چهار شعر از محمدرضا کلهر Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ چهار شعر از محمدرضا کلهر: 1 پرچینِ نقطه چین‌ها... تا دلت بخواهد شعر نوشتم باید خوشحال باشم که از تو هیچ نشانی در آن‌ها نیست! هرچند، چند بار به‌وا ادبیات اقلیت ـ چهار شعر از محمدرضا کلهر: 1 پرچینِ نقطه چین‌ها... تا دلت بخواهد شعر نوشتم باید خوشحال باشم که از تو هیچ نشانی در آن‌ها نیست! هرچند، چند بار به‌وا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » چهار شعر از محمدرضا کلهر

چهار شعر از محمدرضا کلهر

چهار شعر از محمدرضا کلهر

ادبیات اقلیت ـ چهار شعر از محمدرضا کلهر:

۱

پرچینِ نقطه چین‌ها…

تا دلت بخواهد

شعر نوشتم

باید خوشحال باشم که از تو هیچ نشانی در آن‌ها نیست!

هرچند، چند بار به‌واقع بغض کردم

پشت پرچینِ نقطه‌چین‌ها…

پشت پرچینِ نقطه‌چین‌ها…

.

پنهان نمی‌کنم وقتی پنهانت می‌کردم پشت سطری

مثل کودکی مادر مُرده

که بد و خوب روزگار را دیگر می‌فهمد به کرات گریه کردم!

.

پنهان نمی‌کنم وقتی پنهانت می‌کردم

در آغاز بندی…

در پایان شعری…

به این گمان می‌رسیدم که دیگر گمت کرده‌ام

یا اصلاً نبوده‌ای بی‌گمان… نیستی!

پشت پرچینِ نقطه‌چین‌ها…

حتی یک بار ننوشتم:

دلم برایت تنگ می‌شود

حتی یک بار نگفتم: …

.

سانسورچی چقدر خوشحال می‌شود!

که نامت را حتی یک‌بار نبردم حتی یک‌بار ننوشتم ای…

ای …

***

۲

جاودانگی

آن‌وقت زمان، خسته است

وقتی قرن‌ها از شاخه‌هایم تن ساید و

نقش بر جای نهد

هی نگاهم می‌کند تا شاید آفتی پیرم کند و

بر تنه‌ام نشانش دهد.

خوشش می‌آید پیروزمندانه به مرگ بگوید که:

– بیا!

اما مرگ

بازیگر همیشه بازنده‌ای‌ است همۀ این روزها.

.

آن‌وقت تاریخ حافظه‌اش را از دست می‌دهد

وقتی سلسلۀ آدم‌ها

به پلک زدنی آمده‌اند و

رفته‌اند!

.

بهار از جوانه زدن همۀ برگ‌های من

وقتش پر می‌شود

و پاییز

آخرْ پاییز

همۀ برگ‌های مرا چگونه می‌ریزاند؟

و باد همان فراشِ پیر

چگونه جمعشان که نه

می‌پراکندشان؟

فصل‌ها ثانیه‌های عمرِ من‌اند

و عمر

حسابش در دوایر من گم است.

و آن زن و آن مرد

اگر سال‌ها سال بعد، بازآیند

قلب تیر خورده تا سوفارشان

همان یادگاری حقیر

بر تنۀ من محو شده

و پیدا نیست.

.

و متبسم‌ام به اندیشه‌ای گنگ

آخر من

به کسوت چنارِ کهنِ طاقبستان در آمده‌ام.

 

***

۳

و همۀ حست خستگی است!

تو

و یک لیوان یک‌بار مصرفِ پلاستیکی لبریز از نسکافه

در دستت.

تو

و سیگاری روشن میان انگشتانت.

تو

و دفتر شعری منتشرنشده با نامِ

«ماه، مدِّ مدامِ اندوه»

بر نیمکت در کنارت.

.

عینکی بر چشم

ریش دو روز اصلاح نشده

در گرگ‌ومیشِ غروب

زمانی که چراغ‌ها یک‌یک روشن می‌شوند

و ماه

موذیانه بالا می‌آید

تو

در سال روزِ چهل‌سالگی‌ات

غریبانه به غروب جهان چشم دوخته‌ای

و دریای درونت

از ماه بر آمده

متلاطم می‌شود.

و همۀ حسّت

خستگی است

این‌جا

بر «آبیدرِ» آرزوها.

 

          ۷/۴/۸۹

***

۴

میوه‌های…

به: بولو و عطرِهلویش!

واقعاً عجیب است انگور

خیلی خیال‌پردازانه است!

و هر دانه‌اش حبه‌اش لحظه‌لحظۀ یاد توست.

و طلاست

و مثل همیشه غنیمتِ یک‌مردِ جنگی چون من

که تو را در نبردی نابرابر به دست آورده است ناگاه زیرِ تاک

انگور به دست.

و انار

که همیشه انبانی از یاقوت سرخِ رازهاست

در دلت

سینه‌ات.

و

خرما خوشبختانه

رنگِ گیسوی تو را هیچوقت کتمان نمی‌کند.

و

.

سیب

که عطر دست‌های تو را در مشامم بی‌دریغ می‌آگند!

و هلو

که هیچ میوۀ شیرینی نیست

اما محشر است که همیشه طعم بوسۀ تو را دارد

و باغ

که تو را از یاد نبرده است همیشه.

و گندمزار

رنگ پیکرت را پنهان نمی‌کند.

و آسمان

اگر ابری باشد گاهی

رنگ عشق گم می‌شود

و

کودک درون

دلش پر می‌شود.

و می‌خواهد گریه کند.

گریه کن ای بی‌نهایتِ آبی

گاهی.

.

ادبیات اقلیت / ۲۷ فروردین ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا