کارگاه داستان / علیرضا آل یمین
عروس کوچۀ چراغی
علیرضا آل یمین
او هر روز راهش را طوری کج میکند که از کوچۀ چراغی بگذرد. از آنجا که هر صبح بوی نان سنگکِ داغ میآمیزد در عطر یاسهایی که از دیوار خانۀ سید آویختهاند و میپیچید در کوچه و پر میشود در سرش و همین کافی است تا گم شود در هزارتوی خاطراتش.
نرسیده به میان کوچه قدمهایش را شل میکند و کفشهایش را میسراند روی زمین که زمان دیرتر بگذرد.
هر روز صبح منتظر بود همان ساعتها سعید با دوچرخۀ کورسیِ نقرهایاش از خانه بیرون بیاید و منتظر بایستد تا او از راه برسد و بیآنکه سوار دوچرخهاش شود، کنار هم راه بروند و سعید زیر چشمی نگاهش کند و بگوید مدرسهها که تمام شود، میخواهد برود جنگ و او دلش غنج برود برای پسری که پشت لب سبز کرده و آنقدر مرد شده که میخواهد برود جنگ و بعد هم میآید و میشود سایۀ سرش.
میان کوچه، خانۀ کلنگی منتظر اوست. هر روز میآید و مثل یک فریضه میایستد روبهروی خانه و تماشایش میکند. قفل برنجی طوری تنیده است به در که انگار هزار سال است هیچ کلیدی بازش نکرده. شیشۀ نیمشکستۀ پنجرۀ طبقۀ دوم هم حتماً با باد دیشب فرو ریخته است. کاش پدر و مادر سعید آنقدر زود از رفتن تنها پسرشان دق نکرده بودند تا شاید او به بهانهای پایش به این خانه باز میشد. در این سالها آجرهای دیوار خانه را هم شمرده و خط و خطوطشان را هم از بر کرده. سید آب میپاشد روی یاسها که تازهشان کند. نگاهی میکند، سری تکان میدهد و آهی میکشد و زیر لب چیزی میگوید که او نمیشنود اما زود خودش را جمع و جور میکند و این بار قدمهایش را تندتر برمیدارد. مثل هر روز.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۲ شهریور ۱۳۹۶
آخرین دیدگاه ها