هم هر وقت قرار است از خانه بزند بیرون، انگار از سلولش میرود هواخوری. مثل همین حالا. هنوز یک ساعتی وقت دارد و باید خودش را یک جوری سرگرم کند. تمیز کردنِ آشپزخانه و اجاق گاز و شستن ظرفهای مانده از ظهر تمام شده و نمیداند این دو ساعت مانده به غروبِ جمعه را چه طوری میتوان گذراند. از خواب بعد از ناهار که بیدار شد، چهار ساعتی وقت داشت. رفت سراغ ظرف شویی؛ اما قبل از دست به کار شدن، فکر کرد بد نیست دستی به سر و روی آشپزخانه بکشد. فردا بناست عفت بیاید؛ و بد نیست آشپزخانه تمیز و مرتب باشد. هال و اتاق خواب را صبح جارو برقی کشیده بود. نزدیک ظهر، صورتش را اصلاح کرد؛ ناهار خورد؛ گرفت خوابید تا ساعت چهار. بعد، دو ساعتی هر جا را که میتوانست تمیز کرد. هنوز ساعت شش نشده بود که برای خودش چای ریخت آمد نشست کنار شومینهی خاموش. همانطور که چای را جرعه جرعه مینوشید، نگاهی سرسری انداخت به روزنامهی دیروز. نمیخواند؛ آنچه را هم که میخواند نمیفهمید.
سینی قوری و استکان را برداشت برد توی آشپزخانه. همه را شست گذاشت توی جا ظرفی. آمد کنار پیشخان ایستاد به تماشای عکسها. فیروز و فرزین در سنها و جاهای مختلف: هشت ـ نه ساله، در آتلیهی عکاسی. دوازده ـ سیزده ساله، با دختر خالهها در نایین. شانزده ـ هفده ساله، با دوستان و همکلاسیها معلوم نیست کجا. یکی هم همین اواخر همین جا روی مبل پذیرایی. فیروز اغلب با چشمهایی خندان یا دهانی که به خنده باز شده؛ فرزین همه جا با نگاهی خیره به دوربین و لبهای بسته و اخمهای درهم کشیده.
عکسها را عفت زده است به دیوار کنار پیشخان. عکسی از خودش و خسرو نیست، اما خسرو میتواند او را ببیند که ایستاده کنار اجاق گاز با پیراهن آستین کتی و دامن چیندار تا سر زانو و پاهای بدون جوراب و با دمپایی راحتی زرد و آبی. کمی قوز کرده و سرش را انداخته پایین و چیزی را در قابلمهی روی شعله گاز به هم میزند. چهرهاش پیدا نیست؛ اما خسرو میداند که لبها را فشرده به هم؛ و همینطور که قابلمه را هم میزند، لبهایش را کج و کوله میکند.
همینطور که ایستاده بود بی اینکه روش را برگرداند، زیر لبی گفت میخواهد چند روز برود نایین.
خسرو پرسید: – خبریه؟
– نه میرم سری بزنم به بابا و مامان.
– خب، میری که همیشه. چی شده حالا که میگی چند روز؟
– نمیدونم. دلم میخواد یه چند روزی بمونم.
– چند روز؟
– نمیدونم. یه هفته. ده روز. هر چی شد.
– حوصلهات سر نمیره اونجا؟
– نه.
مدتی سکوت میکند؛ طوری که انگار میخواهد حرفی بزند، اما تردید دارد. بالاخره میگوید: – میخوام برم سراغ کس کار و زندگی خودم.
آن شب، وقتی نشستند روبه روی هم، دو طرف میز وسط آشپزخانه، هر دو خوشحال بودند خسرو برای اینکه میتوانست چند روزی شیرین را با خیال راحت و بی دلواپسی ببیند؛ عفت هم لابد برای این که بعد از سالها میرفت سراغ «زندگی خودش». در تمام آن سالها دست کم هر یکی ـ دو ماه سری میزدند به نایین معمولاً صبح زود، آفتاب نزده، راه میافتادند؛ و صبحانه؛ و ناهار و شام را با پدر و مادر و خواهر عفت میخوردند. دخترها معمولاً میآمدند. شب، شام خورده و نخورده راه میافتادند به طرف اصفهان. اوایل با سواریهای خط اصفهان ـ نایین میرفتند و میآمدند. بچهها که آمدند، خودشان ماشیندار شدند. یک فولکس واگن لاک پشتی مدل ۶۵ که بعد جاش را داد به یک پیکان مدل بالاتر. پیکان ۶۳ که پخش صوت هم داشت. پسرها روی صندلی عقب بیرون را نگاه میکردند و هر چه را میدیدند، به همدیگر نشان میدادند. سیمین خانم و حبیب و داریوش و مرضیه هم برای خودشان میخواندند «مگر به شهر شما جنون و عاشقی تماشا دارد / بسوزد آن که هست و حاشا دارد».
گاهی صبحانه را بالای گردنه در قهوه خانهی «هاشم باد» میخوردند: خسرو و بچهها نیمرو، عفت خانم تخم مرغ آب پز. بعد که دیگر پسرها نیامدند، آنها هم کمتر سر میزدند به آن طرفها. همین بود که عفت ساکش را بردارد و تنها، یا گاهی با فیروز، هر دو ـ سه ماه یک بار سری بزند آنجا. صبح میرفت و شب برمیگشت. فرزین هیچ وقت با آنها نمیرفت. حوصلهاش را نداشت. حوصلهی هیچ کاری را نداشت جز نشستن پای تلوزیون و پریدن از این کانال به آن کانال.
فیروز و فرزین، با این که دو قلو بودند، چندان شباهتی به یکدیگر نداشتند نه شکل و قیافهشان زیاد شبیه بود؛ نه اخلاق و روحیاتشان. فیروز، کم توقع، فعال، خندهرو، و شیطان بود؛ فرزین، ایرادگیر، تنبل، اخمو، و نق نقو. عفت ظاهراً هر دو را به یک اندازه دوست میداشت؛ اما بفهمی نفهمی به فرزین بیشتر توجه میکرد. گویی وقتی میدید خسرو علاقهای بیشتری به فیروز دارد و از تنبلی و ایرادهای فرزین حوصلهاش سر میرود، ناخود آگاه میخواست تعادلی را برقرار کند که انگار هنر غریزی تمام مادران سنتی است. هر چه بود، بگو مگوی آنها یک جوری به فرزین مربوط میشد. فیروز کاری به کسی نداشت؛ برای خودش میرفت و میآمد؛ کارهایش را خودش میکرد؛ و دردسرش منحصر میشد به شیطنتهایی که گر چه عفت میگفت «از دیوار راست بالا میرود»، اما ضرری به جایی نمیزد.
ناگهان برخاست، کفشها را با عجله به پا کرد و از پلهها آمد پایین. درِ پارکینگ را که باز کرد، نفس عمیقی کشید. هنوز آفتاب نرفته بود. خانههای دو طبقه آن طرف پارک و تارک درختهایی که اینجا و آنجا روی چمنها قد کشیده بودند، در نور زرد آفتاب عصر میدرخشید. از روی چمن میان پارک کوچک شهرک گذشت؛ خیابان باریک آن طرف پارک را آمد پایین؛ و رسید به خیابان اصلی. هنوز چند قدم نرفته بود که یک پراید شخصی کنارش ایستاد.
کنار پل پیاده شد و رفت به طرف رودخانه بستر خشک و ترک خورده بود. فقط آن دور گودالهای آب و لجن پیدا بود که کلاغها دورش میچرخیدند. آفتاب رفته بود؛ و آسمان آبی و بی ابر بود.
