کمل آبی / نرگس درخشان Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / مرسده خدادادی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آ کارگاه داستان / مرسده خدادادی توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » کمل آبی / نرگس درخشان

کمل آبی / نرگس درخشان

کمل آبی / نرگس درخشان

کارگاه داستان / مرسده خدادادی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند کارشان نقد و دربارۀ آن‌ گفت‌وگو شود. آثار خود را با استفاده از این راهنما برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. می‌توانید (تا سه ماه پس از انتشار) نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید.

 

کمل آبی

نرگس درخشان

من مسلمان نیستم، اما «بچه مسلمون»‌ام. حلال و حرام حالی‌ام می‌شود. یاد گرفته‌ام نان حرام خوردن ندارد. این‌ها را از مادرم دارم. نمازخوان و با ایمان است. از ۲۵ سال پیش که پدرم ما را ترک کرد تا امروز، نامحرم تار مویش را ندیده. این‌جور مسلمانی است. مکه رفته، کربلا و نجف هم. یک بار به من گفت، نماز نمی‌خوانی، نخوان، حجاب نمی‌کنی، نکن، اما مرگ من، جان مادر، حلال زندگی‌ات حرام نشود. خدا بخشنده است، جواب خلق خدا را اما، نمی‌توانی در آن دنیا بدهی، پس در حق کسی نامردی نکن. این خط قرمز مادرم بود. من هم قبول کردم. به دین مادرم مسلمان شدم و همان کردم که او خواست. هرچه بزرگ‌تر می‌شدم، سخت و سخت‌تر می‌شد پرهیزگاری. اما هرچه بود، به او معتقد ماندم و حلالم حرام نشد. یک جوری سعی کردم آدم باشم و اگر پولی، طلایی چیزی پیدا می‌کردم (که یکی دو بار هم پیدا کردم) به صاحبش برمی‌گرداندم. دلم به همین خوش بود. حداقل به راه مادرم درستکار بودم. به رسم دیگران اما، چندان دین‌دار به حساب نمی‌آمدم. عملاً هر کاری دلم می‌خواست، می‌کردم و خیلی هم صداقت‌پیشه نبودم. حتا با خود او. از شانزده سالگی سیگار می‌کشیدم و حقیقت را از پیغمبرم مخفی نگه می‌داشتم. یک جوری نامردی بود، اما می‌دانستم توان درک سیگار را ندارد. نمی‌فهمد نیکوتین چگونه می‌تواند در بدن رخنه کند. سیگار، سیگار است دیگر. بدن بعضی‌ها را می‌طلبد، بعضی دیگر را نه. حالا بیا این را به او حالی کن. اولین سیگار را در خانۀ خودمان کشیدم. سرم گیج رفت و مست شدم با اولین پک. از همان اول می‌دانستم سیگاری‌ام. این‌جور نبود که هر از گاهی برای همرنگ شدن با جماعتی یا پر کردن زمان فراغت سیگار بکشم. روند روزانۀ زندگی‌ام به آتش سیگارم بسته بود. جوان‌تر که بودم، بهمن کوچک می‌کشیدم. پانصد تومان بود. عالی. بعدتر که دستم به دهنم رسید، کنت کشیدم و این اواخر، قبل از آمدنم به برلین، کمل آبی. آخرین بسته‌های سیگار را از فرودگاه امام خریدم. شنیده بودم در آلمان، سیگار گران‌تر از تمام کشورهای اروپاست. فکر کردم این طوری، حداقل چند ماه امن خواهم بود. سیگارهای وطنی‌ام تنها یک هفته دوام آوردند. باید کمتر سیگار می‌کشیدم. باید صرفه‌جویی می‌کردم. در تمام امور.

آدم وقتی بی‌پول است، دلش همه چیز می‌خواهد. مثلاً اگر از جلو بستنی‌فروشی رد شود، دلش بستنی می‌خواهد یا اگر بوی فلافل به مشامش برسد، هوس فلافل می‌کند. و اما اگر آن آدم بی‌پول سیگاری هم باشد، هر دم بهانه‌ای است برای خواستن یک پک. حتا همین فکر بی‌پولی. غروب یک روز پاییزی بود. اولین باران نوامبر، صورت خیابان‌ها را شسته و هوا، به‌قاعدۀ پوشیدن کتی پشمی، سرد بود. غذایم را در خانه خورده بودم و چای در فلاسک کوچکم دم می‌کشید. با خودم گفتم حالا که هوا این‌قدر دلچسب است و من دل سیر، چه خوب که بزنم بیرون. پیش به سوی پارک کوچک نزدیک آپارتمان‌ام. با هر نفس، حجم عظیمی از بخار به هوا می‌رفت. به گوشۀ دنج پارک رفتم که از آن‌جا، می‌شد انبوه درختان باران‌خورده را دید. هوس سیگار، خونم را منجمد کرد. می‌توانستم یک کمل آبی بخرم و بقیۀ هفته را یک جوری سر کنم. توی جیب کتم، یک اسکناس ده یورویی داشت در برابر این وسوسه مقاومت می‌کرد. نه. بار قبل به خودم لعنت فرستاده بودم که خرج غذا را، پای سیگار ندهم. ایستادم. باد ملایمی که از میان درختان گذشته بود، با بوی برگ‌های باران‌خورده، به صورت من رسید. دستم را تا روی لبم بالا بردم و خیال کردم که دارم سیگار می‌کشم. پک عمیق، خیال نیکوتین، ابر تو خالی دود. پک عمیق… پاهایم به رفتن بنا کرد. راه می‌رفتم و سیگار می‌کشیدم. من همیشه به داستان‌هایی که یک «ناگهان» دردل خود دارند، بدبین بوده‌ام. این‌بار اما، یک ناگهان، یک ناگهانِ واقعی اتفاق افتاد. روی نیمکتی، چند قدم جلوتر، چشمم به یک پاکت آبی‌رنگ افتاد. کمل آبی. پاکت نو به نظر می‌رسید و زرورقش هنوز کامل باز نشده بود. جلوتر رفتم و لحظه‌ای روبه‌روی آن ایستادم. پاکت کمل، پیچیده در زرورق، کنار بطری خالی آبجوی ستاره‌دار هشتاد سنتی، روی صندلی پارک نشسته بود. باورم نمی‌شد. دور و برم را نگاه کردم. کسی آن اطراف نبود. خوبی‌اش این بود که مجبور نبودم پول یک پاکت کامل را بدهم. چند نخ برمی‌داشتم و در ازایش، یک یا دو یورو به بی‌خانمانی کمک می‌کردم. گفته بودم که بچه‌مسلمون‌ام. سیگار خیالی را زمین انداختم و پاکت را برداشتم. پر بود، اما نه کاملاً. همین که سنگینی پاکت را حس کردم، دلم فرو ریخت. در پاکت را باز کردم و سیگاری برداشتم. بلند و کشیده، لای انگشتانم جای گرفت. فندک، جرقه زد و نیکوتین در خونم دوید. پک عمیق، نیکوتین، بخار هوا که با بازدم من می‌آمیخت و لذت سیگار را دوچندان می‌کرد. خدایا شکرت. نفهمیدم کِی، اما پاکت را در جیبم گذاشته بودم. کنار ده یورویی. سیگار به نیمه رسیده بود، که دیدم کسی از لابه‌لای درختان به سمت نیمکت می‌آید. پیرمردی بود با ظاهر آشفته که بوی نفس آمیخته به آبجوی ارزان‌قیمتش، قبل از خودش به من رسید. به زحمت روی پایش بند بود. به سمت نیمکت آمد و لحظه‌ای ایستاد. بعد سرش را به سمت نیمکت دیگری که در آن نزدیکی بود، برگرداند و دوباره به نیمکت روبه‌رویمان نگاه کرد. دستش را دراز کرد و بطری خالی آبجو را برداشت. بعد کمی خم شد و زیر نیمکت را نگاه کرد. صورتش در هم رفت. شستم خبردار شد که چه خبر است. آن‌قدر مست بود که حتا متوجه حضور من نشده بود. خواستم بی‌سروصدا فرار کنم که صدای مست پیر، جلبم کرد:

ـ خانم، شما اتفاقاً یک بسته سیگار کمل آبی این‌جا ندیدید؟

نگاهش کردم. واقعاً ناراحت بود.

ـ ببخشید؟

ـ یک پاکت سیگار. پر پر بود. خودم این‌جا گذاشتمش.

ـ خیر آقا، ندیدم.

صورتش در هم رفت. نزدیک بود گریه‌اش بگیرد. سرش را پایین انداخت.

ـ همین‌جا بود. خدایا لعنت به این شهر. یه دقیقه رفتم بشاشم. سیگارم پر پر بود. دلم سیگارم را می‌خواهد.

بعد، سرش را بالا آورد و با بیچارگی مال‌باخته‌ای نگاهم کرد: شما یک نخ سیگار دارید به من بدهید؟

دلم می‌خواست تمام بسته را به او بدهم. هر چه داشتم. حتا همان ده یورویی را. دلم می‌خواست برایش می‌گفتم که من آدم بدی نیستم. دلم می‌خواست از مادرم برایش بگویم. یا آن باری که کیف پولی پر از اسکناس پیدا کردم و دو روز تمام گشتم تا صاحبش را پیدا کردم. دلم نمی‌خواست فکر کند من دزدم. گیر افتاده بودم. صبر کردم. جواب در دهان گس شده‌ام از سیگار دزدی، می‌چرخید. نگاه پیرمرد، آن‌قدر بی‌گناه بود که حالم از خودم به هم خورد. دلش واقعاً سیگار می‌خواست و اگر در عالم یک نفر بود که این را می‌فهمید، من بودم. می‌دانستم به محض آن‌که سیگار را از جیبم بیرون بیاورم، دستم رو می‌شود. چه می‌شود کرد. بعضی وقت‌ها آدم نمی‌تواند کمی بد و کمی خوب یاشد. یا باید خوبِ خوب بود یا بدِ بد.

ـ خیر آقا، متأسفم.

و واقعاً هم متأسف بودم. از صمیم قلب. پیرمرد را در پارک جا گذاشتم. با هوای خوب و درختان نم‌زده. بدون سیگار. حالا فقط صورت خیابان خیس نبود. دیگر به این فکر نمی‌کردم که هفتۀ آینده را چه خواهم کرد. مرد بی‌خانمان دیگری بیرون پارک، کف خیابان ولو بود و چرت می‌زد. اسکناس ده یورویی و بسته کمل آبی برای مدت زیادی در جیبم نماندند. هفته را می‌توان یک جوری سر کرد.

نوامبر ۲۰۱۸

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۱ دی ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا