آن سنگ / داستان کوتاهی از مهدی کفاش
* قضم: قضم. [ق َ] (ع مص) خائیدن و خوردن چیزی خرد و ریزه را که به کرانۀ دندان کفانیده شود، یا خوردن چیزی خشک را. (لغت نامه دهخدا)
در هنگامه غزوه اُحُد آنگاه که طلحه ابی طلحه از قبیلۀ بنی عبدالدار رجز میخواند و هماورد میطلبد، علی (علیه السلام) پا به میدان میگذارد. طلحه از نسب علی (علیه السلام) میپرسد و او را «قضم» میخواند!
وقتی که هشام از صحابی امام صادق (علیه السلام) از معنای «قضم» میپرسد، امام پاسخ میدهد که قریش به ملاحظه مقام و موقعیت ابوطالب متعرض پیامبر نمیشدند، ولی بچههایشان را وادار میکردند که به پیامبر اهانت کنند و سنگ و خاک به ایشان بزنند. پیامبر (صلی الله علیه)، علی (علیه السلام) را خبردار میکند و شکایت بچهها را به علی (علیهالسلام) میبرد و علی (علیه السلام) میخواهد که اینبار همراه پیامبر (صلی الله علیه) باشد:
آن سنگ!
سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچهها با هم پچپچ میکردند. متوجه او که شدند، طلحه به او اشاره کرد و سنگی را که توی دستش بود، نشان او داد.
روزهای پیش طلحه و برادرش سعد، عکرمه، اسامه و حتی برادر خودش، قیس برنده شده بودند.
روزهای اول او در مسابقه شرکت نمیکرد. تا اینکه برادرش قضیه را به پدرش گفت. پدرش خیلی عصبانی شده بود. دوستانش به او خبر دادهبودند که پسرت از مسابقه سنگاندازی که ابوالحکم* جایزهاش را میدهد، فرار میکند.
شب پیش پدرش تهدید کرده بود که اگر در مسابقه برنده نشود، حق ندارد پایش را در خانۀ او بگذارد. مادرش و کنیزش خودشان را جلو انداخته بودند تا او را از ضربات شلاق پدرش نجات دهند.
پدرش فریاد میزد این پسر از خون من نیست. آبروی مرا میبرد. خون من در رگهای قیس است.
قیس برای پدرش خبر برده بود که او هنگام مسابقه تظاهر میکند که در مسابقه سنگاندازی شرکت میکند، ولی در واقع هیچگاه در مسابقه شرکت نکرده است و همیشه سنگش را به جای دیگری نشانه رفته است.
حالا بچهها همه جمع شده بودند تا اگر سنگهای او به امین نخورد، به خود او سنگ بزنند.
زید، غلام ابوالحکم هم در پشت بچهها به تماشای مسابقه ایستاده بود. ابوالحکم پیغام داده بود که زید به تعداد هرکدام از پنج سنگی که به سمت امین میانداخت، به او ده درهم بدهد و اگر هر پنج سنگ به امین خورد، یک کره اسب جوان سفید به او بدهد!
همین جایزۀ عجیب بچهها را عصبانی کرده بود و خودشان قرار گذاشته بودند که اگر هیچ سنگی به امین نخورد، هرکدام پنج سنگ به او بزنند.
روزهای قبل، زید برای کسی که بیشترین سنگ را به امین میزد، تنها یک درهم جایزه میداد و حالا برای هر سنگ مصعب ده برابر جایزۀ برندۀ روزهای پیش جایزه تعیین شده بود و همین جایزۀ نابرابر باعث نفرت بچهها از مصعب شده بود.
امین را پیش از این میشناخت. برادرزادۀ بزرگ قریش، ابوطالب بود. میدانست شوهر مشهورترین زن مکه، خدیجه است. از او زیاد شنیده بود. خدیجه ثروتمندترین و بزرگوارترین زن قریش بود و هیچ زنی همپای او نبود.
امین از جوانانی بود که به گفتۀ پدرش با جوانمردان قریش همپیمان شدهبود و به همین خاطر برای او پیش از این خیلی احترام قایل بود.
دستی سر شانهاش خورد. برگشت. برادرش قیس بود. دشداشهاش خاکی بود. جیبهای برآمدهاش پر از قلوهسنگ بود.
– اگر نتوانی امروز امین را با سنگ بزنی، خودم سرت را میشکنم، ترسو!
با مشت به سینهاش کوبید و هلش داد. قیس عقب رفت و به دیوار خورد. بچهها که تماشا میکردند، جلو آمدند.
پدرش از امانتداری امین خیلی تعریف کرده بود. میگفت تنها کسی است که میتوانی امسال تمام داراییات را به او بدهی و سال بعد اصل و سودش را بدون هیچ کم و کاستی تحویل بگیری.
امین مدتی بود که کارهای عجیبی میکرد. احترام هبل و لات و عزی را نگه نمیداشت. میگفتند که ارواح شیاطین در او حلول کرده است و خدایان را پرستش نمیکند.