از راه باریک و سنگفرش کنار رودخانه راه افتاد به طرف پل فلزی. عصرها، دم غروب، همدیگر را همین جاها میدیدند؛ و دوتایی قدم زنان میرفتند تا سی و سه پل و برمیگشتند. شیرین از آذر یا اردیبهشت میآمد کنار رودخانه. میآمد توی پارک، در آن فضای مدور محصور میان درختان بلند چنار، دوری دور حوض و باغچهها میزد؛ اگر نیمکتی خالی بود، چند دقیقهیی مینشست؛ بعد راه میافتاد و از روی پل فلزی میآمد این طرف و میرفت به طرف پل مارنان. در همین مسیر، یک جایی به هم میخوردند. و برمیگشتند به طرف پایین. گاهی خسرو زودتر میرسید، در همان فضای محصور میان چنارها مینشست منتظر شیرین. مثل همین حالا. از فوارهی وسط حوض آب بالا میجهید؛ و اگر آب کدر و خزه بستهی حوض را نمیدید؛ صفا و طراوت بیشتری را احساس میکرد. بر تارک سرو بسیار بلند ِ آن طرف حوض، کلاغی روی شاخهها لنگر میخورد. میرفت میان شاخهها و میآمد بیرون؛ و با بال زدنی خفیف تعادلش را حفظ میکرد. انگار به لانهیی سر میکشید که پیدا نبود. ندیده بود تا به حال که کلاغها میان شاخههای سرو لانه بسازند. آفتاب، نوک درخت سرو و شاخ و برگ چنارهای بلند و سرسبز را به قول معروف «طلایی» کرده بود؛ و جز صدای ریزش آبِ فواره و سرو صدای رفت و آمد ماشینها در خیابان پشت درختها، صدایی نبود. صدای خنده و گفت و گوی خانوادهیی که پتو پهن کرده بودند روی چمنهای میان درختها، از پشت سر میآمد. به جز دو مرد مسن که نشسته بودند روی یکی از نیمکتهای آن طرف حوض، کسی آنجا نبود. با این که همهمهی خفیفی از سر و صدای آدمها و اتومبیلها و ریزش آب فضا را پُر کرده بود، انگار سکوتی سنگین همه جا را گرفته بود. سکوتی که حافظه را بیدار میکرد و تخیل را پر و بال میداد؛ و خسرو را برد به سیزده سال پیش:
جلسهی انجمن خانه و مدرسه که تمام شد، خانم جوان و خوشگلی آمد جلو، سلام کرد، این طرف و آن طرف را نگاه کرد دستش را آورد جلو و دست داد:
– سلطاننسب هستم. معلم کلاس سوم الف.
– بله شیرین خانم. تو خونه ما همهش حرف خاله شیرینه.
و خندید.
راهرو داشت خلوت میشد. همه داشتند آن جلو از درِ کریدور میرفتند بیرون. روی پلهها و کنار باغچهی بی گل و گیاه، چند نفری ایستاده بودند و دو به دو یا سه چهار نفری با هم حرف میزدند.
آن روز عفت معلوم نبود برای چه کاری مجبور بود برود نایین. به خسرو گفته بود حتماً سری بزند به مدرسه. هم اولین جلسهی انجمن خانه و مدرسه است در سال جدید؛ هم باید بروند با معلم تازهی بچهها آشنا شوند. دو ماهی از شروع سال میگذشت؛ و کاملاً پیدا بود بچهها معلم تازهشان را خیلی دوست دارند. مدام «خاله شیرین، خاله شیرین» میکردند. در دو سال گذشته همیشه عفت بود که در نشستهای خانه و مدرسه شرکت میکرد و به مدرسهی بچهها سر میزد.
جلسه که به اصطلاح رسمی شد، آقای مدیر یا ناظم، پس از حرفهای معمولی که خسرو چندان گوش نمیداد، ناگهان و بی قرار و مدار قبلی از «آقای ابوذریان» خواست چند کلمهایی حرف بزند.
– آقای مهندس ابوذریان، هم دفعهی اوله افتخار دادهن اومدهن تو جمع ما، هم پدر دو تا از دانش آموزان خوب این مدرسهن. از ایشون خواهش میکنیم تشریف بیارن پای تریبون.
کف تق و لقی زده شد و خسرو رفت «پای تریبون».
– درس معلم آر بُود زمزمهی محبتی / جمعه یا جمله به مکتب آورد طفل گریز پای را. من البته قرار نبود اینجا حرف بزنم. از شما چه پنهون این گونه امور درحوزهی اختیارات مادرِ بچههاست. بنده حق مداخله ندارم معمولاً امروز هم در واقع به نمایندگی از ایشان و به دستور ایشان خدمت رسیدهام. اجازهی سخنرانی هم نفرمودهاند؛ و آگه خبردار بشن، راستش بنده نمیدونم چی جواب بدم. مجبورم تموم مسئولیتها و پی آمد آن را بیاندازم گردن آقای مدیر….
و، بر خلاف تصور خودش؛ مفصل حرف زد. با شوخی و طنز چیزهایی گفت در خصوص نقش دوستی و صمیمیت در تعلیم و تربیت؛ و این که «هر دو فرزند من اینقدر که با مادرشان و خاله شیرین، که بنده هنوز سعادت زیارتشان را نداشتهام صمیمی هستند، با بنده نیستند.» بنابراین، خود را از مسؤلیت تربیت بچهها تقریباً مبرا دانست؛ و یاد آور شد که نقش او در خوب و بد تربیت آنها خیلی ناچیز بوده است. ضمن این که تأکید کرد پدری سهل انگار و وظیفه نشناس نیست؛ اما «هر کاری را باید به اهلش سپرد»؛ و یاد آور شد که همسرش خوشبختانه مادری بسیار وظیفه شناس، عاطفی و کاردان است. همسری که او به وجودش افتخار میکند. مادری که با به دنیا آوردن دوقلوها «شغل دولتیاش را رها کرد و خودش را دربست سپرد به وظیفهی مادری». بعد، برای این که، نه سیخ بسوزد، نه کباب، مفصل در باب اهمیت کار و اشتغال زنان در جامعه حرف زد؛ و سرانجام چنین نتیجه گرفت که «خانمهایی که هر دو کار، هر دو کاری را که هر کدامش یک کار تمام وقت است با هم انجام میدهند، در واقع دارند ایثار میکنند. و من در برابر آنان سر تعظیم فرو میآورم».
تعظیمی کرد و آمد نشست خودش هم از خودش و سخنرانی شوخ و شنگی که کرده بود، خوشش آمده بود. توی دلش میگفت «خسرو، ناکس، تو یک پا سخنران بودی و ما نمیدانستیم. جای عفت خالی که ببیند چه همسر خوش بیانی دارد و کسی قدرش را نمیداند».
با این حال، هر چه کردند، حاضر نشد در انتخابات شرکت کند. میگفت: «باور بفرمایید نه وقتش را دارم، نه صلاحیتش را. بنده که عرض کردم: هر کاری را باید به اهلش سپرد». به یکی از «اولیا» که زنی میان سال و خوش خنده بود؛ و پیله کرده بود که «آقای مهندس زریان» حتماً باید داوطلب شوند، گفت:
«خانم محترم! لطفاً راضی نشوید صلح و آرامش خانهی ما به مخاطره بیفتد. بنده رابه تجاوز به حریم حکومتیِ خانم تحریک نفرمایید». هر چه آن «خانم محترم» بیشتر قهقه میزد، او مایه را غلیظتر میگرفت و خوشمزهگی میکرد.
سرانجام، جلسه به خیر و خوشی پایان یافت؛ و ماجرای آن از آن به بعد بارها موضوع گفت و گو و خنده و شوخی او و «خاله شیرین» شد. طوری که حالا، پس از درست سیزده سال ریز به ریز ماجرا را به یاد داشتند؛ و چه بسا رنگ و آبی هم به آن میدادند.
از آن روز به بعد، خسرو و شیرین هر چند روز به چند روز همدیگر را بیرون از خانه و مدرسه میدیدند؛ و ذره ذره صمیمیتی هم میانشان گل کرد. صمیمیتی که که مطلقاً هیچ ربطی به بچهها نداشت. چیزی بود شبیه همان داستان کهن خسرو و شیرین؛ که اوایل جای فرهاد در آن خالی بود. اما فرهاد هم به موقع آمد و نقش سنتیاش را ایفا کرد و رفت پیِ کارش.
فرهادِ این داستان اسمش احمد بود، بی هیچ اثری از یال و کوپال و روحیهی آشفته حال آن کوهکن افسانهای. نه کاری با سنگ و سنگتراشی داشت؛ نه تمایلی به عشق و عاشقی و دشت و کوه و صحرا. تاجر زادهیی بود در بازار اصفهان، که خودش هم همان دور و برِ حجرهی ابوی، دکهی پارچه فروشی داشت. لاغر و متدین و سر به راه و به گفتهی شیرین «بدون ذرهیی شیطنت. پاستوریزهی پاستوریزه». وقتی بعد از سه ـ چهار سال، که نیمی از آن هم در جدایی گذشت، شیرین و «احمد آقا» رسماً از هم جدا شدند؛ شیرین با بدجنسی میگفت: «به این نتیجه رسیدهام که مردی که سر و گوشش نجنبد، مثل آش یخ کرده و بی نمک و ادویهیی ست که فقط باید گذاشت جلوِ گربه. گر چه گمان نکنم گربهها هم به آن لب بزنند».
شیرین در همان دو ـ سه بار که بعد از طلاق، حرف «احمد آقا» پیش آمد، فقط یک بار که کلهاش گرم بود این طور بیرحمانه از او حرف زد. در عوض از «عفت خانم» چنان با احترام، بدون ذرهیی دلخوری یا تمسخر یا حتا دلسوزی، حرف میزد که خسرو گاه خیال میکرد «مرا هم به خاطر او، به خاطر اینکه همسر عفتاَم، تحویل میگیرد»! هر چه بود، بعد از رهایی شیرین از «لفت و لیس» آن فرهادی که به جای سنگ و صخره، روز و شبش را میان طاقههای پارچه و تختههای شمد و ملافه میگذراند، صمیمیتی میانشان برقرار شد که روز به روز ریشههای عمیقتری مییافت. اوایل شیرین به دعوت عفت خانم، شام و ناهاری به خانهی آنها میآمد؛ و تقریباً تمام آن چند ساعت را با بچهها و مادرشان میگذراند. عین دو تا خواهر، با هم میپختند و میشستند و میگفتند و میخندیدند. «خاله شیرین» واقعاً «خاله شیرین» بود.
بعد، کم کم این رفت و آمدها کمتر شد؛ و گاهی که قرار بود دستجمعی با هم بروند سینما و رستوران، چند بار عفت خانم به عذر سر درد یا بهانهیی دیگر، با آنها نیامد. بچهها هم دیگر بزرگ شده بودند و حوصلهی آنها را نداشتند. این بود که دیدارها منحصر شد به خودشان دو تا. ضمناً، هم تعدادش بیشتر شد، هم مرتبتر. اول هر دوـ سه هفته یکبار. بعد هم….
شیرین را دید که از پیادهرو ِآن طرف درختها دست بلند کرد. کاپشن و شلوار خاکی رنگی پوشیده بود با شال روسری خردلی حلقه شده گرد صورتش. از دور عین دخترکی چهارده ـ پانزده ساله بود کمی درشتتر از سن و سالش. کفشهاش پشت شمشادها پیدا نبود؛ وخسرو فکر کرد نکند سفید باشد، که دیگر میشد عین دخترکی که میرود برای ورزش و تفریح.
نه کفشها سفید نبود. قهوهای بود. قهوهای روشن. کمی تیرهتر از لباسها، اما به همان رنگ. با آن کفش و لباس قهوهای و خاکی و آن روسری زرد، از دور عین یک قناری ِ خاموش بود در میان شاخ و برگ سبز درختها و شمشادها و چمنِ آن طرف فوارهای میان حوض.
همانطور که حوض و باغچه را دور میزد، دستی بلند کرد و سری تکان داد و آمد ایستاد جلو خسرو.
– خیلی وقته اومدی؟ بشینیم یا بریم؟
خسرو بعد از این که با نگاهی نمایشی سر تا پایش را نگاه کرد، گفت:
– شدهای عین یه قناری.
برخاست و پرسید: – از کدوم طرف؟
– بریم اونطرف دور بزنیم و از این طرف برگردیم. چه خبر؟
– خبری نیس. فعلاً امن و امان. مثل همهی جمعهها، جهنم.
– جمعه؟ امروز دوشنبهس حضرت آقا. حواسات کجاس؟
خسرو یادش آمد که امروز دوشنبه بود. عید مبعث.
– همهی روزای تعطیل جمعهس. چه فرق میکنه؟
– موندی تو خونه همش؟ چیکار میکردی؟
– به قول عفت: رُفت و روب و شست و شو و تمیز کاری.
– بد نیس. بد نیس ببینی اون طفلکی چی میکشه تنهایی تو اون خونه.
خسرو جرأت نداشت بگوید بالای چشم عفت ابرو. وکیل مدافع سر سپردهی او اینجا بود؛ و دربست حق را میداد به او. گر چه خسرو هم قرار نبود حقی را از او ضایع کند؛ البته اگر تا به حال حقی از او ضایع نشده بود.
