چند شعر از سمیرا چراغ پور
ادبیات اقلیت ـ چند شعر از سمیرا چراغ پور:
.
۱
ترانهای برای احسان
نه اینکه گریه میکند منم
نه تو آن سایۀ افتاده بر دیواری
ما دو ابر دیوانهایم در باران
حالا زمین را برای چند سال
در دست ویرانیاش رها کن
بگذار پدر را در چشمهایت خاک کند
زنی که شیطان موهایش
طلسم طلاهای گمشده را
به گردن طناب
آویزان کرده است.
.
نه اینکه میخندد منم
نه تو آن سرباز تفنگهای بیشلیکی
ما دو شعر ناخواندهای در باران
حالا کنار خواب جهان
چشم پوتینهایت را بگذار.
.
از مجموعۀ «خونم را به هواخوری بردهام»
***
۲
سفید خوانی در ماه
از فرقی که ندارد این زندگی حرف میزنم
به اندازۀ اشتیاق کودکی که نیست
به دنبال پروانهای که نبود
دویدهام
و در کوچهای که نیامدی
به آغوش کشیدمت
.
اما عزیزم
حالا عصر دلتنگیهای مانده در گیسوی من نیست
با فشار یک دکمه
صفحهای در من بالا میآید
که میگوید
دختری در آن سوی آبها
هنوز عطر پیراهنت را دارد
و من به تعریف دیگری از فاصله میرسم
.
درون خودم
به کوهی دلتنگ رسیدهام
که تنها صدایی است
که تو را برمیگرداند
.
حالا به این نیامدن
همه چیز میآید
حتا ترانهای که با صدای بلند
میرقصد
و گاهی
بازی به نفع ماست
که تمام نمیشود.
از مجموعۀ «خونم را به هواخوری بردهام»
***
۳
در تنهایی یک اتاق
میخواستم بگویم
من قهرمان بزرگی که میگفتم
نبودهام
هنوز نرفتهای
گریه اولین قولم را شکست
حتا نتوانستم
همه چیز را بین خودم نگم دارم
و حالا دلواپسی
شبیه پنجرهای باز
در دل دیوارم نشسته است
.
کوچۀ ما را که می دانی
خبرها مثل کلاغ
زود میپیچد.
.
میدانم
عصر خوبی برای گریه نیست
اما تا شب
موهای آخرین عروسکم را هم جویدهام
و شصت سال
از آغاز این تلفن گذشته است
آنوقت کوچهها، مغازهها، آدمها
ما را به اشتباه میاندازد
.
عزیزم
در تنهایی یک اتاق
خانهای جهنم میشود
پشت سرت در را که بستی
خانوادهای که نخ کرده بودم
پاشیده شد
میبینی؟
همه چیز به انگشت نرفتنی
بند میشود
.
نگاه کن
دوباره تیزی یک دلتنگی
نبضم را بریده است
و تو که نباشی
مرگ
از سوراخ کوچکی هم
عبور میکند.
از مجموعۀ «خونم را به هواخوری بردهام»
***
۴
تهران
از همان کوپهای که راه افتاد
میدانستم
تهران نقشۀ بزرگی است
که برای من کشیدهاند
و این سفر نمیتوانست
به چند کتاب کوچک ختم شود
با اولین تکان قطار
پرندهای در من به آزادی رفت
و خون جریان دیگری داشت
شبی که میتوانست
کوتاهترین خواب دنیا باشد
از من زنی بیپروا میساخت
که ناباورانه
شکار بوسهای میشد
.
از این لحظهها نمیتوانستم
کوتاه بگذرم
که بند بند آن شب جاری
شبیه پنجرۀ لرزان قطار
تکانم میداد
و هنوز تهران در من
مسافری است
در قطاری که
پایان نمیگیرد
***
۵
به شمعی که روشن نکردهام در تاریکی فکر میکنم
به صدایی که نشنیدهام از تو
به دوریات
که میتوانست دیوانهام کند
به زن که امتداد موهایش هنوز
از پیچهای زندگیام بیرون زده است
به تو فکر میکنم
که تنها تکلیف سیگارت را
روشن میکنی
به من
که فکر میکند به اینها هنوز
و ساعت را برای روز بعدی کوک میکنم.
ادبیات اقلیت / ۲۴ دی ۱۳۹۷