عکرمه به هبل قسم میخورد که بارها او را در اطراف کعبه دیده که چیزهایی زمزمه میکرده است، درحالی که خدیجه و علی پشتش ایستاده بودند و با هم خم و راست میشدند.
طلحه میگفت پدرش گفته که اگر امین نوۀ پردهدار بزرگ کعبه، عبدالمطلب نبود؛ خونش را به خاطر توهین به خدایان میریخت.
همۀ بچهها میدانستند که اگر پدر طلحه دست روی امین بلند کند، دستش پایین نمیآید، مگر اینکه ابوطالب و حمزه و دیگر عموهای امین، دستش را در هوا قطع کنند و پیش سگ بیندازند.
اگر ابوالحکم و ابولهب؛ عموی امین او را مسخره نمیکردند و در نبود ابوطالب و حمزه حرفهای نامربوط به او نمیزدند، هیچ کس جرئت نداشت به امین توهین کند.
حتا جایزه را هم زید بهتنهایی، بعد از مسابقۀ سنگاندازی به برنده میداد، ولی همه میدانستند که جایزهای است که ابوالحکم میدهد و زید غلامش، فقط مأمور اوست.
اما با این همه حتا یکبار هم کسی ندیده بود که ابوالحکم جایی چیزی از مسابقه گفته باشد.
صبح، مادرش آرام گفته بود که خودش را به بیماری بزند و در مسابقه شرکت نکند، اما وقتی پدرش با عصبانیت وارد اتاق شد، پشیمان شد. چشمهای پدرش قرمز بود و دستهایش میلرزید.
پیش از این بارها امین را در بازار یا در کوچهها دیده بود. هر بار امین جلو آمده بود و دستی به سرش کشیده بود و سلام و احوالپرسی کرده بود.
تا به حال از کسی نشنیده بود که امین کسی را زده باشد و یا حتا دعوا کرده باشد. همیشه لبخند به لب داشت.
مصعب مجبور بود به همۀ جوانان و بزرگترها احترام بگذارد و اگر این کار را نمیکرد، دعوایش میکردند. اما در مورد امین اینطور نبود. امین همیشه در سلام و احوالپرسی از او جلو میافتاد. مصعب حتا دلش نمیآمد به او بیاحترامی کند، چه رسد به اینکه به او سنگ بزند!
دیشب خیلی گریه کرده بود. نتوانسته بود درست بخوابد. تا میخوابید، خواب بد میدید. پدرش را میدید که او را شلاق میزند و خون به در و دیوار میپاشد.
صدای پاهایی را شنید. از دلش گذشت: کاش امین امروز نیاید!
صدای ضربان قلبش را میشنید که بلند به سینهاش میکوبید: تُپ… تُپ… تُپ…
پشت سرش را نگاه کرد. آنقدر صدای کوبش قلبش بلند بود که ترسید بچهها شنیده باشند. بهآرامی به جلو خم شد و سعی کرد داخل کوچه را ببیند. قرار بچهها این بود که وقتی امین از جلوِ کوچه گذشت و به در خانۀ دوم از کوچۀ بعد رسید، سنگ را پرتاب کند.
احساس کرد صداهای پا بیشتر از یک جفت باشد. دقت کرد. امین بود. اما کس دیگری هم پشت سر او میآمد. برای لحظهای از پشت امین او را دید. شناختش. علی، پسر ابوطالب بزرگ قریش بود.
نزدیک بود که همانجا زمین بخورد. دستش لرزید و سنگ از دستش افتاد. خم شد و دوباره سنگ را برداشت. با اینکه علی هم سن و سال خودش بود و ده دوازده سال بیشتر نداشت و حتا جثهاش نسبت به بقیه کوچکتر بود، همه از او حساب میبردند. کسی نبود که علی را نشناسد. جریان به دنیا آمدنش را همه میدانستند. او تنها مولود کعبه بود.
علی به همراه عمویش حمزه به شکار میرفت و فنون شمشیربازی و جنگ را از حمزه آموخته بود. زیرک و باهوش بود. همه میدانستند که به خلاف قدش که کوتاهتر از بقیه بود، آنقدر سریع و غیرقابل پیشبینی حمله میکند که میتواند در کُشتی، هر کدام از بچههای حتا بزرگتر از خودش را بهراحتی شکست دهد.
به خلاف روزهای دیگر، علی همراه امین بود. خواست برگردد و به بچهها بگوید، اما وقتی که برگشت، بچهها را اطرافش دید. امین را دید که از سر کوچه میگذشت.
سنگ را ناخودآگاه به زمین انداخت. پشت سرش ناگهان داغ شد و درد گرفت. سرش را در میان دستانش گرفت و روی زمین نشست. سنگی از کنارش رد شد و به کنار پای امین خورد. ناگهان باران سنگ به سمت امین شروع شد.
علی از پشت امین بیرون آمد و به سمت بچهها دوید. بچهها علی را دوره کردند و به سمت او حمله کردند. امین ایستاد و به سمت مصعب آمد. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. با دستمالی، خون روی سرش را پاک کرد.