– حالا که فعلاً گذاشته رفته سراغ کس و کار و زندگی خودش.
– از اون دو تا بی معرفت چه خبر؟
– فیروز زنگ زد صبحی.
گفت و گو کنان رفتند و دورشان را زدند و داشتند برمیگشتند که عفت زنگ زد.
-کجایی؟
– جات خالی داریم تو پارک قدم میزنیم.
– با کی هستی؟
– با خاله شیرین.
شیرین گفت ـ سلام برسون.
گوشی را داد دست شیرین و بلند گفت: – خودتون باهاش حرف بزنین.
شیرین با اشارهی چشم و ابرو نارضایتیاش را نشان داد؛ اما گوشی را گرفت.
– سلام عفت خانم. جای شما پیشمون خیلی خالیه. این خسروخان رو شما زیادی ناز نازی بارشون آوردین. شما که نیستین معلوم نیس تو خونه تنهایی چکار میکنه.
رسیدند سر یک دو راهی. شیرین راهش را کج کرد و ازآنطرف رفت تا خسرو حرفهاش را نشنود. خسرو رفت نشست روی نیمکت. شیرین خوب که حرفهایش را زد، همانطور که هنوز حرف میزد آمد نشست روی نیمکت.
– بله. بدجوری رفتهن تو لاک. بچهها هم که نیامدهاند.
– باشه. به امید دیدار. گوشی.
و گوشی را داد دست خسرو.
عفت گفت: – خوب خودت رو لوس کردهای انگار؟
– نه. چرا؟
– چرا نمیری باهاش رستوران؟
– تو که میدونی من از هر چی رستورانه حالم به هم میخوره. تازه، من باید اونو دعوت کنم یا اون؟ بالاخره مردی گفتهن، زنی گفتهن. الکی که نیس.
– فرزین زنگ نزد؟
– چرا.
– پریروز یا پس پریروز.
– چی گفت؟
– هیچی. طبق معمول، «من خوبم، شما چه طورین؟». به تو زنگ نزد؟
– چرا. یه دوبار زنگ زده.
– کی میآی؟
– فردا. فردا پیش از ظهر. آگه تغییر کرد زنگ میزنم.
– پس تا فردا.
– خداحافظ. مواظب خودت باش.
– خداحافظ.
گوشی را بست. برخاست و گفت: «این هم از کنترل از راه دورِ استاندار محترم».
– ماهه به خدا خسرو.
– بله. ماهه. اما فعلاً در محاق.
– تو که بدت نمیاد. تو تاریکی هر کار دلت بخواد میکنی.
و ریز خندهاش را سر داد.
– شیرینیش به همین تاریکییه.
و دستش را انداخت دور شانهی شیرین. شیرین خودش را از زیر بازوی او بیرون کشید و فاصله گرفت.
– اینجا آشنا فراوونه. مواظب باش لطفاً.
دوباره آمد نزدیک. خودش را چسباند به او و دستش را گرفت. همانطور که با انگشتهاش بازی میکرد، زیر لبی گفت: «آگه موافقی بریم خونه».
– باشه، پیتزا میگیریم میریم تو «قصر زرینِ» سرکار.
– یه چیزایی هست تو یخچال.
– چی داری تو یخچال؟
– یه چند تا کتلت و یه کم ماکارونی.
خسرو یادش آمد دفعهی اولی هم که رفت خانهی شیرین، شام کتلت خوردند. چند سال گذشته بود، اما انگار همین دیروز بود.
باز رسیدند به یک نیمکت چوبی خالی. خسرو نشست و پاکت سیگارش را درآورد. شیرین پرسید: «نشستی!؟»
– یه دقه بشین، بعد میریم. عجله که نداری؟
شیرین نشست؛ و خسرو سیگارش را گیراند.
زیر سایهی درخت کاج کمی تاریک بود. هر کدام نشسته بودند یک سر نیمکت. ساکت.
چند سال قبل هم، اولبار که شیرین، خسرو را به «قصر زرین» اش دعوت کرد، عفت با بچهها رفته بودند مسافرت. سفری چند روزه با دوستانش رفته بودند شمال. دو روز بعد از رفتن آنها، خسرو زنگ زد به شیرین برای قرار دیدار هفتگی و شام در رستوران. قرار گذاشتند زودتر همدیگر را ببینند و بروند سینما. نیمی از فیلم را که دیدند، به این نتیجه رسیدند که بهتر است از خیر دیدن بقیهاش بگذرند. کم کم سلیقههاشان به هم نزدیک شده بود؛ و در واقع این شیرین بود که خودش را با سلیقههای «عجیب غریب» و اغلب «ایراد گیر» خسرو وفق میداد. شیرین هم البته سلیقههای خودش را داشت؛ گاهی هم در برابر «ایرادهای ریز و درشت» خسرو مقاومت میکرد؛ اما اینطور که در لحظههای سرخوشی، یعنی وقتی کلهاش گرم میشد و دیگر چیزی جلودارش نبود، میگفت: «تازه میفهمم زندگی یعنی چه». سرش را میگذاشت روی سینهی خسرو، و همانطور که گردن و شانه خسرو را نوازش میکرد و نرمهی گوشش را به دندان میگرفت، توی گوشش میگفت: «تازه میفهمم زندگی چه مزهیی میده» میگفت سی سال زندگی کرده، خودش را هم علامه دهر میدانسته؛ «کاملاً اهل روشنفکر بازی و کتاب و سینما، اما با تو بود که فهمیدم زندگی یعنی چه».
– دست بردار کلک. چه نقشهیی تو اون کلهی خوشگلته؟ راستشو بگو.
– نه راستی. هزارتا کتاب خونده بودم؛ صد تا نمایشگاه رفته بودم؛ دو هزارتا فیلم کلاس بالا دیده بودم؛ اما تو بودی که چشمامو باز کردی به خدا. یادم دادی چه کتابای بخونم و چی ببینم. باور کن حالاکه به اون روزا و اون روشنفکر بازییا فکر میکنم، فقط حرصمو در میاره، باور کن.
خسرو هم البته باور میکرد. حس خودخواهیاش از هر جهت ارضا میشد. خودش را میسپرد به حرفها و نوازشهای ارضاکنندهی این «شیطانِ مجسم».
اول بار که رفت به آن «قصر زرین»، هنوز ننشسته، گلدان گل مصنوعی را از روی میز برداشت گذاشت روی زمین در زاویهی اتاق شیرین که از اتاقش آمد بیرون، پرسید: «چی شد؟ چرا گذاشتیش اونجا؟»
– میبخشی. من به گل مصنوعی حساسیت دارم گر چه به این «قصر زرین» و این میز و مبل طلایی و این دکوراسیون کلاس بالا میخوره.
شیرین باهوشتر از آن بود که طعنه و تمسخر نهفته در این ستایش ظاهری را نگیرد. در روزها و ماههای بعد، نه تنها تمام آن «دکوراسیون کلاس بالا» را به هم زد و حتی ـ با وجود اعتراض خسرو ـ میز و مبل و صندلیهای آبطلاکاری شده را هم عوض کرد، اصطلاح «کلاس بالا» هم از کلامش محو شد. اما عنوان «قصر زرین» با اینکه دیگر آنجا هیچ شباهتی به قصر نداشت، روی آن آپارتمان کوچک و ساده ماند.
آن روز، از سینما که آمده بودند بیرون، هنوز یک ساعتی مانده بود به غروب. هنوز دو ـ سه ساعتی تا وقت شام و رستوران فرصت داشتند. خسرو پیشنهاد کرده بود بروند راه بروند، یا بروند چایخانهی هتل شاه عباس آشرشته بخورند یا فالوده بستنی.
شیرین زیر لبی گفته بود: «میشه هم بریم خونه».
– خوبه میتونیم یه چیزی بگیریم بریم خونه.
– یه کم کتلت هس. البته آگه دست پخت منو بپسندی.
خسرو پرسان نگاهش کرده بود.
– خونهی تو!؟
– چه عیب داره؟ بد نیس ببینی ما کجا زندگی میکنیم.
– بد که نیس اصلاً. البته آگه برات اشکالی نداشته باشه.
– نه چه اشکالی؟
– خب،…
– نه هیچ اشکالی نداره مگه اینکه حوصلهت……
خسرو با خنده و خوشحالی گفت: «من اصلاً میمیرم برای این که حوصلهام سر بره. آنقدر خوبه آدم حوصلهاش سر بره».