ناگهان صدای فریاد و گریۀ بچهها به نوبت بلند شد. مصعب سرش را به سمت بچهها گرداند. از آنچه میدید، جاخورد. هرکدام از بچهها به سمتی افتاده بودند. علی از روی زمین بلند شد و شروع به تکاندن لباسهایش کرد.
هرکدام از بچهها جایی از بدنش را با دست گرفته بود. یکی دماغش را به دست گرفته بود و دیگری گوشهایش را دو دستی چسبیده بود. همه گریه میکردند و جیغ میزدند.
بقیۀ بچهها هم پا به فرار گذاشتند. علی به دنبالشان دوید. امین، مصعب را روی زمین نشاند و به سمت بچههایی که روی زمین افتاده بودند و گریه میکردند، رفت.
یکییکی از روی زمین بلندشان کرد. آرام گوشها و دماغشان را که علی گاز گرفته بود، دست کشید و خاک سر و صورتشان را با دست پاک کرد. علی از صرافت تعقیب بچهها افتاد و برگشت.
به امین کمک کرد تا بچهها را از روی زمین بلند کند و آرامشان کند. علی به سراغ مصعب آمد. او را از روی زمین بلند کرد و به زخم سرش نگاه کرد. وقتی که چشم در چشم مصعب شد، مصعب متوجه شد که چشمهای علی پر از اشک شده است.
چشمان امین هم مانند علی بود. او با محبت با بچهها صحبت میکرد و سعی میکرد از بچهها دلجویی کند. بچهها گریهکنان بلند میشدند و به سمت خانههایشان میرفتند. طلحه و برادرش سعد، وقتی به خم کوچه رسیدند، برگشتند و شروع به ناسزا گفتن به علی و امین کردند.
مصعب، پدرش را دید که به سمت او میآید. بالای سرش که رسید، امین آرام او را که منگ ضربه سنگ، کنار دیوار نشسته بود، بلند کرد و به سمت پدرش جلو برد.
پدرش با خشم به امین و علی نگاه کرد. دست مصعب را کشید و محکم با دست به پشت سر مصعب کوبید و فریاد زد: بیعرضه!
معصب نتوانست خودش را نگه دارد. با صورت به زمین خورد. سرش تیر کشید. صدای ناسزا و دشنام پدرش در گوشش پیچید. مزۀ شور خون توی دهانش دوید و با طعم خاکی که روی لبهایش بود، قاطی شد. صداها را نامفهوم میشنید. دنیا دور سرش شروع به چرخیدن کرد.
برای لحظهای امین را دید که به سمتش میدود.
چشمانش را که باز کرد، خودش را که در آغوش مهربان امین دید؛ سرش را بهزحمت بلند کرد. ناتوان زمزمه کرد: عمو امین، من سنگ نزدم…
امین، صورتش را آرام بوسید.
چشمان مصعب سیاهی رفت. سرش دوباره روی شانۀ امین افتاد و بیهوش شد.
مهدی کفاش
بازنویسی ۱۳۹۱
——
برداشتی آزاد از منابع زیر:
۱- تاریخ پیامبر اسلام (ص)، آیت الله حاج شیخ عباس صفائی حائری جلد سوم، صفحه ۲۵-۲۷ و ۳۴-۳۵.
۲- تاریخ طبری، جلد دوم صفحه ۵۰۹
۳- بحارالانوار، جلد بیستم، صفحه ۵۰-۵۲
۴- سیره نبویه ابن هشام، جلد سوم، صفحه ۸۱-۸۳
۵- تفسیر القمی، علی بن ابراهیم القمی جلد ۱، صفحه ۱۱۴
۶- حیاه أمیر المؤمنین (ع) عن لسانه، محمد محمدیان، جلد ۱، صفحه ۱۵۱
*توضیح در مورد ” ابوالحکم”:
ابن شهر آشوب نقل میکند:
” ابوجهل آرزو میکرد زمانی بیاید که محمد به او حاجتی پیدا کند تا او را استهزا نماید. اتفاقاً روزی از غریبی که به مکه آمده بود، شتر خرید و از دادن حق آن غریب خودداری کرد. فروشنده به قریش پناهنده شد و آنان برای مسخرهگری، او را نزد پیامبر فرستادند و گفتند که اگر او واسطه شود ابوجهل قبول میکند و پول تو را میدهد. غریب به پیامبر پناه برد. پیامبر با او نزد ابوجهل آمد و فرمود: ای ابوجهل! برخیز و حق این مرد را بده. ابوجهل از جا برخاست و بلافاصله حق او را ادا نمود. وقتی قریش او را ملامت کردند، گفت: مرا شماتت نکنید؛ چون با او دو اژدها بود و چند نفر با اسلحه همراه او بودند که از آنان ترسید. قریش به جای آنکه به پیامبر بخندند، برای بزرگ خود کنیه و نام تاریخی گذاشتند که تا ابد از او محو نشود، قریش قبلاً او را ((ابوالحکم)) مینامیدند و تا آن وقت کسی او را ابوجهل نمیگفت، اما در آن وقت به او لقب ابوجهل دادند.”
ادبیات اقلیت / ۱۵ آذر ۱۳۹۶