بعدها خسرو با خودش فکر میکرد، رفتارش آن روز رفتاری ابلهانه بوده. نه تنها در آن اولین دیدار از آن خانه نکرد چند تا شاخ گل ببرد، به محض رسیدن هم با خودخواهی تمام آن حرکت ابلهانه را کرد. عین دهاتیها کفشهاش را دم در درآورد؛ دمپاییها را هم پاش نکرد؛ و با جوراب روی سرامیکها راه رفت، بدتر از همه اینکه با پررویی تمام، آن گلدان را برداشت گذاشت آن گوشه و نشست روی مبل بعد هم که کلاً فضای «پذیرایی» را رها کرد و رفت نشست روی کاناپه روبه روی تلوزیون، کنار پیشخان آشپزخانه.
– اینجا راحتتره. هم تلوزیون نگاه میکنیم، هم به کدبانوی خانه نزدیکتراَم.
از آن به بعد، اغلب شبهایی که با هم بودند، میرفتند به «قصر زرین». شیرین هیچ وقت حاضر نشد در غیاب «عفت خانم» برود خانهی آنها میگفت: «حس خوبی ندارم. مثل آینه که بی اجازه یواشکی رفته باشم توی زندگی خصوصی کسی».
خسرو فکر میکرد «رفتن توی زندگی خصوصی کسی که فقط منحصر به رفتن به خانهی او نیست»! اما این فکر را هیچ وقت به زبان نیاورد حریف زبان شیرین نبود. یک بار سر موضوعی شبیه این، بحثشان شده بود. خسرو گفته بود «نگفتن، با دروغ گفتن فرق میکنه».
– نگفتنِ بعضی چیزها، یعنی حفظ حریم خصوصی. خیلی هم خوبه. اما دروغ گفتن، یعنی اطلاع غلط دادن به دیگران. یعنی احمق پنداشتن آنها یعنی توهین. یعنی تجاوز به ذهن و اندیشهی آنها. یعنی دو رویی……
شیرین، خوب که حرفها را شنید، چنان در برابر او ایستاد و مجابش کرد که خسرو حسابی شرمنده شد. حالا یادش نمیآمد چه گفته بود؛ اما خوش هم فهمیده بود که حق با شیرین است. حالا همین شیرینِ حق به جانب، همین شیرینی که آن روز ثابت کرده بود دو تاییشان خطاکاراَند، میگوید نمیخواهد «در غیاب عفت خانم» بیاید خانهی آنها، چون «مثل آینه که یواشکی رفته باشم توی زندگی خصوصی کسی!» انگار رابطهی آنها هیچ ربطی به «زندگی خصوصی» عفت ندارد! خسرو با خودش گفت «بعضی چیزها را باید زیرسیبیلی در کرد». با این حال، آن اوایل، چیزی مثل «عذاب وجدان» ته دلش را میگزید، که هر چه میگذشت خفیفتر میشد. بعدها هم با لحنی عادی، لابه لای حرفها، به عفت گفته بود که گاهی شام را در آپارتمان «شیرین خانم» میخورند.
– بیایی بد نیس. صد پله بهتر از رستورانِ.
– همین که تو میری کافیه. من حوصلهی مهمونی ندارم. اونم تو خونهی زن تنهایی که صبح تا عصر میره سر کار، بعد هم باید بیاد آشپزی کنه.
– خوشبختانه اهل تجملات نیس. مثه خودمون یه چیز ساده درست میکنه، میذاره رو میز. گاهی حتا….
– همین تو که بری کافیه.
و حرف را برگرداند. سیگارش که تمام شد، ته سیگار را انداخت و برخاست.
– بریم؟
– بریم.
از پلههای کنار پیادهرو رفتند. بالا. رفتند درپیادهرو. رفتند آن طرف خیابان. رفتند توی خیابان آذر. پیادهرو خیابان، آن دور کمی تاریک بود. رفتند توی تاریکیها. روسری شیرین در میان تاریکی مثل چراغی با نور زرد میدرخشید.
اصفهان
تیر ماه ۱۳۸۸
منتشر شده در: نویسار ۹ و ۱۰
ادبیات اقلیت / ۱۱ دی ۱۳۹۴
آخرین دیدگاه ها